167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان سعدي

  • ديگري نيست که مهر تو در او شايد بست
    هم در آيينه توان ديد مگر همتايت
  • روي در خاک رفت و سر نه عجب
    که رود هم در اين هوس بر باد
  • گر در خيال خلق پري وار بگذري
    فرياد در نهاد بني آدم اوفتد
  • ز من حکايت هجران مپرس در شب وصل
    عتاب کيست که در خلوت رضا گنجد
  • حديث عشق به طومار در نمي گنجد
    بيان دوست به گفتار در نمي گنجد
  • چنان فراخ نشستست يار در دل تنگ
    که بيش زحمت اغيار در نمي گنجد
  • چو گل به بار بود همنشين خار بود
    چو در کنار بود خار در نمي گنجد
  • چنان ارادت و شوقست در ميان دو دوست
    که سعي دشمن خون خوار در نمي گنجد
  • شايد که کند به زنده در گور
    در عهد تو هر که دختر آورد
  • گر از جفاي تو در کنج خانه بنشينم
    خيالت از در و بامم به عنف درگيرد
  • بگذشت و باز آتش در خرمن سکون زد
    درياي آتشينم در ديده موج خون زد
  • ديدار دلفروزش در پايم ارغوان ريخت
    گفتار جان فزايش در گوشم ارغنون زد
  • مردم همه دانند که در نامه سعدي
    مشکيست که در کلبه عطار نباشد
  • من از دست تو در عالم نهم روي
    وليکن چون تو در عالم نباشد
  • گر در جهان بگردي و آفاق درنوردي
    صورت بدين شگرفي در کفر و دين نباشد
  • گر جان نازنينش در پاي ريزي اي دل
    در کار نازنينان جان نازنين نباشد
  • افسوس خلق مي شنوم در قفاي خويش
    کاين پخته بين که در سر سوداي خام شد
  • در حسرت آنم که سر و مال به يک بار
    در دامنش افشانم و دامن نفشاند
  • گوش در گفتن شيرين تو واله تا کي
    چشم در منظر مطبوع تو حيران تا چند
  • شايد اين طلعت ميمون که به فالش دارند
    در دل انديشه و در ديده خيالش دارند
  • که در آفاق چنين روي دگر نتوان ديد
    يا مگر آينه در پيش جمالش دارند
  • در به روي دوست بستن شرط نيست
    ور ببندي سر به در بر مي زند
  • خانه عشق در خراباتست
    نيک نامي در او چه کار کند
  • غم دل با تو نگويم که تو در راحت نفس
    نشناسي که جگرسوختگان در المند
  • بس در طلبت سعي نموديم و نگفتي
    کاين هيچ کسان در طلب ما چه کسانند
  • فتنه سامريش در نظر شورانگيز
    نفس عيسويش در لب شکرخا بود
  • در هيچ موقفم سر گفت و شنيد نيست
    الا در آن مقام که ذکر شما رود
  • سعدي به در نمي کني از سر هواي دوست
    در پات لازمست که خار جفا رود
  • مي رود در راه و در اجزاي خاک
    مرده مي گويد مسيحا مي رود
  • سعديا دل در سرش کردي و رفت
    بلکه جانش نيز در پا مي رود
  • اي مفلس آن چه در سر توست از خيال گنج
    پايت ضرورتست که در مهلکي شود
  • حلاوتيست لب لعل آبدارش را
    که در حديث نيايد چو در حديث آيد
  • در سراي در اين شهر اگر کسي خواهد
    که روي خوب نبيند به گل براندايد
  • بخت بازآيد از آن در که يکي چون درآيد
    روي ميمون تو ديدن در دولت بگشايد
  • در عقل نمي گنجد در وهم نمي آيد
    کز تخم بني آدم فرزند پري زايد
  • شيرين دهان آن بت عيار بنگريد
    در در ميان لعل شکربار بنگريد
  • آتشکدست باطن سعدي ز سوز عشق
    سوزي که در دلست در اشعار بنگريد
  • آدمي چون تو در آفاق نشان نتوان داد
    بلکه در جنت فردوس نباشد چو تو حور
  • يا رب که تو در بهشت باشي
    تا کس نکند نگاه در حور
  • بي تو گر در جنتم ناخوش شراب سلسبيل
    با تو گر در دوزخم خرم هواي زمهرير
  • در آفاق گشادست وليکن بستست
    از سر زلف تو در پاي دل ما زنجير
  • در دلم بود که جان بر تو فشانم روزي
    باز در خاطرم آمد که متاعيست حقير
  • پستان يار در خم گيسوي تابدار
    چون گوي عاج در خم چوگان آبنوس
  • تو در عالم نمي گنجي ز خوبي
    مرا هرگز کجا گنجي در آغوش
  • سعديا در کوي عشق از پارسايي دم مزن
    هر متاعي را خريداريست در بازار خويش
  • دوري از بط در قدح کن پيش از آنک
    در خروش آيد خروس صبح بام
  • چنان در قيد مهرت پاي بندم
    که گويي آهوي سر در کمندم
  • بي تو در دامن گلزار نخفتم يک شب
    که نه در باديه خار مغيلان بودم
  • به تولاي تو در آتش محنت چو خليل
    گوييا در چمن لاله و ريحان بودم
  • جوري که تو مي کني در اسلام
    در ملت کافري نديدم