167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • ز آن سوي نظر نظاره کردن
    در کوچه سينه ها دويدن
  • آن در که هميشه بسته بودي
    وا شد ز تو با گشاد خندان
  • مي بينمت اي نگار در خلد
    بر شاخ درخت انار خندان
  • حيلت مکن و مگو که رفتم
    اندر پس در مباش پنهان
  • گفتي که تو در ميان نباشي
    آن گفت تو هست عين قرآن
  • کاري که کني تو در ميان ني
    آن کرده حق بود يقين دان
  • گر بسکلد آن نگار بنگر
    صد پيوست است در آن سکستن
  • انديشه چو دزد در دل افتاد
    مستم کن و دزد را فنا کن
  • شادي ز ميان غم برانگيز
    در عالم بي وفا وفا کن
  • اي جان به حق وصال دوشين
    در خشم چنين مکوش با من
  • از بخل بجست و در سخا ماند
    آن حاتم طي و گفت ها من
  • در گم شدگي رسيد جايي
    کان جا نه زمين بود نه گردون
  • آن پاي گرفته اش روان شد
    مي رفت در آن عجيب هامون
  • پيش آمد در رهش دو وادي
    يک آتش بد يکيش گلگون
  • آواز آمد که رو در آتش
    تا يافت شوي به گلستان هون
  • ور زانک به گلستان درآيي
    خود را بيني در آتش و تون
  • جغد است قلاوز و همه راه
    در هر قدمي هزار ويران
  • بر هر شاخي هزار ميوه
    در هر گل تر هزار گلشن
  • از شوق تو باغ و راغ در جوش
    وز عشق تو گل دريده دامن
  • ور گوش رباب دل بپيچي
    در گفت آيم که تن تنن تن
  • سايه خويشي فنا شو در شعاع آفتاب
    چند بيني سايه خود نور او را هم ببين
  • درفکنده اي خويش غلطي بي خبر همچون ستور
    آدمي شو در رياحين غلط و اندر ياسمين
  • مي پرد اين مرغ ديگر در جنان عاشقان
    سوي عنقا مي کشاند استخوان عاشقان
  • اي دريغا چشم بودي تا بديدي در هوا
    تا روان ديدي روان گشته روان عاشقان
  • اشتران سربريده پاي بالا مي نهند
    اشتر باسر مجو در کاروان عاشقان
  • چون تن عاشق درآيد همچو گنجي در زمين
    صد دريچه برگشايد آسمان عاشقان
  • در کفن پيچيد بينيد اي عزيزان کوه قاف
    چشم بند است اين عجب يا امتحان عاشقان
  • هجر سرد چون زمستان راه ها را بسته بود
    در زمين محبوس بود اشکوفه هاي بوستان
  • عذر عاشق گر فروشد دانک ميل دلبر است
    از ضرورت تا نبندد در به رويش دلستان
  • چند فرزندان به هر انديشه بعد مرگ خويش
    گرد جان خويش بيني در لحد باباکنان
  • صد هزاران غيب مي گويند مرغان در ضمير
    کان فلان خواهد گذشتن جاي او گيرد فلان
  • ليک روي دوست بيني بي خبر باشي ز زخم
    چون زنان مصر بيخود در جمال يوسفان
  • صد هزاران حسن يوسف در جمال روي کيست
    شمس تبريزي ما آن خوش نشين خوش نشان
  • عاشقان اندرربوده از بتان روبندها
    زانک در وحدت نباشد نقش هاي مرد و زن
  • مرتضاي عشق شمس الدين تبريزي ببين
    چون حسينم خون خود در زهر کش همچون حسن
  • در بهاران گشت ظاهر جمله اسرار زمين
    چون بهار من بيايد بردمد اسرار من
  • عاقبت آن ماه رويان کاه رويان مي شوند
    حال دزدان اين بود در حضرت سلطان من
  • آنچ مي آيد ز وصفت اين زمانم در دهن
    بر مريد مرده خوانم اندراندازد کفن
  • چاشني سوز شمعت گر به عنقا برزدي
    پر چو پروانه بدادي سر نهادي در لگن
  • شعرش از سر برکشيم و حور را در بر کشيم
    فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
  • اختران گويند از بالا که اين خورشيد چيست
    ماهيان گويند در دريا که چه غوغاست اين
  • هست ما را هر زماني از نگار راستين
    لقمه اي اندر دهان و ديگري در آستين
  • در کنار زهره نه تو چنگ عشرت همچنان
    پاي کوبان اندرآ اي ماه تابان همچنين
  • در هواي شمس تبريزي ز ظلمت مي گذر
    ناگهان سر برزني از باغ و ايوان همچنين
  • يار دعوي مي کند گر عاشقي ديوانه شو
    سرد باشد عاقلي در حلقه ديوانگان
  • سر فروکرد از فلک آن ماه روي سيمتن
    آستين را مي فشاند در اشارت سوي من
  • در سخن آمد هماي و گفت بي روزي کسي
    کز سعادت مي گريزي اي شقي ممتحن
  • هست عاقل هر زماني در غم پيدا شدن
    هست عاشق هر زماني بيخود و شيدا شدن
  • و آنک باشد در نصيحت دادن عشاق عشق
    نيست او را حاصلي جز سخره سودا شدن
  • بر مقام عقل بايد پير گشتن طفل را
    در مقام عشق بيني پير را برنا شدن
  • يار خود را خواب ديدم اي برادر دوش من
    بر کنار چشمه خفته در ميان نسترن
  • ناگهان در نااميدي يا شبي يا بامداد
    گوييم اينک برآ بر طارم بالاي من
  • بر سران و سروران صد سر زياده جاه او
    در ميان واصلان لطف رحمان نازنين
  • در ميان صد هزاران ماه او تابان چو خور
    وصف او اندر ميان وصف شاهان نازنين
  • خمخانه لم يزل جوشيده زان مي کز کفش
    گشته ويرانه به عالم در هزاران خاندان
  • بانگ چنگ چنگي سرمست عشقش دررسد
    در جهان خوف افتد صد امان اندر امان
  • جان من در خم عشقش مي بجوشد جوش ها
    آه اگر بودي سوي ايوان عشقش نردبان
  • گر از ايشان درگريزي در مغاره خلوتي
    عشق چون چوگانت آرد همچو گوي اندر ميان
  • همچنان در عاقبت اين روسياهي عاشقان
    جمع گردد بر رخ تسخرکن خنبک زنان
  • اي دل من در هوايت همچو آب و ماهيان
    ماهي جانم بميرد گر بگردي يک زمان
  • ماهيان را صبر نبود يک زمان بيرون آب
    عاشقان را صبر نبود در فراق دلستان
  • از تو دارم التماسي اي حريف رازدار
    حسن ظني در هوي و مهر من با خويشتن
  • من خودي خويش را گويم که در پنداشتي
    رو اگر نور خدايي نيست شو شو ممتحن
  • کز شراب جان من رويدهمي تبريز در
    لاله ها و گلبنان بر شيوه رخسار من
  • عاشقا در خويش بنگر سخره مردم مشو
    تا فلان گويد چنان و آن فلان گويد چنين
  • چون امانت هاي حق را آسمان طاقت نداشت
    شمس تبريزي چگونه گستريدش در زمين
  • يا در انافتحنا برگشا تا بنگرم
    صد هزاران گلستان و صد هزاران ياسمين
  • آنک بالايي گزيند پست باشد عشق در
    آنک پستي را گزيد او مجلس سامي است آن
  • در مي باقي نشان پيوسته جان مردني
    کز جوار کيميا آن مس زر کاني است آن
  • فرخا زاغي که در زاغي نماند بعد از اين
    پيش شمس الدين درآيد گشت باز راستين
  • حبذا دستي که او بستم درازي کم کند
    دست در فتراک او زد شد دراز راستين
  • گلسن بنده ستايک غرضم يق اشد رسن
    قلسن انده يوز در يلنز قنده قلرسن
  • زر در آتش چو بخنديد تو را مي گويد
    گر نه قلبي بنما وقت ضرر خنديدن
  • بشنو از بوالهوسان قصه مير عسسان
    رندي از حلقه ما گشت در اين کوي نهان
  • هم در اين کوي کسي يافت ز ناگه اثرش
    جامه پرخون شده او است ببينيد نشان
  • نظر اولشان زنده کند عالم را
    در نظر هيچ نگنجد نظر ديگرشان
  • هر خيالي که در آن دم به تو آسيب زند
    همچو آيينه ز خورشيد برآيد لمعان
  • عقل ميداني او خود خر لنگ افتاده است
    در براق احدي ديد کسي لنگيدن
  • اي کسي کز حدثان در حدثي افتادي
    چون چنيني تو روا نيست تو را جنبيدن
  • فايده زفت شدن در کمي و کاستن است
    از پي خرج بود مکسبه ها ورزيدن
  • در فنا جلوه شود فايده هستي ها
    پس نبايد ز بلا گريه و درچغزيدن
  • پس خمش باش همي خور ز کمان هاش خدنگ
    چون هنر در کميت خواهد افزاييدن
  • تن پربند چو گهواره و دل چون طفل است
    در کنارش کش و وابسته گهواره مکن
  • ز دغل عالم غدار دو صد سر دارد
    سر من در سر اين عالم غداره مکن
  • من از اين ناله اگر چه که دهان مي بندم
    نتوان در شکم آب فروبست دهن
  • عارفاني که نهانند در آن قلزم نور
    دمشان جمله ز نوري است ظلامات شکن
  • زان خرابم که ز اوقاف خرابات توام
    در خرابي است عمارت شدن مخبر من
  • تو سبب سازي و دانايي آن سلطان بين
    آنچ ممکن نبود در کف او امکان بين
  • چون تو سرسبز شدي سبز شود جمله جهان
    اتحادي عجبي در عرض و ابدان بين
  • روي ايمان تو در آيينه اعمال ببين
    پرده بردار و درآ شعشعه ايمان بين
  • شاه ما از خواب و بيداري برون
    در ميان جان ما دامن کشان
  • اندر اين شب مي نمايد صورتي
    مشعله در دست يا رب کيست آن
  • دانه اي کان در زمين غيب بود
    سر زد و همچون درختي شد عيان
  • برق جست و آتشي زد در درخت
    آتش و برق شگرف بي امان
  • در تغاري دست شويي آن تغار
    ز آب دست تو شود زرين لگن
  • در نشان جويي تو گشته چارچشم
    وآنگه اندر کنج چشمت صد نشان
  • بشکن از باده در زندان غم
    وارهان جان را ز زندان غمان
  • ترک ساقي گشت در ده کس نماند
    گرگ ماند و گوسفند و ترکمان
  • در دل چون سنگ مردم آتشي است
    کو بسوزد پرده را از بيخ و بن
  • در ميان جان و دل پيدا شود
    صورت نو نو از آن عشق کهن