167906 مورد در 0.16 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • جان هاي لطيف در فغان آيند
    آن دم که من از غمت فغان گويم
  • تا در دل من قرار کردي
    دل را ز تو بي قرار ديدم
  • در عشق روم که عشق را من
    از جمله بلا حصار ديدم
  • گر کژ نهدم کمان ابرو
    در حکم کمان او چو تيرم
  • چون حلقه زلف خود شماري
    ما چشم در آن شمار داريم
  • چشم تو شکار کرد جان را
    ما ديده در آن شکار داريم
  • اي آب حيات در کنارت
    اين آتش از آن کنار داريم
  • چون يوسف آن عزيز مصريم
    هر چند که در مزاد باشيم
  • ما دل به صلاح دين سپرديم
    تا در دل او به ياد باشيم
  • هر دم بغل تو را گرفته
    در راحت و رنج مي کشانيم
  • چون رخت تو در نهان کشيديم
    آنگه بيني که ما چه سانيم
  • همرنگ دلت شود تن تو
    در رقص آيي که جمله جانيم
  • اين دم که نشسته ايم با هم
    مي بر کف و گل در آستينيم
  • از باغ هر آنچ جمع کرديم
    در پيش نهيم و برگزينيم
  • در خشک و تر جهان بتابيم
    ني خشک شويم و ني تر آييم
  • آن روز که پردلان گريزند
    در عين وغا چو سنجر آييم
  • ما حلقه عاشقان مستيم
    هر روز چو حلقه بر در آييم
  • در جسم شده ست روح طاهر
    بي جسم شويم و اطهر آييم
  • در نرد دل از تو متهم شد
    کو مهره ربود از نبردم
  • خر رفت و رسن ببرد و دل گفت
    من در پي گرد او چه گردم
  • تا چهره آن يگانه ديدم
    دل در غم بي کرانه ديدم
  • زهر عالم همه عسل شد
    تا شهد تو در ميانه ديدم
  • بر آتشم و هنوز در عشق
    زان دوزخ يک زبانه ديدم
  • جاني که ز غم ز پا درآمد
    در عالم دل روانه ديدم
  • بي مهر تو گر گلي ببويم
    در حال بسوز همچو خارم
  • چون بحر اگر ترش کنم رو
    پرگوهر و در بود کنارم
  • باد منطق برون کن از لنج
    کز باد نطق در اين غبارم
  • از صحن سراي تو برآيم
    در نقب زني مگر که مورم
  • من عاريه ام در آن که خوش نيست
    چيزي که بدان خوشم من آنم
  • چون کان عقيق در گشاده ست
    چه غم که خراب شد دکانم
  • آن آب حيات سرمدي را
    چون آب در اين جگر گرفتيم
  • در حسن تو را تنور گرم است
    ما را بربند ما خميريم
  • نفس است چو گرگ ليک در سر
    بر يوسف مصر برفزاييم
  • محويم به حسن شمس تبريز
    در محو نه او بود نه ماييم
  • در من ز کجا رسد گمان ها
    سبحان الله کجا فتادم
  • گر چرخ هزار مه نمايد
    در تو نگريم ما چه دانيم
  • تا دلبر خويش را نبينيم
    جز در تک خون دل نشينيم
  • حاشا که ز عقل و روح لافيم
    آتش در ما اگر همينيم
  • گوييم من خواجه تاشم عاقبت انديش باشم
    تا درافتي در ميانه لا نسلم لا نسلم
  • از خودي بيرون رويم آخر کجا در بيخودي
    بيخودي معني است معني باخودي ها نام نام
  • خويش را چون خار ديدم سوي گل بگريختم
    خويش را چون سرکه ديدم در شکر آميختم
  • کاسه پرزهر بودم سوي ترياق آمدم
    ساغري دردي بدم در آب حيوان ريختم
  • خاک کوي عشق را من سرمه جان يافتم
    شعر گشتم در لطافت سرمه را مي بيختم
  • عشوه دادستي که من در بي وفايي نيستم
    بس کن آخر بس کن آخر روستايي نيستم
  • من يکي کوهم ز آهن در ميان عاشقان
    من ز هر بادي نگردم من هوايي نيستم
  • اي در انديشه فرورفته که آوه چون کنم
    خود بگو من کدخدايم من خدايي نيستم
  • در غم آنم که او خود را نمايد بي حجاب
    هيچ اندربند خويش و خودنمايي نيستم
  • چون ز صورت برتر آمد آفتاب و اخترم
    از معاني در معاني تا روم من خوشترم
  • چون در آب زندگاني صورتم پنهان شود
    صورت خود را به پيش صورت احمد نهم
  • نام شمس الدين تبريزي چو بنويسم بدانک
    شکر دلخواه را در اشکم کاغذ نهم
  • خونبهاي کشتگان چون غمزه خوني اوست
    در ميان خون خود چون طفلک خون خواره ايم
  • چونک در سينور مجنونان آن ليلي شديم
    سرکش آمد مرکب و از حد مجنون تاختيم
  • بس صدف هاي چو گوهر زير سنگي کوفتيم
    تا به سوي گنج هاي در مکنون تاختيم
  • آفتاب رحمتش در خاک ما درتافته ست
    ذره هاي خاک خود را پيش او رقصان کنيم
  • چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست
    در کف موسي عشقش معجز ثعبان کنيم
  • همچو سايه در طوافم گرد نور آفتاب
    گه سجودش مي کنم گاهي به سر مي ايستم
  • من ميان اصبعين حکم حقم چون قلم
    در کف موسي عصا گاهي و گه افعيستم
  • از شهنشه شمس دين من ساغري را يافتم
    در درون ساغرش چشمه خوري را يافتم
  • ميرداد قهر چون ماري فروکوبد سرش
    آنک گويد در دو کونش هم سري را يافتم
  • چون درون طره اش دريافتم دل را عجب
    در درون مشک رفتم عنبري را يافتم
  • در ميان طره اش رخسار چون آتش ببين
    گو ميان مشک و عنبر مجمري را يافتم
  • از فنا رو تافتيم و در بقا دربافتيم
    بي نشان را يافتيم و از نشان برخاستيم
  • هيچ طاعت در جهان آن روشني ندهد تو را
    چونک بهر ديده دل کوري ابدان صيام
  • خنده صايم به است از حال مفطر در سجود
    زانک مي بنشاندت بر خوان الرحمان صيام
  • شهوت خوردن ستاره نحس دان تاريک دل
    نور گرداند چو ماهت در همه کيوان صيام
  • گر تو خواهي نور قرآن در درون جان خويش
    هست سر نور پاک جمله قرآن صيام
  • زود باشد کز گريبان بقا سر برزند
    هر که در سر افکند ماننده دامان صيام
  • من ميان اصبعين حکم حقم چون قلم
    در کف موسي عصا گاهي و گه افعيستم
  • ز کشاکش چو کمانم به کف گوش کشانم
    قدر از بام درافتد چو در خانه ببندم
  • مکن اي دوست ملامت بنگر روز قيامت
    همه موجم همه جوشم در درياي تو دارم
  • بپريده از زمانه ز هواي دام و دانه
    که در اين قمارخانه چو گواه بي نبردم
  • به خدا که روز نيکو ز بگه بديد باشد
    که درآيد آفتابش به وصال در کنارم
  • ز فراق گلستانش چو در امتحان خارم
    برهم ز خار چون گل سخن از عذار گويم
  • شب گه خواب از اين خرقه برون مي آيم
    صبح بيدار شوم باز در او محشورم
  • جام فرعون نگيرم که دهان گنده کند
    جان موسي است روان در تن همچون طورم
  • من چو در سايه آن زلف پريشان جمعم
    لازمم نيست که من راه پريشان بکشم
  • ما همه خفته تو بر ما لگدي چند زدي
    برجهيديم خمارانه در اين عربده ايم
  • در فروبند که ما عاشق اين انجمنيم
    تا که با يار شکرلب نفسي دم بزنيم
  • روکشان نعره زنانيم در اين راه چو سيل
    نه چو گردابه گنديده به خود مرتهنيم
  • موي در موي ببيند کژي و فعل مرا
    چيست پنهان بر او کش به نهان بفريبم
  • شکر اندر شکر اندر شکر است
    شکري در دهن است و دگري مي رسدم
  • جان اخوان صفا اوست که اندر هوسش
    همه دردي جهان در سر خود ماليدم
  • هله اي عشق بيا يار مني در دو جهان
    از همه خلق بريدم به تو برچفسيدم
  • زان چنين در فرحم کز قدحت سرمستم
    زان گزيده ست مرا حق که تو را بگزيدم
  • گر به گرگي برسم يوسف مه روي شود
    در چهي گر بروم گردد چه باغ ارم
  • مرد غم در فرحش که جبر الله عزاک
    آن چنان تيغ چگونه نزند گردن غم
  • صد هزاران گل صدبرگ ز خاکم رويد
    چونک در سايه آن سرو گلستان ميرم
  • اي بسا دست که خايند حريصان حيات
    چونک در پاي تو من دست فشانان ميرم
  • همچو فرزند که اندر بر مادر ميرد
    در بر رحمت و بخشايش رحمان ميرم
  • چه حديث است کجا مرگ بود عاشق را
    اين محالت که در چشمه حيوان ميرم
  • تا ز زهدان جهان همچو جنينت نبرم
    در جهان خرد و عقل تو را جا نکنم
  • من چو در گور درون خفته همي فرسايم
    چو بيايي به زيارت سره بيرون آيم
  • به خرابات بدستيم از آن رو مستيم
    کوي ديگر نشناسيم در اين کو زاديم
  • همه مستيم و خرابيم و فناي ره دوست
    در خرابات فنا عاقله ايجاديم
  • در زندان جهان را به شجاعت بکنيم
    شحنه عشق چو با ماست ز کي پرهيزيم
  • گلرخان روي نمايند چو رو بنماييم
    که بهاريم در آن باغ نه ما پاييزيم
  • طالع شمس چو ما راست چه باشد اختر
    روز و شب در نظر شمس حق تبريزيم
  • ما چو زاييده و پرورده آن درياييم
    صاف و تابنده و خوش چون در مکنون باشيم
  • شمس تبريز پي نور تو زان ذره شديم
    تا ز ذرات جهان در عدد افزون باشيم
  • ما خرابيم و خرابات ز ما شوريده ست
    گنج عيشيم اگر چند در اين ويرانيم