نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
در
دل من درآمد او بود خيالش آتشين
آتش رفت بر سرم سوخته شد کلاه من
باده خاص خورده اي نقل خلاص خورده اي
بوي شراب مي زند خربزه
در
دهان مکن
برگ نداشتم دلم مي لرزيد برگ وش
گفت مترس کآمدي
در
حرم امان من
تافتن شعاع تو
در
سر روزن دلي
تبصره خرد بود هر دم اعتبار جان
جانب خويش نگذرم
در
رخ خويش ننگرم
زانک به عيب ننگرد ديده غيب دان من
باده خاص خورده اي جام خلاص خورده اي
بوي شراب مي زند لخلخه
در
دهان مکن
اگر مجنون زنجيري سر زنجير مي گيري
وگر از شير زادستي چپي چون گربه
در
انبان
کشاکش هاست
در
جانم کشنده کيست مي دانم
دمي خواهم بياسايم وليکن نيستم امکان
مرا باري عناياتش خطابات و مراعاتش
شعاعات و ملاقاتش يکي طوقي است
در
گردن
در
جنت چو تنگ آمد مثال چشمه سوزن
اگر خواهي چو پشمي شو لتغزل ذاک تغزيلا
چرا کوشد مسلمان
در
مسلمان را فريبيدن
بسي صنعت نمي بايد پريشان را فريبيدن
معلم خانه چشمش چه رسم آورد
در
عالم
که طمع افتاد موران را سليمان را فريبيدن
چنين خلعت بدش
در
سر که نامش کرد مدثر
شعارش صورت نير دثارش سيرت احسن
شکافد نيز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد
در
قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
بدين حيله بگنجاني
در
آن خانه ربابي را
که نامم را بگرداني نهي نامم فلان الدين
قلايدهاي
در
دارد بناگوش ضمير من
از آن الفاظ وحي آساي شکربار شمس الدين
اين قاعده نوزاد است وين رسم نو افتاده ست
شيشه شکني کردن
در
شيشه گر افتادن
زنار ببند اي دل
در
دير بکن منزل
زان راهب پرحاصل يک بوسه تقاضا کن
در
چهره مخدومي شمس الحق تبريزي
گر رغبت ما بيني اين قصه غرا کن
پيغامبر بيماران نافعتري از باران
در
خمره چه داري گفت داروي دل غمگين
کي داند چون آخر استادي بي چون را
گنجاند
در
سجين او عالم عليين
در
پرده دل بنگر صد دختر آبستان
زان گنجگه دل ها زان سجده گه مستان
در
عربده افتاده از عشق چنين خوبان
هم لشکر ترکستان هم لشکر هندستان
هر لطف که بنمايي
در
سايه آن آيي
بسيار بياسايي هاده چه به درويشان
در
عين زمستاني چون گرم کني مرکب
از گرمي ميدانت برسوزد تابستان
هر خاطر من بکري بر بام و
در
از عشقت
چندان بکند شيوه چندان بکند دستان
تا تابش روي تو درپيچد
در
هر يک
وز چون تو شهي گردد هر خاطرم آبستان
در
کنج عزبخانه حوري چو دردانه
دور از لب بيگانه خفته ست ستان اي جان
اندر دل هر ذره تابان شده خورشيدي
در
باطن هر قطره صد جوي روان اي جان
من صوفي باصوفم من آمر معروفم
چون شحنه بود آن کس کو باشد
در
زندان
معذوري خود ديده
در
خويش ترنجيده
عذر دگران خواهد از باب هنرمندان
بگريز از اين دربند بر جمله تو
در
دربند
جز شمس حق تبريز سلطان شکرقندان
در
سينه تاريکت دل را چه بود شادي
زندان نبود سينه ميدان بود آن ميدان
اي
در
غم بيهوده رو کم ترکوا برخوان
وي حرص تو افزوده رو کم ترکوا برخوان
در
روده و سرگيني باد هوس و کيني
اي غافل آلوده رو کم ترکوا برخوان
داني که کجا جويي ما را به گه جستن
در
گردش چشم او آن نرگس آبستن
در
دل چو خيال او تابد ز جمال او
دل بند بدراند او را نتوان بستن
گر صادق صديقي
در
غار سعادت رو
چون مرد مسلماني بر ملک مسلم زن
گر دار فنا خواهي تا دار بقا گردد
آن آتش عمراني
در
خرمن ماتم زن
در
مدرسه آدم با حق چو شدي محرم
بر صدر ملک بنشين تدريس ز اسما کن
ياران بشوريده با جان بسوزيده
بگشاده دل و ديده
در
شاهد بي کابين
شد زنگي شب مستي دستي همگان دستي
در
ديده هر هستي از ديده زنگي بين
از چشمه جان ره شد
در
خانه هر مسکين
ماننده کاريزي بي تيشه و بي ميتين
اي خواجه سودايي مي باش تو صحرايي
در
گلشن شادي رو منگر به غم غمگين
گفتم به دلم چوني گفتا که
در
افزوني
زيرا که خيالش را هستم به خدا مسکن
آن ساعد سيمين را
در
گردن ما افکن
بر سينه ما بنشين اي جان منت مسکن
از خون مسلمانان
در
ساغر رهبان کن
وز کافر زلفينت ويراني دين مي کن
مرغي که چشد يک دم از دانه دام تو
در
خاطر او نايد آهنگ هوا کردن
دعوي صفا کردن
در
عشق تو نيکو نيست
با جان صفا چه بود تفسير صفا کردن
اگر شير اگر پيل چنانش کند اين عشق
چو بينيش بگوييش زهي گربه
در
انبان
در
گفت فروبند و گشا روزن دل را
ز مه بوسه نيابيد مگر از ره روزن
ستون اين سرايي ز
در
برون چرايي
سرا که بي ستون شد نه پست گشت ويران
با پر تو مرغان ضمير دل ما را
در
جنت فردوس حرام است پريدن
دشتي که چراگاه شکاران تو باشد
شيران بنيارند
در
آن دست چريدن
در
باطن من جان من از غير تو ببريد
محسوس شنيدم من آواز بريدن
در
پرده ناموس و دغل چند گريزي
نزديک رسيده ست تو را پرده دريدن
هر ميوه که
در
باغ جهان بود همه پخت
اي غوره چون سنگ نخواهي تو پزيدن
چون قوت دل از مطبخ سوداي تو باشد
بايد به ميان رفتن و
در
لوت فتادن
کار حيوان است نه کار دل و جان است
در
خاک بپوسيدن و از خاک بزادن
در
خواب نمودي تو شبي قامت خود را
بر سرو بيفزود ز تو قد قصوران
گفتي که به بستان بر من چاشت بياييد
رفتي تو سحرگاه و ببستي
در
بستان
داني که دغل از چو تو ياري به چه ماند
در
عين تموزي بجهد برق زمستان
مثال شمع شد خونم
در
آتش
ز دل جوشيدن و بر رخ فسردن
در
اين زندان مرا کند است دندان
از اين صبر و از اين دندان فشردن
در
اين دم همدمي آمد خمش کن
که او ناگفته مي داند خمش کن
اگر
در
آينه دم را بگيري
تو را از گفت برهاند خمش کن
هر انديشه که
در
دل دفن کردي
يکايک بر تو برخواند خمش کن
ز هر انديشه مرغي آفريند
در
آن عالم بپراند خمش کن
در
اين ويرانه جغدانند ساکن
چه مسکن ساختي اي باز مسکين
کلوخ انداز کن
در
عشق مردان
تو هم مردي ولي مرد کلوخين
در
آن خط صورت و اشکال عشق است
براي عبرت و نظاره بستان
اگر راه است آبي را
در
اين ناو
چرا چرخي و سنگي نيست گردان
گلو مخراش و زير لب بخوانش
دهانت پر کند از
در
و مرجان
در
آن جوشش بگو کوشش چه باشد
چه مي لافند از صبر اين صبوران
نپردازي به من اي شمس تبريز
که
در
عشقت همي سوزند حوران
غلامان چو مه
در
پيش ساقي
نواي مطربان خوشتر از جان
اماني نيست جان را
در
جز عشق
ميان عاشقان بايد خزيدن
ابابيلي شو و از پيل مگريز
ابابيل است دل
در
دانه چيدن
وگر
در
عشق يوسف کف بريدي
همو را گير و مرهم را رها کن
که بيگانه چو سيلاب است دشمن
ز بامش تو بران وز
در
برون کن
به کوي عشق آوازه درافتاد
که شد
در
خانه دل شکل روزن
مثال سيل ها
در
جستن آب
به سوي بحرشان زير و زبر بين
بنوش اين را که تلقين هاي عشق است
که سودت کم کند
در
گور تلقين
اگر خواهي مرا مي
در
هوا کن
وگر سيري ز من رفتم رها کن
که جز
در
ظل آن سلطان خوبان
دل ترسندگان را نيست مؤمن
ور از انبوهي از
در
ره نيابي
چو گنجشکان درآ از راه روزن
چو ديدي روي او
در
دل برويد
گل و نسرين و بيد و سرو و سوسن
درآ
در
آتشش زيرا خليلي
مرم ز آتش نه اي نمرود بدظن
درآ
در
بحر او تا همچو ماهي
برويد مر تو را از خويش جوشن
زهي بر کار و ساکن تو به ظاهر
مثال مرهمي
در
کار کردن
برآ بر بام و اکنون ماه نو بين
درآ
در
باغ و اکنون سيب مي چين
از آن سيبي که بشکافد
در
روم
رود بوي خوشش تا چين و ماچين
يکي چيز است
در
وي چيست کان نيست
خدا پاينده دارش يا رب آمين
بيا اکنون اگر افسانه خواهي
درآ
در
پيش من چون شمع بنشين
نمي بينم تو را آن مردي و زور
که بر گردون روي نارفته
در
گور
تو تا بنشسته اي
در
دار فاني
نشسته مي روي و مي نبيني
نشسته مي روي اين نيز نيکو است
اگر رويت
در
اين رفتن سوي او است
بسي گشتي
در
اين گرداب گردان
به سوي جوي رحمت رو بگردان
تو را عمري کشيد اين غول
در
تيه
بکن با غول خود بحثي به توجيه
بزن تو چنگ
در
قانون شرطش
سماع دلکش اوتار مي بين
صفحه قبل
1
...
1230
1231
1232
1233
1234
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن