نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
کنار پرگل و روي چو ماهت
چه شد چون
در
زمين خوار رفتي
چه شد آن نکته ها و آن سخن ها
چه شد عقلي که
در
اسرار رفتي
چه شد دستي که دست ما گرفتي
چه شد پايي که
در
گلزار رفتي
فلک بگريست و مه را رو خراشيد
در
آن ساعت که زار زار رفتي
تو آن دري که از دريا فزوني
تو آن کوهي که
در
هامون نگنجي
چه خوانم من فسون اي شاه پريان
که تو
در
شيشه و افسون نگنجي
بگويد خصم تا خود چون بود اين
تو از بي چوني و
در
چون نگنجي
مخوان
در
گوش ها اين را خمش کن
تو اندر گوش هر مفتون نگنجي
چه کم گردد ز جاهت گر بپرسي
که چوني
در
فراقم دردمندي
در
اين مطبخ هزاران جان به خرج است
ببين تو اي دل پرخون که چندي
بيا اي زلف چوگان حکم داري
که چون گويم
در
اين ميدان فکندي
گناه اين بود افتادم به عشقي
چو صد روز قيامت
در
درازي
گر اين سلطان ما را بنده باشي
همه گريند و تو
در
خنده باشي
در
اين اقداح صورت راح جاني است
نظاره صورت اقداح تا کي
دهان بربند
در
دريا صدف وار
دهان بگشاده چون تمساح تا کي
هنوزت خار
در
پاي است بنشين
تو سرسبزي بستان را چه داني
سليماني نکردي
در
ره عشق
زبان جمله مرغان را چه داني
تو را
در
چرخ آورده ست ماهي
تو ماه چرخ گردان را چه داني
سرشته وصل يزدان کوه طور است
در
آن کان تاب نارد يک زماني
در
آيينه نبيني روي خوبان
که تا با خوي زشتت همنشيني
مشو پنهان که غيرت
در
کمين است
همي بيند تو را کاندر کميني
منم کشتي
در
اين بحر و نشايد
که بر من باد سرگردان فرستي
دل و جان هر دو را
در
نامه پيچم
اگر تو نامه پنهان فرستي
کسي کو را بود
در
طبع سستي
نخواهد هيچ کس را تندرستي
زيانتر خويش را و ديگران را
نباشد چون حسد
در
جمله هستي
اگر
در
حصن تقوا راه يابي
ز حاسد وز حسد جاويد رستي
ز دارالملک عشقم رخت بردي
در
اين غربت چنين آواره گشتي
از آن خانه که تو صد زخم خوردي
به گرد آن
در
و درساره گشتي
در
آن خانه که صد حلوا چشيدي
نگشتي مطمئن اماره گشتي
در
اين چون شد چگونه چند ماني
بدان تصريف بي چون شو که بودي
در
اين کاهش چو بيماران دقي
به عمر روزافزون شو که بودي
رها کن نظم کردن درها را
به دريا
در
مکنون شو که بودي
جنون طرفه پيدا گشت
در
جان
جنون را عقل ها کرده مريدي
اگر درياي عماني سراسر
در
آن ابري نگر کز وي چکيدي
در
آن دکان تو تخته تخته بودي
اگر خود اين زمان عرش مجيدي
ز روي آينه گل دور کردي
در
آيينه بديدي آنچ ديدي
در
آن ميدان که دياري نمي گشت
به هر گوشه ست روحاني سواري
به تن اين جا به باطن
در
چه کاري
شکاري مي کني يا تو شکاري
کز او
در
آينه ساعت به ساعت
همي تابد عجب نقش و نگاري
بپرس او کيست شمس الدين تبريز
بجز
در
عشق او تا سر نخاري
خمش کردم که
در
گفتن نگنجد
که به سرشت است جان با اين عروسي
عجب
در
آخرين بازي شدي مات
عجب بردي اگر بردي تو جاني
بود رويت به قبله اندر آن گور
گر اهل قبله بودي
در
نهاني
خيال خوب تو
در
سينه برديم
شفق از آفتاب آمد نشاني
سر دل ها به زير سايه ات باد
که دل ها را
در
اين مرعا شباني
از اين آتش که
در
عالم فتاده ست
ز دود لشکر تاتار چوني
در
اين دريا و تاريکي و صد موج
تو اندر کشتي پربار چوني
بگو
در
گوش شمس الدين تبريز
که اي خورشيد خوب اسرار چوني
عزيزي بودم خوارم ز عشقت
در
اين خواري نگر کبر خدايي
تو
در
دل جورها داري همي کن
که تا روز قيامت جان مايي
در
اين مه عذر ما بپذير اي عشق
خطا کرديم اي ترک خطايي
در
اين کو روسبي باره منم من
کشيده چادر هر خوش لقايي
بيا بشنو حديث پوست کنده
همه مغزم چو
در
مغزم نشستي
چه خون از چشم و دل ها برگشاده ست
که تا تو چشم
در
عالم گشادي
چرا کاهل شدي
در
عشقبازي
سبک روحي مرغان را چه کردي
در
اين عالم مرا تنها تو بودي
بماندم بي تو تنها اي افندي
چه کم گردد ز حسنت گر بپرسي
که چوني
در
فراقم دردمندي
در
اين مطبخ هزاران جان به خرج است
ببين تو اي دل مسکين که چندي
بيا اي زلف چوگان حکم داري
که چون گويم
در
اين ميدان فکندي
در
آن ره نيست خار اختياري
نه ترسايي است آن جا نه جهودي
همه صحرا گل است و ارغوان است
بدان يک دم که
در
صحرا دميدي
تو هم اي دل
در
آن مطبخ که او بود
پس ديوار چيزي مي شنيدي
بيا اميد بين که نيک نبود
در
اين اميد بي حد نااميدي
ميان ما چو تو مويي نبيني
تو ماني
در
ميان شرمساري
قراري يابي آنگه بر لب عشق
چو ساکن گشته اي
در
بي قراري
شدم از کار من از شمس تبريز
بيا
در
کار گر تو مرد کاري
در
اين مستان کجا وهمي رسيدي
گر اين مستان ننالند از خماري
منم غرقه درون جوي باري
نهانم مي خلد
در
آب خاري
ز دور استاده جانم
در
تماشا
به پيش آمد مرا خوش شهسواري
که جان ها پيش روي او خيالي
جهان
در
پاي اسب او غباري
همي رست از غبار نعل اسبش
بيابان
در
بيابان خوش عذاري
همين دانم دگر از من مپرسيد
که صد من نيست آن جا
در
شماري
چو لاله کفته اي
در
شهر تبريز
شدم بر دست شمس الدين نگاري
در
آن جان ها که شکر رويد از حق
شکر باشد ز هر حسيش جاري
درآيد
در
تن تو نور آن ماه
چنان کاندر زمين لطف بهاري
نگويي کار دارم
در
پي کار
چه باشي بسته تو خاوندگاري
ز ما رنجورتر آخر کي باشد
که
در
چشمت نياييم از نزاري
منم ناي تو معذورم
در
اين بانگ
که بر من هر دمي دم مي گماري
به تن با ما به دل
در
مرغزاري
چو دربند شکاري تو شکاري
تنت چون جامه غواص بر خاک
تو چون ماهي روش
در
آب داري
در
اين دريا بسي رگ هاست صافي
بسي رگ هاست کان تيره است و تاري
در
آن رگ ها تو همچون خون نهاني
ور انگشتي نهم تو شرم داري
فتاده
در
سرش از شمس تبريز
خماري و خماري و خماري
خلافش کردي و ني
در
کمين است
چو ني کم شد سر ديگر نخاري
يکي نوري لطيفي جان فزايي
در
او مي هاي گوناگون کاري
مرا
در
خنده مي آرد بهاري
مرا سرگشته مي دارد خماري
مرا
در
چرخ آورده ست ماهي
مرا بي يار گردانيد ياري
جهاني چون غباري او برانگيخت
که پنهان شد چو بادي
در
غباري
حياتي چون شرار آن شه برافروخت
که پنهان شد چو سوزي
در
شراري
جمال گلستان آن کس برآراست
که پنهان شد چو گل
در
جان خاري
کز او
در
آينه ساعت به ساعت
همي تابد عجب نقش و نگاري
نمي تاند نظر کاندر رکابت
رسد
در
گرد مرکب از نزاري
به روي او دلا بس باده خوردي
بدين تلخي از آن رو
در
خماري
دل من رفت عشقت را بقا باد
در
اقبال و مراد و کامکاري
ز خود منگر
در
او از خود برون آ
که بر بي حد ندارد حد شمولي
مرا هر لحظه قربان است جاني
تو را هر لحظه
در
بنده گماني
کي باشم من که مانم يا نمانم
تو را خواهم که
در
عالم بماني
سقط هاي چو شکر باز مي گوي
که تو از لعل ها
در
مي فشاني
به هر بحري که تازي همچو موسي
شکافد بحر تا
در
وي براني
همه جان
در
شکر دارند از وصل
که هر يک گفت ما را نيست ثاني
صفحه قبل
1
...
1239
1240
1241
1242
1243
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن