167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان سعدي

  • باز از شراب دوشين در سر خمار دارم
    وز باغ وصل جانان گل در کنار دارم
  • زان مي که ريخت عشقت در کام جان سعدي
    تا بامداد محشر در سر خمار دارم
  • خنک آن روز که در پاي تو جان اندازم
    عقل در دمدمه خلق جهان اندازم
  • نه دست صبر که در آستين عقل برم
    نه پاي عقل که در دامن قرار کشم
  • در همه شهر فراهم ننشست انجمني
    که نه من در غمش افسانه آن انجمنم
  • در خفيه همي نالم وين طرفه که در عالم
    عشاق نمي خسبند از ناله پنهانم
  • گر چنانست که روي من مسکين گدا را
    به در غير ببيني ز در خويش برانم
  • سخن ها دارم از دست تو در دل
    وليکن در حضورت بي زبانم
  • هيچم نماند در همه عالم به اتفاق
    الا سري که در قدم يار مي کنم
  • چو ناف آهو خونم بسوخت در دل تنگ
    برفت در همه آفاق بوي مشکينم
  • از آن شاهد که در انديشه ماست
    ندانم زاهدي در شهر معصوم
  • امشب آن نيست که در خواب رود چشم نديم
    خواب در روضه رضوان نکند اهل نعيم
  • در همه چشمي عزيز و نزد تو خواريم
    در همه عالم بلند و پيش تو پستيم
  • عمرها در پي مقصود به جان گرديديم
    دوست در خانه و ما گرد جهان گرديديم
  • شوقست در جدايي و جورست در نظر
    هم جور به که طاقت شوقت نياوريم
  • في الجمله قيامت تويي امروز در آفاق
    در چشم تو پيداست که باب فتنست آن
  • دو تن در جامه اي چون پسته در پوست
    برآورده دو سر از يک گريبان
  • بگذاشتند ما را در ديده آب حسرت
    گريان چو در قيامت چشم گناهکاران
  • فکرت من در تو نيست در قلم قدرتيست
    کو بتواند چنين صورتي انگيختن
  • دفتري در تو وضع مي کردم
    متردد شدم در آن گفتن
  • روي در خاک در دوست ببايد ماليد
    چون ميسر نشود روي به روي آوردن
  • در هيچ حلقه نيست که يادت نمي رود
    در هيچ بقعه نيست که تخمي نکشته اي
  • بس در طلبت کوشش بي فايده کرديم
    چون طفل دوان در پي گنجشک پريده
  • سعدي به پاکبازي و رندي مثل نشد
    تنها در اين مدينه که در هر مدينه اي
  • بايد که سري در نظرش هيچ نيرزد
    آن کس که نهد در طلب وصل تو پايي
  • گويند رفيقانم در عشق چه سر داري
    گويم که سري دارم درباخته در پايي
  • در روي تو گفتم سخني چند بگويم
    رو باز گشادي و در نطق ببستي
  • خانه اي در کوي درويشان بگير
    تا نماند در محلت زاهدي
  • مگر در آينه بيني و گر نه در آفاق
    به هيچ خلق نپندارمت که مانندي
  • قلمست اين به دست سعدي در
    يا هزار آستين در دري
  • در سراپاي تو حيران مانده ام
    در نمي بايد به حسنت زيوري
  • هر که يک بارش گذشتي در نظر
    در دلش صد بار ديگر بگذري
  • اول منم که در همه عالم نيامده ست
    زيباتر از تو در نظرم هيچ منظري
  • آه سعدي اثر کند در کوه
    نکند در تو سنگ دل اثري
  • عودست زير دامن يا گل در آستينت
    يا مشک در گريبان بنماي تا چه داري
  • کس از کناري در روي تو نگه نکند
    که عاقبت نه به شوخيش در ميان آري
  • حديث يا شکرست آن که در دهان داري
    دوم به لطف نگويم که در جهان داري
  • تو در ميان خلايق به چشم اهل نظر
    چنان که در شب تاريک پاره نوري
  • آن کو نديده باشد گل در ميان بستان
    شايد که خيره ماند در ارغوان و خيري
  • سعدي نظر بپوشان يا خرقه در ميان نه
    رندي روا نباشد در جامه فقيري
  • چنان موافق طبع مني و در دل من
    نشسته اي که گمان مي برم در آغوشي
  • لايقتر از اميري در خدمتت اميري
    خوشتر ز پادشاهي در حضرتت غلامي
  • در چکانيدي قلم بر نامه دلسوز من
    گر اميد صلح باري در جوابت ديدمي
  • زنده بي دوست خفته در وطني
    مثل مرده ايست در کفني
  • در دهانت سخن نمي گويم
    که نگنجد در آن دهن سخني
  • چون اسم تو در ميان نباشد
    گويي که به جسم در مياني
  • آورده ز غمزه سحر در چشم
    درداده ز فتنه تاب در موي
  • شيري در اين قضيت کهتر شده ز موري
    کوهي در اين ترازو کمتر شده ز کاهي
  • در قطره باران بهاري چه توان گفت؟
    در نافه آهوي تتاري چه توان گفت؟
  • نازک بدني که مي نگنجد
    در زير قبا چو غنچه در پوست