نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
سي بيت فروختم به يک بيت
بيتي که گشاده شد
در
آن کو
يا پر بگشاد و
در
هوا رفت
اي مرغ ضمير آن هوا کو
ماکو به همان طرف که انداخت
اي
در
کف صنع ما چو ماکو
خسروان بر تخت دولت بين که حسرت مي خورند
در
لقاي عاشقان کشته بدنام او
قصه کن
در
گوش ما گر ديگران محرم نيند
با دل پرخون ما پيغام دلداري بگو
در
گذر آمد خيالش گفت جان اين است او
پادشاه شهرهاي لامکان اين است او
چون نظر کردم نکو من
در
صفاي گوهرت
ماه رخ بنمود از سيماي تو سيماي تو
صحبت ابرار و هم اشرار کان جا زحمت است
در
حريم سايه آن مهتر اخيار کو
شمس حق و دين خداوند صفاهاي ابد
در
شعاع آفتابش ذره هشيار کو
گر که قافي تو را چون آسياي تيزگرد
آورم
در
چرخ و گردانت کنم نيکو شنو
اي صدف چون آمدي
در
بحر ما غمگين مباش
چون صدف ها گوهرافشانت کنم نيکو شنو
تاج و تختي کاندرون داري نهان اي نيکبخت
در
گمان کيقباد و سنجر و سهراب کو
ار چه خط اين بوابت هوس شد
در
رقاع
رقعه عشقش بخوان بنمايدت بواب کو
هر کسي را نايب حق تا نگويي زينهار
در
بساط قاضي آ آنگه ببين نواب کو
جانور را زادنش از ماده و نر وز رحم
در
ولادت هاي روحاني بگو ارحام کو
هست احرامت
در
اين حج جامه هستيت را
از سر سرت بکندن شرط اين احرام کو
چون بخوردي بي قدم بخرام
در
درياي غيب
تو اگر مستي بيا مستانه اي بخرام کو
در
رکاب اسپ عشقش از قبيل روحيان
جز قباد و سنجر و کاووس يا بهرام کو
هم بسوزي هم بسازي هم بتابي
در
جهان
آفتابي ماهتابي آتشي مومي بگو
بنواز نغمه تر به نشاط جام احمر
صدفي است بحرپيما که
در
آورد به دست او
خلع نعلين کند وز خود و دنيا بجهد
همچو موسي قدم صدق زند بر
در
او
طوطيان فلکي جمله شکرخوار شوند
در
مقامي که بخنديم بدان سان من و تو
اهل ايمان همه
در
خوف دم خاتمتند
خوفم از رفتن توست اي شه ايمان تو مرو
پرده من مدران و
در
احسان بگشا
شيشه دل مشکن قصه آن جام بگو
وگر از عام بترسي که سخن فاش کني
سخن خاص نهان
در
سخن عام بگو
همه شيران بده
در
حمله او چون سگ لنگ
همه ترکان شده زيبايي او را هندو
در
همه روي زمين چشم و دل باز که راست
مکن آزار مکن جانب اغيار مرو
هله ديدار مهل برمگزين فکر و خيال
از عيان سر مکشان
در
پي آثار مرو
تو يقين دار که بي تو نفسي جان نزيد
در
احسان بگشا و پس ديوار مرو
ز آنک قربان ها همه باقي شوند
در
هواي عيد بي پايان تو
در
سراي عصمت يزدان تويي
بخت و دولت روز و شب دربان تو
اي خدا اين باغ را سرسبز دار
در
بهارستان بي نقصان تو
چنگ و قانون جهان را تارهاست
ناله هر تار
در
فرمان تو
من بخفتم تو مرا انگيختي
تا چو گويم
در
خم چوگان تو
دي مرا پرسيد لطفش کيستي
گفتم اي جان گربه
در
انبان تو
چون مثالي برنويسد
در
فراق
خون ببارد از خم طغراي او
خيمه
در
خيمه طناب اندر طناب
پيش شاه عشق و لشکرهاي او
آب و آتش يک شده ز امروز او
روز و شب محو است
در
فرداي او
عشق شير و عاشقان اطفال شير
در
ميان پنجه صدتاي او
در
کدامين پرده پنهان بود عشق
کس نداند کس نبيند جاي او
بس بگفتم کو وصال و کو نجاح
برد اين کو کو مرا
در
کوي تو
گفتم اين دل را که چوگانش ببين
گر يکي گويي
در
آن چوگان بدو
ماجرايي رفت جان را
در
الست
بازگو آن ماجرا را بازگو
زرد گشتي از خزان غمگين مشو
در
خزان بين تاب تابستان نو
گفته بودي کز توام بگرفت دل
من نخواهم
در
جهان جز کام تو
صوفيانيم آمده
در
کوي تو
شي ء لله از جمال روي تو
از عطش ابريق ها آورده ايم
کآب خوبي نيست جز
در
جوي تو
ولوله
در
خانقاه افتاد دوش
مشک پر شد خانقاه از بوي تو
ناگهان افکند طشت ما ز بام
پاسبانان درشده
در
گفت و گو
در
ميان کوي بانگ دزد خاست
او بزد زخمي و پنهان کرد رو
اي شمس دين مفخر تبريز جان ماست
در
