167906 مورد در 0.14 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • تو گويي کو طمع کرده ست در من
    جهاني زين خيال اندر زياني
  • به حق آن دو لعل قندبارش
    که شرح آن نگنجد در دهاني
  • چه بودي گر بدانستي مهي را
    شکسته اختري در بي وفايي
  • ظهور و اختفاي ماه جاني
    به دست او است در قدرت نمايي
  • کناري گيرمش در جامه تن
    که جان را زو است هر دم جان فزايي
  • در آن بحريد کاين عالم کف او است
    زماني بيش داريد آشنايي
  • تو دريايي و مي گويي جهان را
    درآ در من بياموز آشنايي
  • هر آن سنگي که در چرخش کشيدي
    بيابد کان بيابد کيميايي
  • در حيلت خدا بر تو گشاده ست
    تو آموزي گدايان را دغايي
  • تو نعماني در اين مذهب بگو درس
    که خوش تخريج و پاکيزه ادايي
  • که دل اصل است و اشک تو وسيلت
    که خشک و تر نگنجد در خدايي
  • خمش با دل نشين و رو در او نه
    که از سلطان دل صاحب لوايي
  • خمش کن چشم در خورشيد درنه
    که مستغني است خورشيد از گدايي
  • در اين خانه نمي يابم کسي را
    تو هشياري بيا باشد بيابي
  • بيا مستان بي حد بين به بازار
    اگر تو محتسب در احتسابي
  • تو خوش لعلي وليکن زير کاني
    تو بس خوبي وليکن در نقابي
  • چو اسم شمس دين اسما تو ديدي
    خلاصه او است در اشياء تو ديدي
  • در آن گوهر نبوده ست هيچ نقصان
    اگر هستت خيال آن ها تو ديدي
  • شهي کش جن و انس اندر سجودند
    همه رويش در آن رعنا تو ديدي
  • ورا حلمي که خاک آن برنتابد
    چنان حلمي در استغنا تو ديدي
  • به نرمي در هواي هرزه آبي
    و يا آن عشق چون خارا تو ديدي
  • خداوند شمس دين را در دو عالم
    به ملک و بخت او همتا تو ديدي
  • يکي اقبال زفتي يافت جانم
    وگر چه شد تنم در عشق زاري
  • کناري نيست اين اقبال ما را
    چو بگرفتم چنين مه در کناري
  • منم از دست تو بي دست و پايي
    تو در کوي مهي شکرعذاري
  • تو جانا بي وصالش در چه کاري
    به دست خويش بي وصلش چه داري
  • چه سودم دارد ار صد ملک دارم
    که تو که جان آني در فراري
  • تو خورشيدي و جان ها سايه تو
    نه چون خورشيد گردون در زوالي
  • خداوندي است شمس الدين تبريز
    که او را نيست در آفاق ثاني
  • نشسته مي روي اين نيز نيکو است
    اگر رويت در اين گفتن سوي او است
  • بسي گشتي در اين گرداب گردان
    به سوي جوي رحمت رو بگردان
  • تو را عمري کشيد اين غول در تيه
    بکن با غول خود بحثي به توجيه
  • نه آن معني که زايد هيچ حرفي
    نه آن حرفي که آيد در بياني
  • معاني را زبان چون ناودان است
    کجا دريا رود در ناوداني
  • جهان جان که هر جزوش جهان است
    نگنجد در دهان هرگز جهاني
  • که تا چون است احوال دل من
    که از وي در فغان ديدم جهاني
  • در صورت مات برد مي بخشد
    مقلوب گري چو او که را ديدي
  • در طالع مه چو مشتري گشتي
    ز الله عطاي اشتري ديدي
  • چندان کرث که در عدد نايد
    اين بستگي و گشاد را ديدي
  • از بهر حيات و زنده کردن تو
    در عالم چون بهار مي آيي
  • از خلق جهان کناره مي گيرد
    آن را که تو در کنار مي آيي
  • در حال مگر درت فروبسته ست
    کاندر پيکار قال مي آيي
  • شب بود و زمانه خفته بودند
    در هيچ سري نبود هوشي
  • آن شاه ز روي لطف برداشت
    سرناي و در او بزد خروشي
  • در خون خودي اگر بماني
    زين پس زان رو به روي پوشي
  • بگشاي نقاب و در فروبند
    ماييم و تويي و خانه خالي
  • چون نيست شوي تمام در مي
    آن ساعت هست بر کمالي
  • گويي بنما که ايمني کو
    رو رو که هنوز در سؤالي
  • در زلزله است دار دنيا
    کز خانه تو رخت مي کشاني
  • هر چند که غافلند از جان
    در مکسبه و غم اماني
  • بيني که جهان به حيرت آيد
    در حلقه خلق آن جهاني
  • اي داده تو گوشت پاره اي را
    در گفت و شنود ترجماني
  • وز گريه ابر و خنده برق
    در سنبل و سرو ارتقايي
  • خاموش کن و نظاره مي کن
    بي زحمت خوف در رجايي
  • در سور مهي بنفشه مويي
    کي شرط بود که تو بمويي
  • در پيش شدي که حاجبم من
    والله که نه حاجبي حجابي
  • جانم مست است و تن خراب است
    مستي است نشسته در خرابي
  • اين هر دو چنين و دل چنينتر
    کز غم چو خري است در خلابي
  • چون باشد در خمار هجران
    آن روح که يافت وصل و مستي
  • مي خند چو گل در اين گلستان
    کان جان بهار را بديدي
  • از يک نظرت قيامتي خاست
    يا رب تو در آن نظر چه داري
  • برگير کلاه از سر باز
    تا پر بزند در اين صحاري
  • خضري به ميان سينه داري
    در آب حيات و سبزه زاري
  • يا رب که که را همي فريبند
    خوش مي نگرند در شکاري
  • گشته ست زبان گاو ناطق
    در حمد و ثنا و شکر آري
  • بابرگ شد آن کلوخ جان يافت
    در شکر نمود جان سپاري
  • وقت است که در وجود خاکي
    آن تخم که گفته اي بکاري
  • آني که بري خسوف از ماه
    آن ماه نه اي که در خسوفي
  • آني که بري کسوف از شمس
    آن شمس نه اي که در کسوفي
  • از سيل بلا چو کاه مگريز
    در عشق و ولا چو پهلواني
  • چون گرم شوم ز جام اول
    غير تسليم در قضا ني
  • اي لعل تو از کدام کاني
    در حلقه درآ که خوش نگيني
  • تا چشم تو اين بود چه بيني
    در بتگه نفس نقش ماني
  • اي عاجز خويش رو به تبريز
    در شمس الدين گريز باري
  • در عشق هر آنک شد فدايي
    نبود ز زمين بود سمايي
  • نتوان ز تو عشق صبر کردن
    صبرا تو در اين هوس نشايي
  • در ما بنگر چو مي شناسي
    اي ماه بگو که از کجايي
  • چون بانگ سماع در که افتاد
    اي کوه گران کم از صدايي
  • اي بي تو محال جان فزايي
    وي در دل و جان ما کجايي
  • در بام فلک درافتد آتش
    گر بر سر بام خود برآيي
  • در ديده نااميد هر دم
    اي ديده دل چه مي نمايي
  • خواهم که در اين ميان درآيي
    اي ماه بگو که کي برآيي
  • تا رقص کنان ز در درآييم
    اي ماه بگو که کي برآيي
  • در گوشه روي ترش نشيني
    اي ماه بگو که کي برآيي
  • ما چون مس و آهنيم ثابت
    در حيرت چون تو کيميايي
  • در مغز فکن تو هوي هويي
    وز خلق برآر هاي هايي
  • در ره خر بد ز اسب رهوار
    از فضل تو کرده پيش پايي
  • در تو مگسي چو دل ببندد
    يابد ز درت پر همايي
  • اي دل مپذير بيش صورت
    مي باش چو آب در رواني
  • در مجلس دل درآ که آن جا
    عيش است و حريف آسماني
  • در فناي محض افشانند مردان آستي
    دامن خود برفشاند از دروغ و راستي
  • سالکي جان مجرد بر قلندر عرضه داد
    گفت در گوشش قلندر کان طرف مي واستي
  • عاشقا کمتر نشين با مردم غمناک تو
    تا غباري درنيفتد در صفاي بيخودي
  • اي خدايي که مفرح بخش رنجوران تويي
    در ميان لطف و رحمت همچو جان پنهان تويي
  • ناله بخشي خستگان را تا بدان ساکن شوند
    چون حقيقت بنگرم در درد ما نالان تويي
  • بر کنار او ربابي در کف او زخمه اي
    مي نوازد خوش نوايي دلکشي بنشسته اي
  • در شرابم چيز ديگر ريختي درريختي
    باده تنها نيست اين آميختي آميختي
  • همچو موسي کآتشي بنموديش و آن نور بود
    در لباس آتشي نور و ضيا مي ريختي
  • اي دل آمد دلبري کاندر ملاقات خوشش
    همچو گل در برگ ريزان از حيا مي ريختي
  • کوشش ما را منه پهلوي کوشش هاي عام
    کز بقاشان مي کشيدي در فنا مي ريختي