167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • زنجير ديگر ساختي در گردنم انداختي
    وز آسمان درتاختي تا رهزني بر قافله
  • سلطان سلطانان شوي در ملک جاويدان شوي
    بالاتر از کيوان شوي بيرون شوي زين مزبله
  • در روز چون ايمن شدي زين رومي باعربده
    شب هم مکن انديشه اي زين زنگي پرزنگله
  • پاي چو در حيله نهي وز کف مستان بجهي
    دشمن ما شاد شود کوري اغيار بده
  • اي تو براي آبرو آب حيات ريخته
    زهر گرفته در دهان قند و نبات ريخته
  • از صفتش صفات ما خارشناس گل شده
    باز صفات ما چو گل در ره ذات ريخته
  • خيالش چون چنين باشد جمالش بين که چون باشد
    جمالش مي نمايد در خيال نانماينده
  • قدم آيينه حادث حدث آيينه قدمت
    در آن آيينه اين هر دو چو زلفينش بپيچيده
  • دلا سرسخت و پاسستي چنين باشند در مستي
    ولي بشتاب لنگانه که مي بندند دروازه
  • چو در دل پاي بنهادي بشد از دست انديشه
    ميان بگشاد اسرار و ميان بربست انديشه
  • سراندازان همي آيي ز راه سينه در ديده
    فسونگرم مي خواني حکايت هاي شوريده
  • ناگاه درافتادم زان قصر و سراپرده
    در قعر چنين چاهي ناخورده و نابرده
  • گلگونه چه آرايد آن خاربن بد را
    آن خار فرورفته در هر جگر و گرده
  • هر روز پري زادي از سوي سراپرده
    ما را و حريفان را در چرخ درآورده
  • دي رفت سوي گوري در مرده زد او شوري
    معذورم آخر من کمتر نيم از مرده
  • هر روز برون آيد ساغر به کف و گويد
    والله که بنگذارم در شهر يک افسرده
  • شمس الحق تبريزي بادا دل بدخواهت
    بر گرد جهان گردان در طمع يکي گرده
  • يک لحظه بخنداني يک لحظه بگرياني
    اي نادره صنعت ها در صنع درآورده
  • اي نقره باحرمت در کوره اين مدت
    آتش کندت خدمت اندر شرر روزه
  • اين روزه در اين چادر پنهان شده چون دلبر
    از چادر او بگذر واجو خبر روزه
  • در شهر يکي کس را هشيار نمي بينم
    هر يک بتر از ديگر شوريده و ديوانه
  • از خانه برون رفتم مستيم به پيش آمد
    در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
  • در حلقه لنگاني مي بايد لنگيدن
    اين پند ننوشيدي از خواجه عليانه
  • شمس الحق تبريزي در لخلخه آميزي
    هم مشکي و هم عنبر از مات سلام الله
  • از بهر چنين سري در سوسن ها بنگر
    دستوري گفتن ني سر جمله زبان گشته
  • نوري که از او تابد هر چشم که برتابد
    بيدار ابد يابد در کالبد خفته
  • اي هر چه بينديشي در خاطر تو آيد
    بر بنده همان لحظه آن چيز گذر کرده
  • باد تو درختم را در رقص درآورده
    ياد تو دهانم را پرشهد و شکر کرده
  • بربسته و بررسته غرقند در اين رسته
    تا با همگان باشد از عين ابد خنده
  • خنده پدر و مادر در چرخ درآوردت
    بنمود به هر طورت الطاف احد خنده
  • اي خاک کف پايت رشک فلکي بوده
    جان من و جان تو در اصل يکي بوده
  • در خانه نقشيني ديدم صنم چيني
    خون خواره صد آدم جان ملکي بوده
  • گفتم به اياز اي حر محمود شدي آخر
    در شاه چه جا کردي اي آيبکي بوده
  • صد چشمه بجوشاني در سينه چون مرمر
    اي آب روان کرده از مرمر و از خاره
  • ياران وفا را بين اخوان صفا را بين
    در رقص که بازآمد آن گنج به ويرانه
  • پيمانه و پيمانه در باده دوي نبود
    خواهي که يکي گردد بشکن تو دو پيمانه
  • من دانه افلاکم يک چند در اين خاکم
    چون عدل بهار آمد سرسبز شود دانه
  • بار دگر اي جان تو زنجير بجنبان تو
    وز دور تماشا کن در مردم ديوانه
  • اي در هوست غرقه هم صوفي و هم خرقه
    هم بنده بيچاره هم خواجه نسابه
  • من مست و حريفم مست زلف خوش او در دست
    احسنت زهي شاهد شاباش زهي باده
  • بازيم يکي عشقي در زير گليمي به
    بر حلقه هر جمعي بر رسته هر جاده
  • اين حلقه زرين را در گوش درآويزم
    يعني که از اين خدمت آزادم و آزاده
  • در پرده دو صد خاتون رخساره دريدستند
    بر روي زنان هر يک از جفت دگر بيوه
  • اي مطرب مشتاقان شمس الحق تبريزي
    مي نال در اين پرده زنهار همين شيوه
  • از آتش رخسارت وز لعل شکربارت
    در دي نبود سردي في لطف امان الله
  • آگاه تويي در ده احسنت زهي سرده
    هم دادي و هم خوردي في لطف امان الله
  • در عشق خداوندي شمس الحق تبريزي
    چون عشق جوامردي في لطف امان الله
