نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
هر سلامي که
در
جهان شنوي
چون صداييست زان سلام عليک
انديشه و دل به خشم با هم
استاره و مه ز رشک
در
جنگ
مرگ اگر مرد است آيد پيش من
تا کشم خوش
در
کنارش تنگ تنگ
وظيفه تو رسيد و نيافت راه ز
در
زهي کرم که ز روزن بکرديش آونگ
حريف جنگ گزيند تو هم درآ
در
جنگ
چو سگ صداع دهد تن مزن برآور سنگ
در
آن بزم قدسند ابدال مست
نه قدسي که افتد به دست فرنگ
يکي جام بنمودشان
در
الست
که از جام خورشيد دارند ننگ
هر کي
در
او نيست از اين عشق رنگ
نزد خدا نيست بجز چوب و سنگ
کفر به جنگ آمد و ايمان به صلح
عشق بزد آتش
در
صلح و جنگ
عشق ز آغاز همه حيرتست
عقل
در
او خيره و جان گشته دنگ
در
تبريزست دلم اي صبا
خدمت ما را برسان بي درنگ
توبه سفر گيرد با پاي لنگ
صبر فروافتد
در
چاه تنگ
و آنک
در
انديشه يک جو زر است
او خر پالان بود و پالهنگ
کون خري دنب خري گير و رو
رو که کليدي نبود
در
مدنگ
حلقه دل زدم شبي
در
هوس سلام دل
بانگ رسيد کيست آن گفتم من غلام دل
امروز بحمدالله از دي بترست اين دل
امروز
در
اين سودا رنگي دگرست اين دل
در
آب و گل فروشد پاي طالب
سرش را مي بخاري اندر اين دل
خمش کردم که
در
فکرت نگنجد
چو وصف دل شماري اندر اين دل
تا درآمد بت خوبم ز
در
صومعه مست
چند قنديل شکستم پي آن شمع چگل
رفت عمرم
در
سر سوداي دل
وز غم دل نيستم پرواي دل
مانند چار مرغ خليل از پي فنا
در
دعوت بهار ببين امتثال گل
در
لمع قرص او صورت شه شمس دين
زينت تبريز کوست سعد مبارک به فال
گاه کند لاغرم همچو لب ساغرم
گاه کند فربهم تا نروم
در
جوال
شد پي اين لوليان
در
حرم ذوالجلال
چشمه و سبزه مقام شوخي و دزدي حلال
چرا چو ذره نيايد به رقص هر صوفي
در
آفتاب بقا تا رهاندش ز زوال
مبين که قالب خاکي چه
در
جوالت کرد
جوال را بشکاف و برآر سر ز جوال
تو را سعادت بادا
در
آن جمال و جلال
هزار عاشق اگر مرد خون مات حلال
تو را چگونه فريبم چه
در
جوال کنم
که اصل مکر تويي و چراغ هر محتال
تو
در
جوال نگنجي و دام را بدري
که ديده است که شيري رود درون جوال
هزار صورت زيبا برويد از دل و جان
چو ابر عشق تو باريد
در
بي امثال
بهل مرا که بگوييم عجايبت اي عشق
دري گشايم
در
غيب خلق را ز مقال
ستاره ها بنگر از وراي ظلمت و نور
چو ذره رقص کنان
در
شعاع نور جلال
اگر چه ذره
در
آن آفتاب درنرسد
ولي ز تاب شعاعش شوند نور خصال
اگر درآيد ناگه صنم زهي اقبال
چو
در
بتان زند آتش بتم زهي اقبال
نشسته اند
در
اوميد او قطار قطار
اگر ز لطف نمايد کرم زهي اقبال
ميان لشکر هجران که تيغ
در
تيغست
سپاه وصل برآرد علم زهي اقبال
سماع شرفه آبست و تشنگان
در
رقص
حيات يابي از اين بانگ آب اقل اقل
حطام داد از اين جيفه دايه تبديل
در
آفتاب فکنده ست ظل حق غلغل
چون کوره آهنگران
در
آتش دل مي دميم
کآهن دلان را زين نفس مستعمل فرمان کنيم
خامش کنيم و خامشي هم مايه ديوانگيست
اين عقل باشد کآتشي
در
پنبه پنهان کنيم
در
جام مي آويختم انديشه را خون ريختم
با يار خود آميختم زيرا درون پرده ام
ديوانه کوکب ريخته از شور من بگريخته
من با اجل آميخته
در
نيستي پريده ام
زيرا قفص با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان
بهر رضاي يوسفان
در
چاه آراميده ام
لوزينه پرجوز او پرشکر و پرلوز او
شيرين کند حلق و لبم نوري نهد
در
منظرم
من مرغ لاهوتي بدم ديدي که ناسوتي شدم
دامش نديدم ناگهان
در
وي گرفتار آمدم
نيم شبي همره مه روي نهادم سوي ره
در
هوس خوبي او جانب گلزار شدم
مير شکار فلکي تير بزن
در
دل من
ور بزني تير جفا همچو زمين پي سپرم
تا ز حريفان حسد چشم بدي درنرسد
کف به کف يار دهم
در
کنف غار روم
اصل تويي من چه کسم آينه اي
در
کف تو
هر چه نمايي بشوم آينه ممتحنم
در
پي آفتاب تو سايه بدم ضياطلب
پاک چو سايه خورديم چون که ضيا بخواستم
خمر عصير روح را نيست نظير
در
جهان
ذوق کنار دوست را نيست کنار اي صنم
خيال شاه خوش خويم تبسم کرد
در
رويم
چنين شد نسل بر نسلم چنين فرزند فرزندم
ز عقل خود چو رفتم من سر زلفش گرفتم من
کنون
در
حلقه زلفش گرفتارم گرفتارم
از کان شکر جستن اندر شب آبستن
بگداخت
در
انديشه مانند شکر خوابم
بي لطف وصال او گشتم چو هلال او
تا شب نبرد هرگز
در
دور قمر خوابم
چون خواب مرا بيند بگريزد و بنشيند
از من برود آيد
در
شخص دگر خوابم
با عشق
در
اين پستي کردم طرب و مستي
گفتم چه کسي گفتا سلطان خراباتم
گويي که تو را شيطان افکند
در
اين ويران
خوبي ملک دارد شيطان خراباتم
در
مجلس حيراني جاني است مرا جاني
زان شد که تو مي داني آهسته که سرمستم
رندي و چو من فاشي بر ملت قلاشي
در
پرده چرا باشي آهسته که سرمستم
هر چند به تلبيسم
در
صورت قسيسم
نور دل ادريسم آهسته که سرمستم
در
مذهب بي کيشان بيگانگي خويشان
با دست بر ايشان آهسته که سرمستم
صد گونه خلل دارم اي کاش يکي بودي
با اين همه علت ها
در
شنقصه پيوستم
پابست توام جانا سرمست توام جانا
در
دست توام جانا گر تيرم وگر شستم
در
چرخ درآوردي چون مست خودم کردي
چون تو سر خم بستي من نيز دهان بستم
اي عاقل چون لنگر اي روت چو آهنگر
در
دلبر ما بنگر آهسته که سرمستم
باقيش بگو تو هم زيرا که ز بحر توست
درهاي معاني که
در
رشته دم سفتم
ساکن شوم از گفتن گر اوم نشوراند
زيرا که سوار است او من
در
قدمش گردم
در
آينه چون بينم نقش تو به گفت آرم
آيينه نخواهد دم اي واي ز گفتارم
چون سايه فنا گردم
در
تابش خورشيدي
کاندر پي او دايم من سير قمر دارم
گر
در
دل تابوتم مهر تو بود قوتم
قوت ملکي دارم گر شکل بشر دارم
اندر چرش جان آ گر پاي همي کوبي
تا غوطه خورم يک دم
در
شيره بسيارم
خورشيد بود مه را بر چرخ حريف اي جان
دانم که بنگذاري
در
مجلس اغيارم
ديدم همه عالم را نقش
در
گرمابه
اي برده تو دستارم هم سوي تو دست آرم
هر جنس سوي جنسش زنجير همي درد
من جنس کيم کاين جا
در
دام گرفتارم
در
شادي روي تو گر قصه غم گويم
گر غم بخورد خونم والله که سزاوارم
تن حامله زنگي دل
در
شکمش رومي
پس نيم ز مشکم من يک نيم ز کافورم
من خامم و بريانم خندنده و گريانم
حيران کن و حيرانم
در
وصلم و مهجورم
صورتگر نقاشم هر لحظه بتي سازم
وانگه همه بت ها را
در
پيش تو بگدازم
صد نقش برانگيزم با روح درآميزم
چون نقش تو را بينم
در
آتشش اندازم
باري ز شکاف
در
برق رخ تو بينم
زان آتش دهليزي صد شمع برافروزم
يک لحظه بري رختم
در
راه که عشارم
يک لحظه روي پيشم يعني که قلاوزم
گه
در
گنهم راني گه سوي پشيماني
کژ کن سر و دنبم را من همزه مهموزم
بس کن همه تلوينم
در
پيشه و انديشه
يک لحظه چو پيروزه يک لحظه چو پيروزم
سر برمزن از هستي تا راه نگردد گم
در
باديه مردان محوست تو را جم جم
زير فلک ناري
در
حلقه بيداري
هر چند که سر داري نه سر هلدت ني دم
شمس الحق تبريزي ما بيضه مرغ تو
در
زير پرت جوشان تا آيد وقت قم
اي کرده تو مهمانم
در
پيش درآ جانم
زان روي که حيرانم من خانه نمي دانم
در
عشق سليماني من همدم مرغانم
هم عشق پري دارم هم مرد پري خوانم
هر کس که پري خوتر
در
شيشه کنم زودتر
برخوانم افسونش حراقه بجنبانم
من تاج نمي خواهم من تخت نمي خواهم
در
خدمتت افتاده بر روي زمين خواهم
در
حلقه ميقاتم ايمن شده ز آفاتم
مومم ز پي ختمت زان نقش نگين خواهم
بسي تخم بکشتيم بر اين شوره بگشتيم
بر آن حب که نگنجيد
در
انبار بگرديم
طبيبان فصيحيم که شاگرد مسيحيم
بسي مرده گرفتيم
در
او روح دميديم
حکيمان خبيريم که قاروره نگيريم
که ما
در
تن رنجور چو انديشه دويديم
شما مست نگشتيد وزان باده نخورديد
چه دانيد چه دانيد که ما
در
چه شکاريم
وقت است که خوبان همه
در
رقص درآيند
انگشت زنان گشته که از پرده بجستيم
المنه لله که ز پيکار رهيديم
زين وادي خم
در
خم پرخار رهيديم
در
سايه آن گلشن اقبال بخفتيم
وز غرقه آن قلزم زخار رهيديم
در
عشق ز سه روزه وز چله گذشتيم
مذکور چو پيش آمد از اذکار رهيديم
صفحه قبل
1
...
1225
1226
1227
1228
1229
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن