نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
آفتابي چون ز مشرق سر زند
ذره ها آيند
در
جولان بلي
زان
در
و ديوارهاي کوي دوست
عاشقان را بوي جان آيد همي
هر که ميرد پيش حسن روي دوست
نابمرده
در
جنان آيد همي
همچو روغن
در
ميان جان شير
لامکان اندر مکان آيد همي
جامه ها را چاک کردي همچو ماه
در
پي خورشيد رخشان مي روي
چون قلم بر دست آن نقاش چست
در
ميان نقش انسان مي روي
همچو آبي مي روي
در
زير کاه
آب حيواني به بستان مي روي
در
جهان غمگين نماندي گر تو را
چشم ديدي چون خرامان مي روي
ني چراغ عشرت ما را مکش
در
چراغ ما تو روغن کرده اي
صد هزاران غلغله زين بوي مشک
در
زمين و آسمان افکنده اي
از شعاع نور و نار خويشتن
آتشي
در
عقل و جان افکنده اي
از کمال لعل جان افزاي خويش
شورشي
در
بحر و کان افکنده اي
تو نهادي قاعده عاشق کشي
در
دل عاشق کشان افکنده اي
صد هزاران روح رومي روي را
در
ميان زنگيان افکنده اي
چون به دست خويششان کردي خمير
چونشان
در
قيد نان افکنده اي
پردلان را همچو دل بشکسته اي
بي دلان را
در
فغان افکنده اي
تابشش بر چادر مريم رسيد
طفل گويا گشت
در
گهواره اي
در
سرا چون سايه آميز است نور
نور خواهي زين سرا بر بام آي
صبر مي کن
در
حصار غم کنون
چون ز بانگ پاسبان بگريختي
اندرآ
در
خانه يارا ساعتي
تازه کن اين جان ما را ساعتي
از ميان نقش ها پنهان شدي
در
جهان جان ها حاصل شدي
چون نه اي حيوان چه مست سبزه اي
چون نمردي چون
در
آب و گل شدي
آتشي
در
کفر و ايمان شعله زد
چون بگستردي تو دين بيخودي
باز گردد عاقبت اين
در
بلي
رو نمايد يار سيمين بر بلي
گوش ها که حلقه
در
گوش وي است
حلقه ها يابند از آن زرگر بلي
جمله خلق جهان
در
يک کس است
او بود از صد جهان بهتر بلي
من خمش کردم وليکن
در
دلم
تا ابد رويد ني و شکر بلي
ترجمان سر دشمن مي شوي
ظن کژ را
در
دلش جا مي کني
در
کي خواهي آتشي ديگر زدن
با دل چون سنگ و آهن مي روي
پاک کن رگ هاي خود
در
عشق او
تا نبرد تيغ او پايت ز پي
حبس کن مر شيره را
در
خنب حق
تا بجوشد وارهد از نيک و بي
شمس تبريزي بيا
در
من نگر
تا ببيني مر مرا معدوم شي
هست سرتيزي شعار شير نر
هست دم داري
در
اين ره روبهي
بدر هر شب
در
روش لاغرتر است
بعد کاهش يافت آن مه فربهي
بس کن آخر توبه کردي از مقال
در
خموشي هاست دخل آگهي
در
گلستان جهان آب و گل
بي خزاني نوبهاري ديده اي
چونک غم پيش آيدت
در
حق گريز
هيچ چون حق غمگساري ديده اي
هيچ دل را بي صقال لطف او
در
تجلي بي غباري ديده اي
در
جهان صاف بي درد و دغل
بي خطر ايمن مطاري ديده اي
چون سگ کهف آي
در
غار وفا
اي شکاري چون شکاري ديده اي
عقل ها نعره زنان کآخر کجاست
در
جنون دريادلي مردانه اي
يا شعاعي زان رخ مهتاب او
در
شب تاريک غم با ماستي
گر از آن
در
پرتوي بر دل زدي
يا به دريا يا خود او درياستي
ور نه غيرت خاک زد
در
چشم دل
چشمه چشمه سوي درياهاستي
تا چو برف اين هر دو عالم
در
گداز
ز آتش عشق جحيم آساستي
درفکندي
در
سر و جان فتنه اي
اي حيات جان و سر شاد آمدي
ناشتاب آن کس که او حلوا خورد
در
دماغ او کند صفرا بلي
هم تو شمعي هم تو شاهد هم تو مي
هم بهاري
در
ميان ماه دي
در
شب معراج شاه از بيخودي
صد هزاران ساله ره را کرده طي
شمس تبريزي سر اين دولت است
در
نهان او دولتي آماده اي
گر گهر داري ببين حال مرا
در
تک دريا ز دريا دوريي
جان بسوز و سرمه کن خاکسترش
تا نماند
در
دو عالم کوريي
تا کند جان هاي بي جان
در
سماع
گرد آن شهد ازل زنبوريي
در
رخت پيداست والله رنگ او
رو که سوي يار مه وش مي روي
در
پي تو مي دود اقبال رو
گر به عرش و گر به مفرش مي روي
