167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

حديقة الحقيقة و شريعة الطريقة سنايي

  • باشد آنرا که دين کند هستش
    گوي و چوگان دهر در دستش
  • هر که آزاد کرد آنجايست
    حلقه در گوش و بند برپايست
  • نيکبخت آن کسي که بنده اوست
    در همه کارها بسنده بر اوست
  • چون از اين شاخها شدي بي برگ
    دست ها در کمر کني با مرگ
  • موضع کفر نيست جز در رنج
    مرجع شکر نيست جز سر گنج
  • بيني آنگه که گيرد ايزد خشم
    آنچه در چشمه بايد اندر چشم
  • قهر و لطفش که در جهان نويست
    تهمت گير و شيهت ثنويست
  • باز قهرش چو آيد اندر کار
    کشف سر در کشد کشف کردار
  • لطف او چون درآمد اندر کار
    سگ اصحاب کهف بر در غار
  • با خداي ايچ نيک و بد بس نيست
    با که گويم که در جهان کس نيست
  • پادشاهان چو خاک بر در او
    برميده فراعنه از بر او
  • هر که در ملک او مني کرده
    از ره راست توسني کرده
  • گر بگويد به مرده اي که برآي
    مرده آيد کف کشان در پاي
  • ور بگويد به زنده اي که بمير
    مرد در حال ور چه باشد مير
  • روح بخشي است روح ور نه چو ما
    پرده دار و پرده در نه چو ما
  • فضل او پيش چشم دانش و داد
    در حس بست و راه جان بگشاد
  • خوي ما او نکو کند در ما
    مهربان تر ز ماست او بر ما
  • او ز تو داند آنه در دل تست
    زانکه او خالق دل و گل تست
  • چون تو داني که او همي داند
    خر طبع تو در گلت ماند
  • چون به حلمش غرور خواهي داشت
    نار در دل نه نورخواهي داشت
  • آنچه در خاطر تو او داند
    لفظ ناگفته کار مي راند
  • جاي تو در نعيم کرد معد
    تا تو با يوم جفت کردي غد
  • او نهاد از پي اولوالالباب
    بيم و اميد در نمايش خواب
  • کرد قائم براي نظم و قوام
    متقاضي به رحم در ارحام
  • در دل سنگ اگر بود کرمي
    دارد آن کرم ذره اي جرمي
  • نفس خود را ميان حالت خويش
    غرقه در قلزم خجالت خويش
  • نان و جان تو در خزينه اوست
    تو نداري خبر دفينه اوست
  • يا ترا نزد او برد به شتاب
    ورنه او را بر تو، تو در خواب
  • جان بدادم وجوه نان بدهم
    هرچه خواهي تو در زمان بدهم
  • روزيت از در خداي بود
    نه ز دندان و حلق و ناي بود
  • اعتماد تو در همه احوال
    بر خدا به که بر خراس و جوال
  • آن بنشنيده اي که بي نم ابر
    مرغ روزي بيافت از در گبر
  • دل به فعل و فضول خلق مبند
    دل در او بند رستي از غم و بند
  • تا تواني جز او به يار مگير
    خلق را هيچ در شمار مگير
  • هر دو را در جهان عشق و طلب
    پارسي باب دان و تازي آب
  • چون نداري خبر ز راه نياز
    در حجابي بسان مغز پياز
  • عاشقان را در اين ره جانسوز
    تبش راز به که تابش روز
  • در جهاني که عشق گويد راز
    نه تو ماني نه نيز عقل تو باز
  • عاشقان سوي حضرتش سرمست
    عقل در آستين و جان بر دست
  • جان و دل در رهش نثار کنند
    خويشتن را از آن شمار کنند
  • کابر چون گبر مظلمست و کدر
    آب در جمله نافعست و مضر
  • نيست در شرط اتحاد نکو
    دعوي دوستي و پس تو و او
  • همه شو بر درش که در عالم
    هرکه او جز همه بود همه کم
  • نيک و بد خوب و زشت يکسان گير
    هرچه دادت خداي در جان گير
  • صورت آنکه هست بر در مير
    بادباني به دست و بادپذير
  • در طريقت مجرد و چالاک
    داده بر باد آب و آتش و خاک
  • زانکه در عرصه معالم عصر
    چه برش جاهلان چه عالم عصر
  • وآنکه دون همتست همچون سگ
    هست چون سگ ز بهر نان در تگ
  • تا ترا بود با تو در ذاتست
    کعبه با طاعتت خراباتست
  • بي تو خوش با تو هست بس ناخوش
    به در انداز خواجه گربه ز کش