نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
زنجير ديگر ساختي
در
گردنم انداختي
وز آسمان درتاختي تا رهزني بر قافله
سلطان سلطانان شوي
در
ملک جاويدان شوي
بالاتر از کيوان شوي بيرون شوي زين مزبله
در
روز چون ايمن شدي زين رومي باعربده
شب هم مکن انديشه اي زين زنگي پرزنگله
پاي چو
در
حيله نهي وز کف مستان بجهي
دشمن ما شاد شود کوري اغيار بده
اي تو براي آبرو آب حيات ريخته
زهر گرفته
در
دهان قند و نبات ريخته
از صفتش صفات ما خارشناس گل شده
باز صفات ما چو گل
در
ره ذات ريخته
خيالش چون چنين باشد جمالش بين که چون باشد
جمالش مي نمايد
در
خيال نانماينده
قدم آيينه حادث حدث آيينه قدمت
در
آن آيينه اين هر دو چو زلفينش بپيچيده
دلا سرسخت و پاسستي چنين باشند
در
مستي
ولي بشتاب لنگانه که مي بندند دروازه
چو
در
دل پاي بنهادي بشد از دست انديشه
ميان بگشاد اسرار و ميان بربست انديشه
سراندازان همي آيي ز راه سينه
در
ديده
فسونگرم مي خواني حکايت هاي شوريده
ناگاه درافتادم زان قصر و سراپرده
در
قعر چنين چاهي ناخورده و نابرده
گلگونه چه آرايد آن خاربن بد را
آن خار فرورفته
در
هر جگر و گرده
هر روز پري زادي از سوي سراپرده
ما را و حريفان را
در
چرخ درآورده
دي رفت سوي گوري
در
مرده زد او شوري
معذورم آخر من کمتر نيم از مرده
هر روز برون آيد ساغر به کف و گويد
والله که بنگذارم
در
شهر يک افسرده
شمس الحق تبريزي بادا دل بدخواهت
بر گرد جهان گردان
در
طمع يکي گرده
يک لحظه بخنداني يک لحظه بگرياني
اي نادره صنعت ها
در
صنع درآورده
اي نقره باحرمت
در
کوره اين مدت
آتش کندت خدمت اندر شرر روزه
اين روزه
در
اين چادر پنهان شده چون دلبر
از چادر او بگذر واجو خبر روزه
در
شهر يکي کس را هشيار نمي بينم
هر يک بتر از ديگر شوريده و ديوانه
از خانه برون رفتم مستيم به پيش آمد
در
هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
در
حلقه لنگاني مي بايد لنگيدن
اين پند ننوشيدي از خواجه عليانه
شمس الحق تبريزي
در
لخلخه آميزي
هم مشکي و هم عنبر از مات سلام الله
از بهر چنين سري
در
سوسن ها بنگر
دستوري گفتن ني سر جمله زبان گشته
نوري که از او تابد هر چشم که برتابد
بيدار ابد يابد
در
کالبد خفته
اي هر چه بينديشي
در
خاطر تو آيد
بر بنده همان لحظه آن چيز گذر کرده
باد تو درختم را
در
رقص درآورده
ياد تو دهانم را پرشهد و شکر کرده
بربسته و بررسته غرقند
در
اين رسته
تا با همگان باشد از عين ابد خنده
خنده پدر و مادر
در
چرخ درآوردت
بنمود به هر طورت الطاف احد خنده
اي خاک کف پايت رشک فلکي بوده
جان من و جان تو
در
اصل يکي بوده
در
خانه نقشيني ديدم صنم چيني
خون خواره صد آدم جان ملکي بوده
گفتم به اياز اي حر محمود شدي آخر
در
شاه چه جا کردي اي آيبکي بوده
صد چشمه بجوشاني
در
سينه چون مرمر
اي آب روان کرده از مرمر و از خاره
ياران وفا را بين اخوان صفا را بين
در
رقص که بازآمد آن گنج به ويرانه
پيمانه و پيمانه
در
باده دوي نبود
خواهي که يکي گردد بشکن تو دو پيمانه
من دانه افلاکم يک چند
در
اين خاکم
چون عدل بهار آمد سرسبز شود دانه
بار دگر اي جان تو زنجير بجنبان تو
وز دور تماشا کن
در
مردم ديوانه
اي
در
هوست غرقه هم صوفي و هم خرقه
هم بنده بيچاره هم خواجه نسابه
من مست و حريفم مست زلف خوش او
در
دست
احسنت زهي شاهد شاباش زهي باده
بازيم يکي عشقي
در
زير گليمي به
بر حلقه هر جمعي بر رسته هر جاده
اين حلقه زرين را
در
گوش درآويزم
يعني که از اين خدمت آزادم و آزاده
در
پرده دو صد خاتون رخساره دريدستند
بر روي زنان هر يک از جفت دگر بيوه
اي مطرب مشتاقان شمس الحق تبريزي
مي نال
در
اين پرده زنهار همين شيوه
از آتش رخسارت وز لعل شکربارت
در
دي نبود سردي في لطف امان الله
آگاه تويي
در
ده احسنت زهي سرده
هم دادي و هم خوردي في لطف امان الله
در
عشق خداوندي شمس الحق تبريزي
چون عشق جوامردي في لطف امان الله
من خاک دژم بودم
در
کتم عدم بودم
آمد به سر گورم عشقت که هلا برجه
بر چرخ ز شادي جمال تو عروسي است
اي همچو کمان جان تو
در
غصه خميده
صد خرمن نعمت جهت پيشکش تو
وز بهر يکي دانه
در
اين دام پريده
در
عشق همان کس که تو را دوش بياراست
امشب تو به خلوتگه عشق آي جريده
اي دست تو بوسه گه لب هاي عزيزان
در
دست فنا مانده تو با دست بريده
يا رب چه طلسم است کز آن خلد نفوريم
ما
در
تک اين دوزخ امشاج خزيده
رندان همه جمعند
در
اين دير مغانه
درده تو يکي رطل بدان پير يگانه
آن جنس که عشاق
در
اين بحر فتادند
چه جاي امان باشد و چه جاي امانه
آورده يکي مشعله آتش زده
در
خواب
از حضرت شاهنشه بي خواب رسيده
اين کيست چنين غلغله
در
شهر فکنده
بر خرمن درويش چو سيلاب رسيده
چنين مي زن دو دستک تا سحرگاه
که
در
رقص است آن دلدار و دلخواه
همي گو آنچ مي دانم من و تو
ولي پنهان کنش
در
ذکر الله
فغان کردن ز شير حق بياموز
نکردي آه پرخون جز که
در
چاه
بسي
در
غدر و حيلت برجهيدي
يکي از عالم غدار برجه
کبوتروار نالانند
در
عشق
توشان از لطف خود برج حصين ده
گهي از دور دور استاده باشي
که من مرد غريبم
در
نظاره
بجز اين ماه ماهي هست پنهان
نهان چون ترک
در
خرگاه روزه
بدان مه ره برد آن کس که آيد
در
اين مه خوش به خرمنگاه روزه
چو يوسف ملک مصر عشق گيرد
کسي کو صبر کرد
در
چاه روزه
در
آن خانه سماع ختنه سور است
وليکن با طهوران خانه خانه
خدا با توست حاضر نحن اقرب
در
آن زلفي و بي آگه چو شانه
اي ديده تان چو دل پريشان
در
عين دل شماست ديده
بر مرکب مملکت سوار او است
در
دست وي است تازيانه
بادي که ز عشق او است
در
تن
ساکن نشود به رازيانه
جان آب لطيف ديده خود را
در
خويش دو چشم را گشاده
ما بر
در
عشق حلقه کوبان
تو قفل زده کليد برده
در
پرده مباش اي چو ديده
خوش نيست به پيش ديده پرده
در
آتش عشق صف کشيدند
چون آهن و مس و سنگ خاره
هر چند شده ست خون جگرشان
چستند
در
اين ره و چه کاره
آن سفره بيار و
در
ميان نه
و آن کاسه به پيش عاشقان نه
اي زهره ز چشم هاي هندو
ترکانه تو تير
در
کمان نه
اي اشک چو رفتي از
در
چشم
آن جا رو و سر بر آستان نه
اي روز مبارک و خجسته
ما جمع و تو
در
ميان نشسته
هر چه
در
عالم دري بسته ست مفتاحش تويي
عشق شاگرد تو است و درگشا آموخته
وز ميان صوفيان آن صوفي محبوب را
سر معشوقي مطلق
در
خلاء آموخته
و آن دگر را ز امتحان اندر فراق انداخته
سر سر عاشقانش
در
بلا آموخته
جمله ايشان بندگان شمس تبريزي شده
در
تجلي هاي او نور لقا آموخته
آتش رخسار تو
در
بيشه جان ها زده
دود جان ها برشده هفت آسمان برخاسته
تن چو ديوار و پس ديوار افتاده دلي
در
بيان حال آن دل اين زبان برخاسته
رو خرابي ها نگر
در
خانه هستي ز عشق
سقف خانه درشکسته آستان برخاسته
در
حقيقت صد جهان بودي نبودي يک کسي
دوش ديدم آن جهان بر اين جهان بگريسته
چو ز ديده دور گشتي رفت ديده
در
پيت
جان پي ديده بمانده خون چکان بگريسته
غيرت تو گر نبودي اشک ها باريدمي
همچنين به خون چکان دل
در
نهان بگريسته
هدهدان اندر قفص چون زان سليمان خوش شدند
راه پريدن نبد تا
در
وطن پا کوفته
اي سراندازان همه
در
عشق تو پا کوفته
گوهر جان همچو موسي روي دريا کوفته
از شکار تو به بيشه جان شيران خون شده
در
هواي قاف قربت پر عنقا کوفته
همچو ماهي مي گدازي
در
غم سرلشکري
بينمت چون آفتابي بي حشم سلطان شده
شاديا روزي که آن معشوق جان هاي لقا
آمده
در
بزم مست و با شما آميخته
آن
در
بسته ابد بگشاده از مفتاح لطف
قفل هاي بي وفايي با وفا آميخته
در
ره عشاق حضرت گو که از هر محنتش
صد هزاران لطف باشد با بلا آميخته
در
سراي بخت رو يعني که تبريز صفا
تا ببيني اين سرا با آن سرا آميخته
بخورم گر نخورم من بنهد
در
دهن من
بروم گر نروم من کندم گوش کشانه
بنگر روي ظريفش بخور آن شير لطيفش
به همان کوي وطن کن بنشين بر
در
روزه
صفحه قبل
1
...
1235
1236
1237
1238
1239
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن