167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

حديقة الحقيقة و شريعة الطريقة سنايي

  • ساخته راه را همه اسباب
    سوي منزل رسيده در تک و تاب
  • همه در باخته ز خود الوان
    نفس رفته بمانده جان و روان
  • بنده عشق جان حر باشد
    مرد کشتي چه مرد در باشد
  • سر کشتي ز آرزو دان پر
    قعر درياست جاي طالب در
  • مرد در جوي را به دريا بار
    جان و سردان هميشه پاي افزار
  • در چنين جوي ورنه پيش دکان
    تو و خرمهره اي و تايي نان
  • نيست در عشق حظ خود موجود
    عاشقان را چکار با مقصود
  • بر صدف در چو يافت جانت بنه
    ورنه خرمهره را ز دست مده
  • عاشقان سر نهند در شب تار
    تو برآني که چون بري دستار
  • عشق را رهنماي و ره نبود
    در طريقت سر و کله نبود
  • در ره عشق کاينات همه
    ستد از عجز خود برات همه
  • پيش آنکس که عشق رهبر اوست
    کفر و دين هر دو پرده در اوست
  • عشق در پيش گير و دل بگذار
    که ز دل خيره بر نيايد کار
  • در ره عشق ما همه طفليم
    عاشقان صافيند و ما ثفليم
  • هر که در بند خويشتن باشد
    کي بت عشق را شمن باشد
  • در ره خلق و کام اهل هنر
    از پي کام جستن و غم گر
  • عقل و نفس و طبيعت از پي زيست
    همه در جنب عشق داني چيست
  • اين چنين خوانده ام که در بغداد
    بود مردي و دل ز دست بداد
  • در ره عشق مرد شد صادق
    ناگهان گشت بر زني عاشق
  • خوشتن را در آن ميانه بديد
    گرد چون و چرا همي گرديد
  • چون ز مستي عشق شد بيدار
    کرد جان عزيز در سر کار
  • مرد را تا بود شرر در دل
    نبود مطلع به حاصل گل
  • وانکه او مدعي است در ره عشق
    شير او هست کم ز روبه عشق
  • رفت وقتي زني نکو در راه
    شده از کارهاي مرد آگاه
  • بيم آنست کز غم تو کنون
    بدوم در جهان شوم مجنون
  • همچو ماهست در شب ده و چار
    بنگر آنک چو صد هزار نگار
  • هر که او مدعي بود در عشق
    هست بيداد کرده او بر عشق
  • عشق را راه بر سلامت نيست
    در ره عشق استقامت نيست
  • عشق را کيستي نگويي تو
    بر در عاشقي چه پويي تو
  • کانکه در عشق شمع ره باشد
    همچو شمع آتشين کله باشد
  • در ره بي نيازي اي درويش
    رو تو بيگانه وار از پي خويش
  • در بهشت ار نه اکل و شر بستي
    کي ترا زي نماز قربستي
  • دوستان زو همه لقا خواهند
    در دعا زو همه رضا خواهند
  • تو چو در بند و قيد هر هفتي
    به درش زان سبب همي رفتي
  • خار کي را که مي خلد در پاي
    دستگاهي بساختست خداي
  • بر در اهل دل به وقت طعام
    گندمي گزدمي بود ز حرام
  • باز چشم تو در ره اسباب
    هست سوي شراب و جامه خواب
  • چند باشي به غفلت اي بد رگ
    دل تو در گل و تو خفته چو سگ
  • از در تن ترا به منزل دل
    نيست جز درد دل دگر حاصل
  • يک عتاب و به فرق فرقد خاک
    يک ديث و دو جامه در بر چاک
  • خويشتن در فکن به زورق دين
    که از اين ره رسي به عليين
  • از در تن که صاحب کلهست
    تا به دل صد هزار ساله رهست
  • وانکه رفت از سر طرب در ره
    همچو زنگي بود به دل ابله
  • از در چشم تابه کعبه دل
    عاشقان را هزار و يک منزل
  • مي دميد از دهان دوده سرشت
    ديو در روي نوبيان انگشت
  • چشم نرگس به باغها در باز
    ليک بيگانه از نشيب و فراز
  • شکل مريخ برفراخته تيغ
    گاه پيدا و گه نهان در ميغ
  • در ثريا بمانده چشم سهيل
    خيره چون مرد مانده اندر سيل
  • اندر آمد چو ماه در شبگير
    انعم الله صباح گويان پير
  • ديده چون از نهاد من پر کرد
    تا به سر درج جزع پر در کرد