167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • در سر پل باده چون سيلاب مي بايد کشيد
    مي به کشتي در کنار آب مي بايد کشيد
  • مشق هجران در کنار بحر مي بايد کشيد
    آه در بحر از خمار بحر مي بايد کشيد
  • در ميان عاشقان من بي نصيب افتاده ام
    ورنه قمري سرو را در زير بال و پر کشيد
  • ناله ام در دل گره شد، رفت تا بلبل زباغ
    بي هم آوازي نفس در گلستان نتوان کشيد
  • تا ميان نازک او جلوه گر شد در لباس
    رشته نتواند دگر در عقد گوهر شد سفيد
  • نامه چون برف مي خواهند در ديوان حشر
    تو در آن فکري که باشد سفره ات را نان سفيد
  • خاک در چشمي که در دوران آن خط غبار
    روشني از سرمه و از توتيا دارد اميد
  • جوش گل ديوار و در را در سماع آورده است
    کم نه ايد از مشت گل، رقصي درين بستان کنيد
  • برآ از قيد خودبيني که در زندان آب و گل
    کسي کز خود نپوشد چشم راه در نمي يابد
  • گشاد از بستگيهاجو، که تا غواص در دريا
    نمي سازد نفس در دل گره گوهر نمي يابد
  • نباشد در مقام خويشتن قدري هنرور را
    که در دريا کسي بوي خوش از عنبر نمي يابد
  • يد بيضاست باد صبح را در غنچه وا کردن
    نماند در گره کاري که با دست دعا افتد
  • نمي باشد فراغ بال جز در ساده لوحيها
    که مرغ دوربين از سايه خود در بلا افتد
  • سرافرازي چو شمع آن را رسد در بزم سربازان
    که زير پا نبيند گر سرش در زير پا افتد
  • در آغوش صدف افسرده گردد قطره باران
    گره در کارش افتد هر که از ياران جدا افتد
  • دل از اميد وصلش هر زمان در پيچ و تاب افتد
    وگرنه خضر هيهات است در دام سراب افتد
  • فلک را مي کشد در خاک و خون اقبال عشق او
    رهايي نيست صيدي را که در چنگ عقاب افتد
  • زبي پروا نگاهي آب در چشمش نمي گردد
    سر خورشيد اگر آن سنگدل را در گذار افتد
  • شود زخم زبان در جستجو بال و پر سالک
    که خون در جويبار رگ به راه از نيشتر افتد
  • به خاموشي توان در مخزن اسرار ره بردن
    که گوهر در کف غواص از پاس نفس افتد
  • توانم حلقه ها در گوش کردن سرفرازان را
    سر زلف تو گر در پنجه اقبال من افتد
  • مگو عاقل کجا در محنت ايام مي افتد
    که مرغ زيرک اينجا بيشتر در دام مي افتد
  • محيطي را حبابي چون تواند در گره بستن؟
    نگنجد در نظر حسني که بي اندازه مي افتد
  • سرشک تلخ من در گنبد خضرا نمي گنجد
    که مي پرزور چون افتاد در مينا نمي گنجد
  • مرا آه از خموشي در دل ديوانه مي پيچد
    که از بي روزنيها دود در کاشانه مي پيچد