حلقه وفا بر دردي کشان تو
در
دست فضل و رحمت تو يارم و عصا
ماري شوم چو افکندم اصطفاي تو
اعراض و جسم جمله همه خاک هاست بس
در
مرتبه نگر که سفول آمد و سمو
صافي شرم توست نهان
در
حجاب غيب
دردي بريخت بر رخ گلزار شرم تو
ماهي که آب ديد نپايد به خاکدان
عاشق کجا بماند
در
دور رنگ و بو
گر ز آنک
در
ميانه نبودي سرخري
اسرار کشف کردي عيسيت مو به مو
گر آرزو کژ است
در
او راستي بسي است
ني کز کژي و راست مبراست آرزو
گوشت کجا ماند و پوست
در
تن آن کس که او
رفت نمکسودوار سوي نمکسار تو
عشق تو گفت اي کيا
در
حرم ما بيا
تا نکند هيچ دزد قصد حرمدان تو
گفتم اي ذوالقدم حلقه اين
در
شدم
تا که نرنجد ز من خاطر دربان تو
اي شه و سلطان ما اي طربستان ما
در
حرم جان ما بر چه رسيدي بگو
در
شکرستان جان غرقه شدم اي شکر
زين شکرستان اگر هيچ چشيدي بگو
در
آن دو ديده مخمور و قلزم پرنور
درآ جواهر اسرار کردگار بجو
دلي که هيچ نگريد به پيش دلبر جو
گلي که هيچ نريزد
در
آن بهار بجو
به نزد او همه جان هاي رفتگان جمعند
کنار پرگلشان را
در
آن کنار بجو
چو مردمک تو خمش کن مقام تو چشم است
وگر نه آن نظرستت
در
انتظار بجو
چو شمس مفخر تبريز ديده فقر است
فقيروار مر او را
در
افتقار بجو
دريغ شرح نگشت و ز شرح مي ترسم
که تيغ شرع برهنه ست
در
شريعت او
سبو سپرده به دو گوش با هزاران دل
بدان هوس که خورد غوطه
در
ميانه جو
چو من صلح جويم شفيع او بود
چو
در
جنگ آيم بود خنجر او
چو
در
دشت آيم بود روضه او
چو وا چرخ آيم بود اختر او
چو
در
صبر آيم بود صدر او
چو از غم بسوزم بود مجمر او
چو
در
رزم آيم به وقت قتال
بود صف نگهدار و سرلشکر او
چو
در
بزم آيم به وقت نشاط
بود ساقي و مطرب و ساغر او
بي دل شده ام بهر دل تو
ساکن شده ام
در
منزل تو
صرفه چه کنم
در
معدن تو
زر را چه کنم با حاصل تو
در
منزل خود آزاد شوند
از ظالم تو وز عادل تو
خامش کن و خود
در
يک دمه اي
خامش نکند اين قايل تو
سجده گه ما خاک
در
تو
جولانگه ما کوي خوش تو
چو خرد غرق باده شد
در
دولت گشاده شد
سر هر کيسه کرم بگشايد که انفقوا
چو تو سيمرغ روح را بکشاني
در
ابتلا
چو مگس دوغ درفتد به گه امتحان تو
چو نگنجي
در
آن گره مگريز و سپس مجه
چو فقيران سري بنه که سلام عليکم
چو گل سرخ
در
چمن بفروزد رخ و ذقن
نگرد جانب سمن که سلام عليکم
طمع جمله طامعان بود از خرمنت جوي
دو ده مختصر بود دو جهان
در
جهان تو
بوقلمون چند از انکار تو
در
کف ما چند خلد خار تو
در
عوض آنک گزيدي رخم
بوسه بده بر سر اين گاز نو
پر همايي بگشا
در
وفا
بر سر عشاق به پرواز نو
اي دل چو بياسودي
در
خواب کجا بودي
اسکرت کما تدري من سکرک لا تصحو
از مردم پژمرده دل مي شود افسرده
دارد سيهي
در
جان گر زرد بود مازو
هر آن کو روزه دارد
در
حديث است
مه حق را ببيند وقت شام
نکو نبود که من از
در
درآيم
تو بگريزي ز من از راه بام
تو بگريزي و من فرياد
در
پي
که يک دم صبر کن اي تيزگام
امروز مستان را نگر
در
مست ما آويخته
افکنده عقل و عافيت و اندر بلا آويخته
جام وفا برداشته کار و دکان بگذاشته
و افسردگان بي مزه
در
کارها آويخته
بر دار ملک جاودان بين کشتگان زنده جان
مانند منصور جوان
در
ارتضا آويخته
از ره روان گردي روان صحبت ببر از ديگران
ور ني بماني مبتلا
در
مبتلا آويخته
جان عزيزان گشته خون تا عاقبت چون است چون
از بدگماني سرنگون
در
انتها آويخته
چون ديد جان پاکشان آن تخم کاول کاشت جان
واگشت فکر از انتها
در
ابتدا آويخته
اي دلنواز و دلبري کاندرنگنجي
در
بري
اي چشم ما از گوهرت افزون ز دريا آمده
تخييل ها را آن صمد روزي حقيقت ها کند
تا دررسد
در
زندگي اشکال گمراه آمده
صفحه قبل
1
...
1234
1235
1236
1237
1238
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن