نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
نظاره چه مي آيي
در
حلقه بيداري
گر سينه نپوشاني تيري بخوري کاري
دي نامه او خواندم
در
قصه بي خويشي
بنوشتم از عالم صد نامه بيزاري
من با صنم معني تن جامه برون کردم
چون عشق بزد آتش
در
پرده ستاري
چون سرکشي آغازي يا اسب جفا تازي
دست کي رسد
در
تو گر پاي نيفشاري
آن ساغر و آن کوزه کو نشکندم روزه
اما نهلد
در
سر ني عقل ني هشياري
دل را چو خيال تو بنوازد مسکين دل
در
پوست نمي گنجد از لذت دلداري
با اين همه اي ديده نوميد مباش از وي
چون ابر بهاري کن
در
عشق گهرباري
ماييم چو مي جوشان
در
خم خراباتي
گر چه سر خم بسته است از کهگل پنداري
غماز غمت گفتا
در
خانه بجوي آخر
آن طره که دل دزدد ماننده طراري
بفروز چنين شمعي
در
خانه همي گردان
باشد که نهان باشد او از پس ديواري
در
حال نهاني شد پنهان چو معاني شد
چون گوهر کاني شد غيرت شده ستاري
بگذشتم بر ديري پيش آمد قسيسي
مي زد به
در
وحدت از عشق تو ناقوري
اي بر سر و پا گشته داري سر حيراني
با حلقه عشاقان رو بر
در
حيراني
در
زلف چو چوگانت غلطيده بسي جان ها
وز بهر چنان مشکي جان عنبر حيراني
از کون حذر کردم وز خويش گذر کردم
در
شاه نظر کردم من چاکر حيراني
اي عقل شده مهتر اي گشته دلت مرمر
آخر تو يکي بنگر
در
دلبر حيراني
ور نه بستيزم من
در
کار تو خيزم من
خون تو بريزم من از خنجر حيراني
من واله يزدانم
در
حلقه مردانم
زين بيش نمي دانم اي مه تو که را ماني
شاد آنک نهد پايي
در
لجه دريايي
با ديده بينايي اي مه تو که را ماني
کان مهره شش گوشه هم لايق آن نطع است
کي گنجد
در
طاسي شش گوشه انساني
در
چرخ درآوردم نه گنبد نيلي را
استيزه چه مي بافي اي شيخ لت انباني
هر لحظه کمندي نو
در
گردنت اندازد
روزي که به جد گيرد گردن ز کي پيچاني
يک لحظه شدي شانه
در
ريش درافتادي
يک لحظه شو آيينه چون حلقه گرداني
اي آينه مانده
در
دست دو سه زنگي
وي يوسف افتاده با اهل عما چوني
اي دلدل آن ميدان چوني تو
در
اين زندان
وي بلبل آن بستان با ناشنوا چوني
آن دلشده خاکي کز عشق زمين بوسد
در
دولت تو بنهد بر پشت فلک زيني
از غمزه جادواش شمس الحق تبريزي
در
سحر نمي بندد جز سينه آگاهي
شمس الحق تبريزي صبحي که تو خنداني
کي شب بودش
در
پي يا زحمت بي گاهي
شد خدمت تو دستان چون خدمت سرمستان
در
آب سجود آري بي مسئله چو ماهي
اي شادي آن روزي کز راه تو بازآيي
در
روزن جان تابي چون ماه ز بالايي
افکند خبر دشمن
در
شهر اراجيفي
کو عزم سفر دارد از بيم تقاضايي
بس مست طرب خورده آهنگ برون کرده
در
سرکه درافتاده آن خوش لب حلوايي
چيزي که تو را بايد افلاک همان زايد
گوهر چه کمت آيد چون
در
تک دريايي
شمس الحق تبريزي خورشيد چو استاره
در
نور تو گم گردد چون شرق برآرايي
در
صورت رنج خود نظاره بکن اي بد
کي باشد با اين خود آن مرتبه عالي
در
باديه مردان را کاري است نه سردان را
کاين باديه فردان را بزدود ز ارذالي
ني بلبل خوش لحني ني طوطي خوش رنگي
ني فاخته طوقي ني
در
چمن مايي
دي عقل درافتاد و به کف کرده عصايي
در
حلقه رندان شده کاين مفسده تا کي
چون ساقي ما ريخت بر او جام شرابي
بشکست
در
صومعه کاين معبده تا کي
او کان عقيق آمد و سرمايه کان ها
در
کان عقيق آي چه دربند دکاني
ور طاير غيبي به تو بر سايه فکندي
سيمرغ جهان
در
نظر تو مگسستي
همراه خسان گر نبدي طبع خسيست
در
حلق تو اين شربت فاني چو خسستي
اي دل تو
در
اين غارت و تاراج چه ديدي
تا رخت گشادي و دکان بازکشيدي
چون جولهه حرص
در
اين خانه ويران
از آب دهان دام مگس گير تنيدي
چون گرسنه قحط
در
اين لقمه فتادي
گه لب بگزيدي و گهي دست خليدي
والله که
در
آن زاويه کاوراد الست است
آموخت تو را شاه تو شيخي و مريدي
معني ندهد وصلت اين حرف بدان حرف
تا تو ننهي
در
کلمه فايده زايي
اين کعبه نه جا دارد ني گنجد
در
جا
مي گويد العزه و الحسن ردايي
تا اول با خود نخروشيد ربابي
در
ناله نيارد همه را او به ربابي
در
خرمن ما آي اگر طالب کشتي
سوي دل ما آي اگر مرد کبابي
آخر بشنو هر نفسي نعره مستان
کاي گيج خرف گشته ببين
در
چه عذابي
بگشاي دهان ز آنچ نگفتم تو بيان کن
بگشا
در
دل ها که تو سلطان خطابي
يک موي نمي گنجد
در
حلقه مستان
جز رقص و هياهوي و مراعات افندي
در
هر دو جهان است و نبوده ست و نباشد
جز ديدن روي تو کرامات افندي
زان خنده و زان گفتن و زان شيوه شيرين
صد غلغله
در
سقف سماوات افندي
در
خانه خمار و خرابات کي ديده ست
معراج و تجلي و مقامات افندي
در
خانه دل کژ مکن آن چانه به افسوس
کامروز عيان است خفيات افندي
واجب کند اي دوست که آرم به صد اخلاص
در
سايه زلف تو مناجات افندي
صد کاسه همسايه مظلوم شکستي
صد کيسه
در
اين راه به حيلت ببريدي
گر آب حياتي تو و گر آب سياهي
اين چشم ببستي تو
در
آن چشمه رسيدي
اي عشق ببخشاي تو بر حال ضعيفان
کز خاک همان رست که
در
خاک دميدي
اي جان گذرکرده از اين گنبد ناري
در
سلطنت فقر و فنا کار تو داري
بي برگ نشايد که دگر غوره فشارد
در
ميکده اکنون که تو انگور فشاري
در
باغ صفا زير درختي به نگاري
افتاد مرا چشم و بگفتم چه نگاري
در
سجده شدم بيخود و گفتم که نگارا
آخر ز کجايي تو علي الله چه ياري
در
خانه خود يافتم از شاه نشاني
انگشتري لعل و کمر خاصه کاني
امروز
در
اين خانه همي بوي نگار است
زين بوي به هر گوشه نگاري است عياني
در
آينه شمس حق و دين شه تبريز
هم صورت کل شهره و هم بحر معاني
امروز
در
اين شهر نفير است و فغاني
از جادوي چشم يکي شعبده خواني
بي زخم نيابي تو
در
اين شهر يکي دل
از تير نظرهاي چنين سخته کماني
امروز
در
اين مصر از اين يوسف خوبي
بي زجر و سياست شده هر گرگ شباني
صد پير دو صدساله از اين يوسف خوش دم
مانند زليخا شده
در
عشق جواني
او حاکم دل ها و روان هاست
در
اين شهر
ماننده تقدير خدا حکم رواني
از خاک برويند
در
اين دور خلايق
کاين نفخه صور است که کرده ست صدايي
هين رخت فروگير و بخوابان شتران را
آخر بگشا چشم که
در
دست رضايي
آتش خور
در
عشق به مانند شترمرغ
اندر عقب طعمه چه شاگرد عقابي
آن ماهي چه خورده ست که او لقمه ما شد
در
چشم نيايد خورش مردم آبي
گر ز آنک خرابت کند اين عشق بروني
چون سنبله شد دانه
در
اين روز خرابي
اي عشق ببخشاي بر اين خاک که داني
کز خاک همان رست که
در
خاک دميدي
مگريز ز آتش که چنين خام بماني
گر بجهي از اين حلقه
در
آن دام بماني
بگرفت تو را تاسه و حال تو چنان است
کز عجز تو
در
تاسه حمام بماني
اي برگ پريشان شده
در
باد مخالف
گر باد نبيني تو نبيني که چنيني
عرش و فلک و روح
در
اين گردش احوال
اشتر به قطارند و تو آن بازپسيني
در
چرخ دلت ناگه يک درد درآيد
سر برزني از چرخ بداني که نه ايني
مستان ازل
در
عدم و محو چريدند
کز نيست بود قاعده هست نمايي
گر بيخ دلت نيست
در
آن آب حياتش
اي باغ چنين تازه و پربار چرايي
گر ديو زند طعنه که خود نيست سليمان
اي ديو اگر نيست تو
در
کار چرايي
زان شب که سر زلف تو
در
خواب بديدم
حيران و پريشانم و تعبير نکردي
بگريست بسي از غم تو طفل دو چشمم
وز سنگ دلي
در
دهنش شير نکردي
در
کعبه خوبي تو احرام ببستيم
بس تلبيه گفتيم و تو تکبير نکردي
بگرفت دلم
در
غمت اي سرو جوان بخت
شد پير دلم پيروي پير نکردي
بس عقل که
در
آيت حسن تو فروماند
وز وي به کرم روزي تفسير نکردي
در
کشتنم اي دلبر خون خوار بکردم
صد لابه و يک ساعت تأخير نکردي
در
آتش عشق تو دلم سوخت به يک بار
وز بهر دوا قرص تباشير نکردي
بخوردم از کف دلبر شرابي
شدم معمور و
در
صورت خرابي
هزاران نکته
در
عالم بگفتم
ز عشق و هيچ نشنيدم جوابي
چو تو مستور و عاقل خواستي شد
چرا سرمست
در
بازار گشتي
به صحرا رو بدان صحرا که بودي
در
اين ويرانه ها بسيار گشتي
خراباتي است
در
همسايه تو
که از بوهاي مي خمار گشتي
برو
در
بيشه معني چو شيران
چه يار روبه و کفتار گشتي
صفحه قبل
1
...
1238
1239
1240
1241
1242
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن