167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • صبح چو آفتاب زد رايت روشناييي
    لعل و عقيق مي کند در دل کان گداييي
  • گر ز فلک نهان بود در ظلمات کان بود
    گوهر سنگ را بود با فلک آشناييي
  • نور ز شرق مي زند کوه شکاف مي کند
    در دل سنگ مي نهد شعشعه عطاييي
  • درآمد عشق در مسجد بگفت اي خواجه مرشد
    بدران بند هستي را چه دربند مصلايي
  • ببيند آهن تيره دل خود را در آيينه
    که من هم قابل نورم کنم آخر مصفايي
  • اگر در شب ببينندش شود از روز روشنتر
    ور از چاهي ببينندش شود آن چاه ايواني
  • که ساقي الستي تو قرار جان مستي تو
    در خيبر شکستي تو به بازوي مسلماني
  • نظر کردم دگربارش که اندرکش به گفتارش
    که شاگرد در اويي چو او عيارسيمايي
  • غذاي زاغ سازيدي ز سرگيني و مرداري
    چه داند زاغ کان طوطي چه دارد در شکرخايي
  • بيايد شمس تبريزي بگيرد دست آن جان را
    در انگشتش کند خاتم دهد ملکي و اسبابي
  • يکي گنجي پديد آمد در آن دکان زرکوبي
    زهي صورت زهي معني زهي خوبي زهي خوبي
  • گشادستي دو ديده پرقدم را نيز از مستي
    ولي پرسعادت او در آن عالم نزادستي
  • اگر در آب مي ديدي خيال روي چون آتش
    همه اجزاي جرم خاک رقصان همچو بادستي
  • چه باشد شست روباهان به پيش پنجه شيران
    بدران شست اگر خواهي برو در بحر پيوستي
  • لباس جسم پوشيده که کمتر کسوه آن است
    سخن در حرف آورده که آن دونتر زبانستي
  • خواطر چون سوارانند و زوتر زي وطن آيند
    و يا بازان و زاغانند پس در آشيانستي
  • چو در مازاغ بگريزي شود زاغ تو شهبازي
    که اکسير است شادي ساز او را کاندهانستي
  • سهيل شمس تبريزي نتابد در يمن ور ني
    اديم طايفي گشتي به هر جا سختيانستي
  • چو از حرفي گلستاني ز معني کي گل استاني
    چو پا در قير جزوستت حجابت قيروانستي
  • وگر محتاج اين طاعت نماندستي دل مسکين
    وراي کفر و ايمان دل هميشه در نظاره ستي
  • وگر در عهده عهدي وفايي آمدي از ما
    دلارام جهان پرور بر آن عهد و وفايستي
  • در آن اشکستگي او گر بديدي ذوق اشکستن
    نه از مرهم بپرسيدي نه جوياي دوايستي
  • مروت نيست در سرها که اندازند دستاري
    کجا گيرد نظام اي جان به صرفه خشک بازاري
  • اگر در جنت وصلت چو آدم گندمي خوردم
    مرا بي حله وصلت بدين عوري روا داري
  • مرا در معرکه هجران ميان خون و زخم جان
    مثال لشکر خوارزم با غوري روا داري
  • دلم همچون قلم آمد در انگشتان دلداري
    که امشب مي نويسد زي نويسد باز فردا ري
  • لطيفان و ظريفاني که بودستند در عالم
    رميده و بدگمان بودند همچون کبک کهساري
  • در اين دل موج ها دارم سر غواص مي خارم
    ولي کو دامن فهمي سزاوار گهرباري
  • ازيرا ناله ياران بود تسکين بيماران
    نگنجد در چنين حالت بجز ناله شما ياري
  • خمار هجر برخيزد امير بزم بنشيند
    قدح گردان کند در حين به قانون هاي خماري
  • بجوشد بار ديگر از جمالش شادي تازه
    درآيد بار ديگر از وصالش در فلک تازي
  • تويي شمع و منم آتش چو افتم در دماغت خوش
    يکي نيمه فروسوزي يکي نيمه فروريزي
  • ملامت نشنوم هرگز نگردم در طلب عاجز
    نباشد عشق بازيچه بيا حقا اغا پوسي
  • شنيدم کاشتري گم شد ز کردي در بياباني
    بسي اشتر بجست از هر سوي کرد بياباني
  • اگر امداد لطف تو نباشد در جهان تابان
    درافتد سقف اين گردون بيارد رو به ويراني
  • ببيني شاه قدوسي بيابي بي دهن بوسي
    ز سر خضر چون موسي شوي در فقر هاروني
  • دورويي با چنان رويي پليدي در چنان جويي
    چه گنجد پيش صديقان نفاقي کارفرمايي
  • کسي کو در شکرخانه شکر نوشد به پيمانه
    بدين سرکاي نه ساله نداند کرد خرسندي
  • منم در وام عشق شاه تا گردن بحمدالله
    مبارک صاحب وامي مبارک کردن وامي
  • مسلمانان مسلمانان زبان پارسي گويم
    که نبود شرط در جمعي شکر خوردن به تنهايي
  • بنگر به درخت اي جان در رقص و سراندازي
    اشکوفه چرا کردي گر باده نخوردستي
  • اي دل بزن انگشتک بي زحمت لي و لک
    در دولت پيوسته رفتي و بپيوستي
  • درجست در اين گفتن بنمودن و بنهفتن
    يک پرده برافکندي صد پرده نو بستي
  • مانند خيالي تو هر دم به يکي صورت
    زين شکل برون جستي در شکل دگر رفتي
  • امروز چو جانستي در صدر جنانستي
    از دور قمر رستي بالاي قمر رفتي
  • از جان شريف خود وز حال لطيف خود
    بفرست خبر زيرا در عين خبر رفتي
  • آن طبله عيسي بد ميراث طبيبان شد
    ترياق در او يابي گر زهر اجل خوردي
  • افتاد دل و جانم در فتنه طراري
    سنگينک جنگينک سر بسته چو بيماري
  • ديوار ببر زين جا اين عرصه به ما واده
    در عرصه جان باشد ديوار تو مرداري
  • آن زلف مسلسل را گر دام کني حالي
    در عشق جهاني را بدنام کني حالي
  • مي جوش ز سر گيرد خمخانه به رقص آيد
    گر از شکرقندت در جام کني حالي
  • از چشم چو بادامت در مجلس يک رنگي
    هر نقل که پيش آيد بادام کني حالي
  • بر بام فلک صد در بگشايد و بنمايد
    گر حارس بامت را بر بام کني حالي
  • هر خام شود پخته هم خوانده شود تخته
    گر صبح رخت جلوه در شام کني حالي
  • مي بيند و مي داند يک يک سر ياران را
    امروز در اين مجمع شاهنشه سرداني
  • اي شاه مسلمانان وي جان مسلماني
    پنهان شده و افکنده در شهر پريشاني
  • اي آتش در آتش هم مي کش و هم مي کش
    سلطان سلاطيني بر کرسي سبحاني
  • از خاک درت بايد در ديده دل سرمه
    تا سوي درت آيد جوينده رباني
  • در پرده خاک اي جان عيشي است به پنهاني
    و اندر تتق غيبي صد يوسف کنعاني
  • گر چاشنيي خواهي هر شب بنگر خود را
    تن مرده و جان پران در روضه رضواني
  • هر کو نمرد خندان تو شمع مخوان او را
    بو بيش دهد عنبر در وقت پريشاني
  • اي شهره نواي تو جان است سزاي تو
    تو مطرب جاناني چون در طمع ناني
  • گر خسته شود کفت کفي دگرت بخشد
    ور خسته شود حلقت در حلقه سلطاني
  • با اين همه سلطاني آن خصم مسلماني
    بربود به قهر از من در راه حرمداني
  • از نعمت روحاني در مجلس پنهاني
    چندانک خوري مي خور دستوري دادن ني
  • مي کوبد تقديرش در هاون تن جان را
    وين سرمه عشق او اندرخور هاون ني
  • همرنگ جماعت شو تا لذت جان بيني
    در کوي خرابات آ تا دردکشان بيني
  • از ابجد انديشه يا رب تو بشو لوحم
    در مکتب درويشان خود ابجد و حطي ني
  • سرفتنه اوباشي همخرقه قلاشي
    در مصر نمي باشي تا جمله شکرخايي
  • محراب بسي ديدي در وي بنگنجيدي
    اندر نظر حربي بشکافد محرابي
  • خورشيد و قمر گاهي شب افتد در چاهي
    بيرون کشدش زان چه بي آلت و قلابي
  • اي سوخته يوسف در آتش يعقوبي
    گه بيت و غزل گويي گه پاي عمل کوبي
  • گه دور بگرداني گاهي شکر افشاني
    گه غوطه خوري عريان در چشمه ايوبي
  • زين به بتوان گفتن اما بمگو تن زن
    منگر ز حساب اي جان در عالم محسوبي
  • خواهم که روم زين جا پايم بگرفتستي
    دل را بربودستي در دل بنشستستي
  • برپر به پر روزه زين گنبد پيروزه
    اي آنک در اين سودا بس شب که نخفتستي
  • آن يار که گم کردي عمري است کز او فردي
    بيرونش بجستستي در خانه نجستستي
  • آمد مه ما مستي دستي فلکا دستي
    من نيست شدم باري در هست يکي هستي
  • عاشق شده بر پستي بر فقر و فرودستي
    اي جمله بلندي ها خاک در اين پستي
  • جز خويش نمي ديدي در خويش بپيچيدي
    شيخا چه ترنجيدي بي خويش شو و رستي
  • بربند در خانه منماي به بيگانه
    آن چهره که بگشادي و آن زلف که بربستي
  • صورتگر بي صورت گر ز آنک عيان بودي
    در مردن اين صورت کس را چه زيانستي
  • گر نقش پذيرفتي در شش جهت عالم
    بالا همه باغستي پستي همه کانستي
  • اي ساکن جان من آخر به کجا رفتي
    در خانه نهان گشتي يا سوي هوا رفتي
  • در روح نظر کردي چون روح سفر کردي
    از خلق حذر کردي وز خلق جدا رفتي
  • ني باد صبا بودي ني مرغ هوا بودي
    از نور خدا بودي در نور خدا رفتي
  • اي يار غلط کردي با يار دگر رفتي
    از کار خود افتادي در کار دگر رفتي
  • صد بار فسون کردم خار از تو برون کردم
    گلزار ندانستي در خار دگر رفتي
  • مانند مکوک کژ اندر کف جولاهه
    صد تار بريدي تو در تار دگر رفتي
  • نه چرخ زمرد را محبوس هوا کردي
    تا صورت خاکي را در چرخ درآوردي
  • کامل صفت آن باشد کو صيد فنا باشد
    يک موي نمي گنجد در دايره فردي
  • با سينه ناشسته چه سود ز رو شستن
    کز حرص چو جارويي پيوسته در اين گردي
  • آثار فلک ها را اجزاي زمين کردي
    اجزاي زمين ها را در لطف سما کردي
  • اي گلشن نيکويي امروز چه خوش بويي
    بر شاخ کي خنديدي در باغ کي پروردي
  • بگذر ز جوامردي کان هم ز دوي خيزد
    در وحدت همدردي درکش قدح دردي
  • از مرگ چه انديشي چون جان بقا داري
    در گور کجا گنجي چون نور خدا داري
  • در عالم بي رنگي مستي بود و شنگي
    شيخا تو چو دلتنگي با غم چه هواداري
  • من شيوه پريان را آموخته ام شب ها
    وقت حشرانگيزي در چالش و ميخواري
  • جني پنهان باشد در ستر و امان باشد
    پوشيده تر از پريان ماييم به ستاري
  • ديوانه شده شب ها آلوده شده لب ها
    در جمله مذهب ها او راست سزاواري