  • من خاک دژم بودم در کتم عدم بودم
    آمد به سر گورم عشقت که هلا برجه
  • بر چرخ ز شادي جمال تو عروسي است
    اي همچو کمان جان تو در غصه خميده
  • صد خرمن نعمت جهت پيشکش تو
    وز بهر يکي دانه در اين دام پريده
  • در عشق همان کس که تو را دوش بياراست
    امشب تو به خلوتگه عشق آي جريده
  • اي دست تو بوسه گه لب هاي عزيزان
    در دست فنا مانده تو با دست بريده
  • يا رب چه طلسم است کز آن خلد نفوريم
    ما در تک اين دوزخ امشاج خزيده
  • رندان همه جمعند در اين دير مغانه
    درده تو يکي رطل بدان پير يگانه
  • آن جنس که عشاق در اين بحر فتادند
    چه جاي امان باشد و چه جاي امانه
  • آورده يکي مشعله آتش زده در خواب
    از حضرت شاهنشه بي خواب رسيده
  • اين کيست چنين غلغله در شهر فکنده
    بر خرمن درويش چو سيلاب رسيده
  • چنين مي زن دو دستک تا سحرگاه
    که در رقص است آن دلدار و دلخواه
  • همي گو آنچ مي دانم من و تو
    ولي پنهان کنش در ذکر الله
  • فغان کردن ز شير حق بياموز
    نکردي آه پرخون جز که در چاه
  • بسي در غدر و حيلت برجهيدي
    يکي از عالم غدار برجه
  • کبوتروار نالانند در عشق
    توشان از لطف خود برج حصين ده
  • گهي از دور دور استاده باشي
    که من مرد غريبم در نظاره
  • بجز اين ماه ماهي هست پنهان
    نهان چون ترک در خرگاه روزه
  • بدان مه ره برد آن کس که آيد
    در اين مه خوش به خرمنگاه روزه
  • چو يوسف ملک مصر عشق گيرد
    کسي کو صبر کرد در چاه روزه
  • در آن خانه سماع ختنه سور است
    وليکن با طهوران خانه خانه
  • خدا با توست حاضر نحن اقرب
    در آن زلفي و بي آگه چو شانه
  • اي ديده تان چو دل پريشان
    در عين دل شماست ديده
  • بر مرکب مملکت سوار او است
    در دست وي است تازيانه
  • بادي که ز عشق او است در تن
    ساکن نشود به رازيانه
  • جان آب لطيف ديده خود را
    در خويش دو چشم را گشاده
  • ما بر در عشق حلقه کوبان
    تو قفل زده کليد برده
  • در پرده مباش اي چو ديده
    خوش نيست به پيش ديده پرده
  • در آتش عشق صف کشيدند
    چون آهن و مس و سنگ خاره
  • هر چند شده ست خون جگرشان
    چستند در اين ره و چه کاره
  • آن سفره بيار و در ميان نه
    و آن کاسه به پيش عاشقان نه
  • اي زهره ز چشم هاي هندو
    ترکانه تو تير در کمان نه
  • اي اشک چو رفتي از در چشم
    آن جا رو و سر بر آستان نه
  • اي روز مبارک و خجسته
    ما جمع و تو در ميان نشسته
  • هر چه در عالم دري بسته ست مفتاحش تويي
    عشق شاگرد تو است و درگشا آموخته
  • وز ميان صوفيان آن صوفي محبوب را
    سر معشوقي مطلق در خلاء آموخته
  • و آن دگر را ز امتحان اندر فراق انداخته
    سر سر عاشقانش در بلا آموخته
  • جمله ايشان بندگان شمس تبريزي شده
    در تجلي هاي او نور لقا آموخته
  • آتش رخسار تو در بيشه جان ها زده
    دود جان ها برشده هفت آسمان برخاسته
  • تن چو ديوار و پس ديوار افتاده دلي
    در بيان حال آن دل اين زبان برخاسته
  • رو خرابي ها نگر در خانه هستي ز عشق
    سقف خانه درشکسته آستان برخاسته
  • در حقيقت صد جهان بودي نبودي يک کسي
    دوش ديدم آن جهان بر اين جهان بگريسته
  • چو ز ديده دور گشتي رفت ديده در پيت
    جان پي ديده بمانده خون چکان بگريسته
  • غيرت تو گر نبودي اشک ها باريدمي
    همچنين به خون چکان دل در نهان بگريسته
  • هدهدان اندر قفص چون زان سليمان خوش شدند
    راه پريدن نبد تا در وطن پا کوفته
  • اي سراندازان همه در عشق تو پا کوفته
    گوهر جان همچو موسي روي دريا کوفته
  • از شکار تو به بيشه جان شيران خون شده
    در هواي قاف قربت پر عنقا کوفته
  • همچو ماهي مي گدازي در غم سرلشکري
    بينمت چون آفتابي بي حشم سلطان شده
  • شاديا روزي که آن معشوق جان هاي لقا
    آمده در بزم مست و با شما آميخته
  • آن در بسته ابد بگشاده از مفتاح لطف
    قفل هاي بي وفايي با وفا آميخته
  • در ره عشاق حضرت گو که از هر محنتش
    صد هزاران لطف باشد با بلا آميخته
  • در سراي بخت رو يعني که تبريز صفا
    تا ببيني اين سرا با آن سرا آميخته
  • بخورم گر نخورم من بنهد در دهن من
    بروم گر نروم من کندم گوش کشانه
  • بنگر روي ظريفش بخور آن شير لطيفش
    به همان کوي وطن کن بنشين بر در روزه