167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • نظاره چه مي آيي در حلقه بيداري
    گر سينه نپوشاني تيري بخوري کاري
  • دي نامه او خواندم در قصه بي خويشي
    بنوشتم از عالم صد نامه بيزاري
  • من با صنم معني تن جامه برون کردم
    چون عشق بزد آتش در پرده ستاري
  • چون سرکشي آغازي يا اسب جفا تازي
    دست کي رسد در تو گر پاي نيفشاري
  • آن ساغر و آن کوزه کو نشکندم روزه
    اما نهلد در سر ني عقل ني هشياري
  • دل را چو خيال تو بنوازد مسکين دل
    در پوست نمي گنجد از لذت دلداري
  • با اين همه اي ديده نوميد مباش از وي
    چون ابر بهاري کن در عشق گهرباري
  • ماييم چو مي جوشان در خم خراباتي
    گر چه سر خم بسته است از کهگل پنداري
  • غماز غمت گفتا در خانه بجوي آخر
    آن طره که دل دزدد ماننده طراري
  • بفروز چنين شمعي در خانه همي گردان
    باشد که نهان باشد او از پس ديواري
  • در حال نهاني شد پنهان چو معاني شد
    چون گوهر کاني شد غيرت شده ستاري
  • بگذشتم بر ديري پيش آمد قسيسي
    مي زد به در وحدت از عشق تو ناقوري
  • اي بر سر و پا گشته داري سر حيراني
    با حلقه عشاقان رو بر در حيراني
  • در زلف چو چوگانت غلطيده بسي جان ها
    وز بهر چنان مشکي جان عنبر حيراني
  • از کون حذر کردم وز خويش گذر کردم
    در شاه نظر کردم من چاکر حيراني
  • اي عقل شده مهتر اي گشته دلت مرمر
    آخر تو يکي بنگر در دلبر حيراني
  • ور نه بستيزم من در کار تو خيزم من
    خون تو بريزم من از خنجر حيراني
  • من واله يزدانم در حلقه مردانم
    زين بيش نمي دانم اي مه تو که را ماني
  • شاد آنک نهد پايي در لجه دريايي
    با ديده بينايي اي مه تو که را ماني
  • کان مهره شش گوشه هم لايق آن نطع است
    کي گنجد در طاسي شش گوشه انساني
  • در چرخ درآوردم نه گنبد نيلي را
    استيزه چه مي بافي اي شيخ لت انباني
  • هر لحظه کمندي نو در گردنت اندازد
    روزي که به جد گيرد گردن ز کي پيچاني
  • يک لحظه شدي شانه در ريش درافتادي
    يک لحظه شو آيينه چون حلقه گرداني
  • اي آينه مانده در دست دو سه زنگي
    وي يوسف افتاده با اهل عما چوني
  • اي دلدل آن ميدان چوني تو در اين زندان
    وي بلبل آن بستان با ناشنوا چوني
  • آن دلشده خاکي کز عشق زمين بوسد
    در دولت تو بنهد بر پشت فلک زيني
  • از غمزه جادواش شمس الحق تبريزي
    در سحر نمي بندد جز سينه آگاهي
  • شمس الحق تبريزي صبحي که تو خنداني
    کي شب بودش در پي يا زحمت بي گاهي
  • شد خدمت تو دستان چون خدمت سرمستان
    در آب سجود آري بي مسئله چو ماهي
  • اي شادي آن روزي کز راه تو بازآيي
    در روزن جان تابي چون ماه ز بالايي
  • افکند خبر دشمن در شهر اراجيفي
    کو عزم سفر دارد از بيم تقاضايي
  • بس مست طرب خورده آهنگ برون کرده
    در سرکه درافتاده آن خوش لب حلوايي
  • چيزي که تو را بايد افلاک همان زايد
    گوهر چه کمت آيد چون در تک دريايي
  • شمس الحق تبريزي خورشيد چو استاره
    در نور تو گم گردد چون شرق برآرايي
  • در صورت رنج خود نظاره بکن اي بد
    کي باشد با اين خود آن مرتبه عالي
  • در باديه مردان را کاري است نه سردان را
    کاين باديه فردان را بزدود ز ارذالي
  • ني بلبل خوش لحني ني طوطي خوش رنگي
    ني فاخته طوقي ني در چمن مايي
  • دي عقل درافتاد و به کف کرده عصايي
    در حلقه رندان شده کاين مفسده تا کي
  • چون ساقي ما ريخت بر او جام شرابي
    بشکست در صومعه کاين معبده تا کي
  • او کان عقيق آمد و سرمايه کان ها
    در کان عقيق آي چه دربند دکاني
  • ور طاير غيبي به تو بر سايه فکندي
    سيمرغ جهان در نظر تو مگسستي
  • همراه خسان گر نبدي طبع خسيست
    در حلق تو اين شربت فاني چو خسستي
  • اي دل تو در اين غارت و تاراج چه ديدي
    تا رخت گشادي و دکان بازکشيدي
  • چون جولهه حرص در اين خانه ويران
    از آب دهان دام مگس گير تنيدي
  • چون گرسنه قحط در اين لقمه فتادي
    گه لب بگزيدي و گهي دست خليدي
  • والله که در آن زاويه کاوراد الست است
    آموخت تو را شاه تو شيخي و مريدي
  • معني ندهد وصلت اين حرف بدان حرف
    تا تو ننهي در کلمه فايده زايي
  • اين کعبه نه جا دارد ني گنجد در جا
    مي گويد العزه و الحسن ردايي
  • تا اول با خود نخروشيد ربابي
    در ناله نيارد همه را او به ربابي
  • در خرمن ما آي اگر طالب کشتي
    سوي دل ما آي اگر مرد کبابي
  • آخر بشنو هر نفسي نعره مستان
    کاي گيج خرف گشته ببين در چه عذابي
  • بگشاي دهان ز آنچ نگفتم تو بيان کن
    بگشا در دل ها که تو سلطان خطابي
  • يک موي نمي گنجد در حلقه مستان
    جز رقص و هياهوي و مراعات افندي
  • در هر دو جهان است و نبوده ست و نباشد
    جز ديدن روي تو کرامات افندي
  • زان خنده و زان گفتن و زان شيوه شيرين
    صد غلغله در سقف سماوات افندي
  • در خانه خمار و خرابات کي ديده ست
    معراج و تجلي و مقامات افندي
  • در خانه دل کژ مکن آن چانه به افسوس
    کامروز عيان است خفيات افندي
  • واجب کند اي دوست که آرم به صد اخلاص
    در سايه زلف تو مناجات افندي
  • صد کاسه همسايه مظلوم شکستي
    صد کيسه در اين راه به حيلت ببريدي
  • گر آب حياتي تو و گر آب سياهي
    اين چشم ببستي تو در آن چشمه رسيدي
  • اي عشق ببخشاي تو بر حال ضعيفان
    کز خاک همان رست که در خاک دميدي
  • اي جان گذرکرده از اين گنبد ناري
    در سلطنت فقر و فنا کار تو داري
  • بي برگ نشايد که دگر غوره فشارد
    در ميکده اکنون که تو انگور فشاري
  • در باغ صفا زير درختي به نگاري
    افتاد مرا چشم و بگفتم چه نگاري
  • در سجده شدم بيخود و گفتم که نگارا
    آخر ز کجايي تو علي الله چه ياري
  • در خانه خود يافتم از شاه نشاني
    انگشتري لعل و کمر خاصه کاني
  • امروز در اين خانه همي بوي نگار است
    زين بوي به هر گوشه نگاري است عياني
  • در آينه شمس حق و دين شه تبريز
    هم صورت کل شهره و هم بحر معاني
  • امروز در اين شهر نفير است و فغاني
    از جادوي چشم يکي شعبده خواني
  • بي زخم نيابي تو در اين شهر يکي دل
    از تير نظرهاي چنين سخته کماني
  • امروز در اين مصر از اين يوسف خوبي
    بي زجر و سياست شده هر گرگ شباني
  • صد پير دو صدساله از اين يوسف خوش دم
    مانند زليخا شده در عشق جواني
  • او حاکم دل ها و روان هاست در اين شهر
    ماننده تقدير خدا حکم رواني
  • از خاک برويند در اين دور خلايق
    کاين نفخه صور است که کرده ست صدايي
  • هين رخت فروگير و بخوابان شتران را
    آخر بگشا چشم که در دست رضايي
  • آتش خور در عشق به مانند شترمرغ
    اندر عقب طعمه چه شاگرد عقابي
  • آن ماهي چه خورده ست که او لقمه ما شد
    در چشم نيايد خورش مردم آبي
  • گر ز آنک خرابت کند اين عشق بروني
    چون سنبله شد دانه در اين روز خرابي
  • اي عشق ببخشاي بر اين خاک که داني
    کز خاک همان رست که در خاک دميدي
  • مگريز ز آتش که چنين خام بماني
    گر بجهي از اين حلقه در آن دام بماني
  • بگرفت تو را تاسه و حال تو چنان است
    کز عجز تو در تاسه حمام بماني
  • اي برگ پريشان شده در باد مخالف
    گر باد نبيني تو نبيني که چنيني
  • عرش و فلک و روح در اين گردش احوال
    اشتر به قطارند و تو آن بازپسيني
  • در چرخ دلت ناگه يک درد درآيد
    سر برزني از چرخ بداني که نه ايني
  • مستان ازل در عدم و محو چريدند
    کز نيست بود قاعده هست نمايي
  • گر بيخ دلت نيست در آن آب حياتش
    اي باغ چنين تازه و پربار چرايي
  • گر ديو زند طعنه که خود نيست سليمان
    اي ديو اگر نيست تو در کار چرايي
  • زان شب که سر زلف تو در خواب بديدم
    حيران و پريشانم و تعبير نکردي
  • بگريست بسي از غم تو طفل دو چشمم
    وز سنگ دلي در دهنش شير نکردي
  • در کعبه خوبي تو احرام ببستيم
    بس تلبيه گفتيم و تو تکبير نکردي
  • بگرفت دلم در غمت اي سرو جوان بخت
    شد پير دلم پيروي پير نکردي
  • بس عقل که در آيت حسن تو فروماند
    وز وي به کرم روزي تفسير نکردي
  • در کشتنم اي دلبر خون خوار بکردم
    صد لابه و يک ساعت تأخير نکردي
  • در آتش عشق تو دلم سوخت به يک بار
    وز بهر دوا قرص تباشير نکردي
  • بخوردم از کف دلبر شرابي
    شدم معمور و در صورت خرابي
  • هزاران نکته در عالم بگفتم
    ز عشق و هيچ نشنيدم جوابي
  • چو تو مستور و عاقل خواستي شد
    چرا سرمست در بازار گشتي
  • به صحرا رو بدان صحرا که بودي
    در اين ويرانه ها بسيار گشتي
  • خراباتي است در همسايه تو
    که از بوهاي مي خمار گشتي
  • برو در بيشه معني چو شيران
    چه يار روبه و کفتار گشتي