نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
گوهر باقي درآ
در
ديده ها
سنگ بستان باقيان را برشکن
جان من جان تو جانت جان من
هيچ کس ديده ست يک جان
در
دو تن
هر کي
در
چاه طبيعت مانده است
چاره اش نبود ز فکر چون رسن
ساقيا برخيز و مي
در
جام کن
وز شراب عشق دل را دام کن
در
گمان افتد دلم زين واقعه
اين دل ترسان بدپندار من
فقر را
در
خواب ديدم دوش من
گشتم از خوبي او بي هوش من
از ميان جان ما صد جوش خاست
چون بديدم بحر را
در
جوش من
جان من جان تو جانت جان من
هيچ ديدستي دو جان
در
يک بدن
از قل الروح امر ربي فهم شد
شرح جان اي جان نيايد
در
دهن
آمد آمد
در
ميان خوب ختن
هر دو دستت را بشو از جان و تن
چون سمندر
در
دل آتش مرو
وز مري تو خويش را رسوا مکن
گر بيفتي هم
در
آتش کشتي بيفت
تکيه تو بر پنجه و بر پا مکن
گر چه دل بر مرگ خود بنهاده ايم
در
جفا آهسته تر چندان مکن
اي زليخا فتنه عشق از تو است
يوسفي را هرزه
در
زندان مکن
نقدکي را از يکي مفلس مبر
از حريصي نقد او
در
کان مکن
نيست
در
عالم ز هجران تلختر
هرچ خواهي کن وليکن آن مکن
صبحدم شد زود برخيز اي جوان
رخت بربند و برس
در
کاروان
عمر را ضايع مکن
در
معصيت
تا تر و تازه بماني جاودان
پاک باش و خاک اين درگاه باش
کبر کم کن
در
سماع عاشقان
گر سماع عاشقان را منکري
حشر گردي
در
قيامت با سگان
اي زيان و اي زيان و اي زيان
هوشياري
در
ميان مستيان
آنک او نان را بت خود کرده است
کي درآيد
در
ميان اين بتان
تا نگردي پاک دل چون جبرئيل
گر چه گنجي درنگنجي
در
جهان
معتمد شو تا درآيي
در
حرم
اولا بربند از گفتن دهان
اي که
در
باغ رخش ره بردي
گل تازه به زمستان بستان
بحر
در
جوش از اين آتش تيز
چرخ خم داده از اين بار گران
جانم اندر پي دل مي آيد
چه کند بي تو
در
اين قالب تن
آن باغ ها بخفته وين باغ ها شکفته
وين قسمتي است رفته
در
بارگاه سلطان
جان هاست نارسيده
در
دام ها خزيده
جان هاست برپريده ره برده تا به جانان
گفتم که
در
چه شوري کز وهم خلق دوري
تو نور نور نوري يا آفتاب تابان
اي عاشق جريده بر عاشقان گزيده
بگذر ز آفريده بنگر
در
آفريدن
آمد تو را فتوحي روحي چگونه روحي
کو چون خيال داند
در
ديده ها دويدن
خامش که شرح دل را گر راه گفت بودي
در
کوه درفتادي چون بحر برطپيدن
دانم که برشکستي تو محو دل شدستي
در
عين نيست هستي يک حمله دگر کن
تا بشکني شکاري پهلوي چشمه ساري
اي شير بيشه دل چنگال
در
جگر کن
در
بزم چون نيايم ساقيم مي کشاند
چون شهرها نگيرم و آن شهريار با من
در
خم خسرواني مي بهر ماست جوشان
اين جا چه کار دارد رنج خمار با من
تو نقش را نخواني زيرا
در
اين جهاني
تا اين قدر بداني تو فتنه را مشوران
در
دل چو نقش بندد جان از طرب بخندد
صد گون شکر بجوشد از تلخي صبوران
چون زين قفص برستي
در
گلشن است مسکن
چون اين صدف شکستي چون گوهر است مردن
مرگ آينه ست و حسنت
در
آينه درآمد
آيينه بربگويد خوش منظر است مردن
از من گريز تا تو هم
در
بلا نيفتي
بگزين ره سلامت ترک ره بلا کن
ماييم و آب ديده
در
کنج غم خزيده
بر آب ديده ما صد جاي آسيا کن
روز است اي دو ديده
در
روزنم نظر کن
تو اصل آفتابي چون آمدي سحر کن
تا چند عذر گويي کورند و مي نبينند
گر کورشان نخواهي
در
ديده شان نظر کن
فرمان تو راست مطلق با جمع
در
ميان نه
بستم قباي عطلت هم چاره کمر کن
اي آفتاب عرشي اي شمس حق تبريز
چون ماه نو نزارم رويم تو
در
قمر کن
چل سال چشم آدم
در
عذر داشت ماتم
گفته به کودکانش بابا که همچنين کن
آبي است تلخ دريا
در
زير گنج گوهر
بگذار آب تلخش تو زير او زبر کن
خواهي درخت طوبي نک شمس حق تبريز
خواهي تو عيش باقي
در
ظل آن شجر کن
سرما چو گشت سرکش هيزم بنه
در
آتش
هيزم دريغت آيد هيزم به است يا تن
در
عشق همچو آتش چون نقره باش دلخوش
چون زاده خليلي آتش تو راست مسکن
مؤمن فسون بداند بر آتشش بخواند
سوزش
در
او نماند ماند چو ماه روشن
شاباش اي فسوني کافتد از او سکوني
در
آتشي که آهن گردد از او چو سوزن
تير و سنان به حمزه چون گلفشان نمايد
در
گلفشان نپوشد کس خويش را به جوشن
فرعون همچو دوغي
در
آب غرقه گشته
بر فرق آب موسي بنشسته همچو روغن
زان لکلک اي برادر گندم ز دلو بجهد
در
آسيا درافتد گردد خوش و مطحن
وز لکلک بيان تو از دلو حرص و غفلت
در
آسيا درافتي يعني رهي مبين
در
چشم ما نگر اثر بيخودي ببين
ما را سوار اشقر و پشت سمند کن
دهليز ديده است دل آنچ به دل رسيد
در
ديده اندرآيد صورت شود يقين
اياک نعبد است زمستان دعاي باغ
در
نوبهار گويد اياک نستعين
اياک نعبد آنک به دريوزه آمدم
بگشا
در
طرب مگذارم دگر حزين
سر چپ و راست مي فکند سنبل از خمار
ارياح بر يسارش و ريحانش
در
يمين
در
باغ مجلسي چو نهاد آفريدگار
مرغان چو مطربان بسرايند آفرين
جانا به حق آن شب کان زلف جعد را
در
گردنم درافکن و سرمست مي کشان
آتش
در
آب گشته نهان وقت جوش آب
چون آب آتش آمد الغوث ز آتشان
در
روح دررسي چو گذشتي ز نقش ها
وز چرخ بگذري چو گذشتي ز مه وشان
جان حقايقي و خيالات دلربا
و آن نقش هاي مه که نگنجد
در
اين دهن
در
روز زاهدي و به شب زاهدان کشي
امشب که آشتي است همان مي کني مکن
از بس که
در
کنار همي گيردش نگار
بگرفت بوي يار و رها کرد بوي طين
در
گوش تو بگويم با هيچ کس مگو
اين جمله کيست مفتخر تبريز شمس دين
تو
در
جهان غريبي غربت چه مي کني
قصد کدام خسته جگر مي کني مکن
مست شدي عاقبت آمدي اندر ميان
مست ز خود مي شوي کيست دگر
در
جهان
سر بمگردان چنين پوز مجنبان چنان
چون تو خري کي رسد
در
جو انبار من
برجه و کاهل مباش
در
ره عيش و معاش
پيشکشي کن قماش رونق تجار بين
آمد محمود باز بر
در
حجره اياز
عشق گزين عشقباز دولت بسيار بين
تا نگري
در
زمين هيچ نبيني فلک
يک دمه خود را مبين خلعت ديدار بين
در
کفن خويشتن رقص کنان مردگان
نفخه صور است يا عيسي ثاني است آن
يونس قدسي تويي
در
تن چون ماهيي
بازشکاف و ببين کاين تن ماهي است آن
باده کشيدي وليک
در
قدحت باقي است
حمله ديگر که اصل جرعه باقي است آن
حکم به هم درشکست هست قضا
در
خطر
فتنه حکم است اين آفت قاضي است آن
اي قمر زير ميغ خويش نديدي دريغ
چند چو سايه دوي
در
پي اين ديگران
در
پي دزدي بدم دزد دگر بانگ کرد
هشتم بازآمدم گفتم و هين چيست آن
يک غزل آغاز کن بر صفت حاضران
اي رخ تو همچو شمع خيز درآ
در
ميان
آب خوشي جوش کرد نيم شب از خانه ام
يوسف حسن اوفتاد ناگه
در
چاه من
آمد غماز عشق گفت
در
اين گوش من
يار ميان شماست خوب و لطيف و نهان
باز فروريخت عشق از
در
و ديوار من
باز ببريد بند اشتر کين دار من
سر کن اي بوالفضول اي ز کشاکش ملول
جاذبه خيزان او منگر
در
خيز من
اي خضر راستين گوهر درياست اين
از تو
در
اين آستين همچو فراويز من
گويد کاي عاشقان رحم مياريد هيچ
در
کشش همدگر از پي آيين من
دوش خيال نگار بعد بسي انتظار
آمد و من
در
خمار يا رب چون بود چون
در
دل شب آمدي نيک عجب آمدي
چون بر ما آمدي نيست رهايي کنون
ناله ز هجر و زوال خاست ز ذوق وصال
دانک بسي شکرهاست
در
گله يا مسلمين
حلقه درآ روي باز بر همه خوبان بتاز
سجده کنم
در
نماز روي تو را همچنين
يا تو ترش کرده رو مايه ده شکران
تنگ شکر مي کشد تا بنهد
در
ميان
دلا تو شهد منه
در
دهان رنجوران
حديث چشم مگو با جماعت کوران
پناه گير تو
در
زلف شمس تبريزي
که مشک بارد تا وارهي ز کافوران
دلا دو دست برآور سبک به گردن عشق
اگر چه دارد او خون خلق
در
گردن
مکن ستايش بر وي عتاب را بمپوش
مده قطايف و آن سير
در
ميانه مکن
غذاي خلق
در
آن قحط حسن يوسف بود
که اهل مصر رهيده بدند از غم نان
صفحه قبل
1
...
1232
1233
1234
1235
1236
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن