167906 مورد در 0.11 ثانیه یافت شد.

حديقة الحقيقة و شريعة الطريقة سنايي

  • گفت زيرا که در سراي غرور
    راحت از رنج دل نباشد دور
  • از پي آنکه در سراي سپنج
    هيچ راحت نيافت کس بي رنج
  • وه که تا در جهان پر تشويش
    چند خندد ابلهان زان ريش
  • مور باشد مدام در تگ و پوي
    بيم و رنج و الم ز دنيا جوي
  • کي غني با فقير در سازد
    کو به دنيي و اين به دين نازد
  • از پي ميل دل به ديده سر
    هيچ در مال ناکسان منگر
  • نور خواهي به دست موسي وار
    دست در گرد جيب خويش برآر
  • خوانت از هر چه نعمت است پرست
    ليک در دست موش سفره برست
  • سگ و اسبست با تو در مسکن
    آن گزنده ست و اين دگر توسن
  • آنکه بي رنگ زد ترا نيرنگ
    در تو بنهاد حرص و شهوت و جنگ
  • داعي خير و شر درون تواند
    هر دو در نيک و بد زبون تواند
  • در ره خلق خوب و سيرت زشت
    هفت دوزخ تويي و هشت بهشت
  • آنکه را خشم و آرزو نبود
    در کياست چنان نکو نبود
  • نرود جز که ابله و بدخوي
    در سفر بي سلاح و بي نيروي
  • آدمي بهر بي غمي را نيست
    پاي در گل جز آدمي را نيست
  • او در اين خاک توده بيگانه است
    زانکه با عقل يار و همخانه است
  • غم در آنست کز تن آساني
    بي غمي را تو غم همي خواني
  • علف غم تويي در اين عالم
    چون تو رفتي علف نيابد غم
  • شو بپرداز خانه از خاين
    در ببند و ز دزد باش ايمن
  • معرفت در دلت نهاده اوست
    باز کي گيرد آنچه داده اوست
  • مرد شهوت پرست را در خيم
    بتر از بت پرست خواند حکيم
  • نوم و يقظت که ديد در يک مرد
    زانکه اضداد جمع نتوان کرد
  • يا بود خفته يا بود بيدار
    هر دو در يک سويعه چشم مدار
  • خشم و شهوت به زير پاي درآر
    آرزو را در آرزو بگذار
  • در طمع زين سگان مزبله پوي
    اي کم از گربه دست و روي بشوي
  • تا تن تست چون دل کفتار
    لت و لوتش يکيست در گفتار
  • مانده در پيش اين وآن به فسوس
    خايه کن نه و خانه کن چو خروس
  • هان قناعت گزين که طامع دون
    در دو گيتي است با عذاب الهون
  • طالع آنکه دين به حرص فروخت
    در و بالش به احتراق بسوخت
  • در زمانه ز هر چه جانورست
    تا نشد پخته آدمي بترست
  • پايي اندر تن و يکي در جان
    متحير بمانده چون مرجان
  • روح چون رفت خانه پاک بماند
    کالبد در مغاک خاک بماند
  • هر يکي در مقام خود ساکن
    آن ز فخ فارغ اين ز شست ايمن
  • آدمي در زمين چو بپراکند
    ماهي از مهر مرغ دل برکند
  • سابقت زو نهفته در اول
    خاتمت زو به مهر حکم ازل
  • از هوا وز طبع در انسان
    دعوت عقل پستر از همه دان
  • نه درآيد به وقت جنبش گل
    گربه در بانگ وانگهي بلبل
  • هرکه در پيش خصم ملک و خرد
    دل ز خود برد جان ازو نبرد
  • تيز را باز دار در دهليز
    زانکه غماز روده باشد تيز
  • آن بنشنيده اي که در راهي
    آن مخنث چه گفت با داهي
  • سگ اگر جلد بودي و فربه
    بي شکاري نگرددي در ده
  • مثلست اين که در عذابکده
    حد زده به بود که بيم زده
  • هرکه در جنگ بددل و غمرست
    سپر و جوشنش دوم عمرست
  • تيغ در خورد مرد مردانه است
    وز جبان تيغ تيز بيگانه است
  • گفت با وي جحي که انده چاشت
    در دلم مهر و بغض کس نگذاشت
  • اولين بند در ره آدم
    بود ناي گلو و طبل شکم
  • کادمي را درين کهن برزخ
    هم ز مطبخ دريست در دوزخ
  • هرکرا علم و حلم نبود يار
    مر ورا در جهان به مرد مدار
  • باده چون باد در جهان افگند
    هيضه بيکار بر دهان افگند
  • ندي آمد بدو ز رب رئوف
    که کنيدش در آن مکان موقوف