آنک
در
سر داري از سوداي يار
چه عجب گر تو مشوش مي روي
هر درخت آنچ که دارد
در
دل
آن بديده ست گلي يا خاري
ساکنان را ز چه
در
رقص آري
ز آدمي و ملک و ديو و پري
همه دل ها چو
در
انديشه توست
تو کجايي به چه انديشه دري
از دلبر نهاني گر بوي جان بيابي
در
صد جهان نگنجي گر يک نشان بيابي
در
عشق اگر اميني اي بس بتان چيني
هم رايگان ببيني هم رايگان بيابي
در
سايه خدايي خسپند نيکبختان
زنهار اي برادر جاي دگر نخسپي
تا هيچ سست پايي
در
کوي تو نيايد
پيش تو شير آيد شيري و شيرزادي
از صد هزار توبه بشناخت جان مجنون
چون بوي گور ليلي برداشت
در
منادي
چون مه پي فزايش غمگين مشو ز کاهش
زيرا ز بعد کاهش چون مه
در
ازديادي
اي فضل خوش چو جاني وز ديده ها نهاني
اندر اثر پديدي
در
ذات ناپديدي
اي گل چمن بيارا مي خند آشکارا
زيرا سه ماه پنهان
در
خار مي دويدي
سوسن به غنچه گويد هر چند بسته چشمي
چشمت گشاده گردد کز بخت
در
مزيدي
از بهر مرغ خانه چون خانه اي بسازي
اشتر
در
او نگنجد با آن همه درازي
من هيکلي بديدم اسرار عشق
در
وي
کردم حمايل آن را از روي لاغ و بازي
شد پرده ام دريده تا پرده ها بسوزم
از آتشي که خيزد
در
پرده حجازي
چون عشق او بغرد وين پرده ها بدرد
با شمس حق تبريز
در
وقت عشقبازي
اي نفس مطمئنه اندر صفات حق رو
اينک قباي اطلس تا کي
در
اين پلاسي
جاني است چون چراغي
در
زير طشت قالب
کآرد به پيش نورش خورشيد چاپلوسي
رختش ز نور مطلق
در
تخته جامه حق
ني بارگير سيسي ني جامه هاي سوسي
پرويزن است عالم ما همچو آرد
در
وي
گر بگذري تو صافي ور نگذري سبوسي
چون زخمه رجا را بر تار مي کشاني
کاهل روان ره را
در
کار مي کشاني
اي عشق چون درآيي
در
لطف و دلربايي
دامان جان بگيري تا يار مي کشاني
مهجور خارکش را گلزار مي نمايي
گلروي خارخو را
در
خار مي کشاني
موسي خاک رو را بر بحر مي نشاني
فرعون بوش جو را
در
عار مي کشاني
از غيرت الهي
در
عرش حيرت افتد
زيرا ز غيرت آمد پيغام لن تراني
در
راه ره روان را رنج و طلب نبودي
خوف فنا نبودي اندر جهان فاني
جاني رسيد ما را از شمس حق تبريز
کان جان همي نمايد
در
غيب دلستاني
لاغرتري آن مه از قرب شمس باشد
در
بعد زفت باشد ليکن چنان هنر ني
بيمار رنج بايد تا شاه غيب آيد
در
سينه درگشايد گويد ز لطف چوني
در
عين درد بنشين هر لحظه دوست مي بين
آخر چرا تو مسکين اندر پي فسوني
آن خر بود که آيد
در
بوستان دنيا
خاونده را نجويد افتد به ژاژخايي
ماهيش کرد مهمان هر روز به ز روزي
چون حسن دلبر ما
در
دلبري فزايي
زين گفت حاج کوله شد
در
دلش گلوله
زيرا نديده بود او مهمانيي سمايي
بگذشت چند سالي
در
انتظار اين دم
بي انتظار ندهد هرگز دوا دوايي
مي گفت اي مسبب برساز يک بهانه
زيرا سبب تو سازي
در
دام ابتلايي
هر حالتت چو برجي
در
وي دري و درجي
غم آتشي و برقي شادي تو ضيايي
دررفت آن معلا
در
شهر همچو دريا
از کو به کو همي شد کاي مقصدم کجايي
جوينده چون شتابد مطلوب را بيابد
ما آگهيم که تو
در
جست و جوي مايي
دعويت به ز معني معنيت به ز دعوي
جان روي
در
تو دارد که قبله دعايي
اين جمله بد بدايت کو باقي حکايت
واپرس از او که دادت
در
گوش اشنوايي
داوود را فريبي
در
دام ملک و دولت
و ايوب را دگرگون اندر بلا فريبي
فرعون عالمي را بفريبد و نداند
کان خاين دغا را هم
در
دغا فريبي
دي بايزيد بودي و اندر مزيد بودي
و امروز
در
خرابي دردي فروش و مستي
تو از شراب مستي من هم ز بوي مستم
بو نيز نيست اندک
در
بزم کيقبادي
صفحه قبل
1
...
1242
1243
1244
1245
1246
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن