167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • چو هيچ کوه احد برنيامد از بن و بيخ
    چه دست درزده اي در کمرگه کهسار
  • چه ايمنست دهم از خراج و نعل بها
    چو نعل ماست در آتش ز عشق تيزشرار
  • وگر تو پاي نداري سفر گزين در خويش
    چو کان لعل پذيرا شو از شعاع اثر
  • بدانک عشق جهاني است بي قرار در او
    هزار عاشق بي جان و بي قرار نگر
  • روان خفته اگر داندي که در خوابست
    از آنچ ديدي ني خوش شدي و ني رنجور
  • چنانک روزي در خواب رفت گلخن تاب
    به خواب ديد که سلطان شدست و شد مغرور
  • مگر که لطف کند باز شمس تبريزي
    وگر نه ماند سخن در دهن چنين مقصور
  • سلام من شنوي در لحد خبر شودت
    که هيچ وقت نبودي ز چشم من مستور
  • در آن زمان که چراغ خرد بگيرانيم
    چه هاي و هوي برآيد ز مردگان قبور
  • وگر خراب شوم من بود رگي باقي
    چو جغد هل که بگردد در اين خراب ديار
  • نگار کردن چون اشک بر رخ عاشق
    حلاوتيست در آن رو که زد نگار نگار
  • هميشه چشم گشايم چو غنچه بر سر راه
    چو سرو روح روانست در بهار سفر
  • چو چشم بينا در جان تو همي نرسد
    کسي که چشم ندارد يقين بود معذور
  • هزار جان مقدس سپرد هر نفسي
    در آن شکار و نشد جان از آن شکاري سير
  • به چشم درد به عيسي نگر اگر نگري
    سرک مپيچ بدان چشم و در خرش منگر
  • مطربا چون رسي به شرح دلم
    پاي در خون نهاده اي هش دار
  • غار جنت شود چو هست در او
    ثاني اثنين اذ هما في الغار
  • چشم کو تا که جان ها بيند
    سر برون کرده از در و ديوار
  • در و ديوار نکته گويانند
    آتش و خاک و آب قصه گزار
  • هر دلي چارپره در پي توست
    دل ما صدپرست و پرانتر
  • شمس تبريز همتي مي دار
    تا شوم در تو من عجب دانتر
  • اي که در عين جان خود داري
    صد هزاران بهشت و حور و قصور
  • چونک در چرخ آردت باده
    خانه بر بام چرخ اخضر گير
  • مستي آمد ز راه بام دماغ
    برو انديشه و ره در گير
  • خمر کهن بر سر عشاق ريز
    صورت نو در دل مستان نگار
  • شمس و شموسي که سرآخر شدست
    چون خر لنگست در آن مستدار
  • باد چو راکع شد و خود را شناخت
    نيست در آخر چو خسان بي مدار
  • چشم در آن باد نهادست خس
    کو کشدش جانب هر دشت و غار
  • ور همه در زهر دهي غوطه ام
    زهر مرا غوطه ده اندر شکر
  • سرمه نو بايد در چشم دل
    ور نه چه داند ره سرمه بصر
  • شاه در اين بود که لشکر رسيد
    همچو ستاره همه گرد قمر
  • گفت براي دل من هر يکي
    در حق اين قوم ببخشيد زر
  • گفت کريمي سوي بر ما گذشت
    کرد در اين خانه به رحمت نظر
  • در بگشا کآمد خامي دگر
    پيشکشي کن دو سه جامي دگر
  • بسته بدي تو در و بام سرا
    آمدت آن حکم ز بامي دگر
  • بي سخني ره رو راه تو را
    در غم و شاديست پيامي دگر
  • نه آن مطرب که در مجلس نشيند
    گهي نوشد گهي کوشد به مزمار
  • ز باد و بوي توست امروز در باغ
    درختان جمله رقاص و سرانداز
  • تو در معني گشا اين چشم سر را
    چو گوشش حرف برچيدن مياموز
  • به جان با آسمان عشق رفتم
    به صورت گر در اين پستم من امروز
  • بشوي اي عقل دست خويش از من
    که در مجنون بپيوستم من امروز
  • بيامد بر درم اقبال نازان
    ز مستي در بر او بستم من امروز
  • مبند آن زلف شمس الدين تبريز
    که چون ماهي در اين شستم من امروز
  • به هر ره راهبر هشيار بايد
    در اين ره نيست جز مجنون قلاوز
  • بده صحت به بيماران عالم
    که در صحت نه معلومي نه مهموز
  • در اين سرما سر ما داري امروز
    دل عيش و تماشا داري امروز
  • در اين خمخانه ما را ميهمان کن
    بدان همسايه کان جا داري امروز
  • نقاب از روي سرخ او فروکش
    که در پرده حميرا داري امروز
  • خمش باش و مدم در ناي منطق
    که مصر و نيشکرها داري امروز
  • در اين سرما سر ما داري امروز
    سر عيش و تماشا داري امروز
  • به پيش هر کسي ماهي بريان
    در آن ماهي تو دريا داري امروز
  • اي غم اجلت در اين قنينه ست
    گر مردنت آرزوست مگريز
  • در خشم مکن تو چشم خود را
    وان فتنه خفته را مينگيز
  • سوي خانه خويش آمد عشق آن عاشق نواز
    عشق دارد در تصور صورتي صورت گداز
  • خانه خويش آمدي خوش اندرآ شاد آمدي
    از در دل اندرآ تا پيشگاه جان بتاز
  • ور تو بند شهوتي دعوي عشاقي مکن
    در ببند اندر خلاء و شهوت خود را بسوز
  • افغان ز يوسفي که زليخاش در مزاد
    با تنگ هاي لعل خريدن گرفت باز
  • آهوي چشم خوني آن شير يوسفان
    در خون عاشقان بچريدن گرفت باز
  • اول چنان نواز و در آخر چنين گداز
    اول يجوز آمد و امروز لايجوز
  • من از خزينه سلطان عقيق و در دزدم
    نيم خسيس که دزدم قماشه بزاز
  • خموش کن ز بهانه که حبه اي نخرند
    در اين مقام ز تزوير و حيله طناز
  • چونک رسول از قنق گشت ملول و شد ترش
    ناصح ايزدي ورا کرد عتاب در عبس
  • آب حيات از شرف خود نرسد به هر خلف
    زين سببست مختفي آب حيات در غلس
  • در ميان خون ما پا درمنه
    هيچم از صفرا و از سودا مپرس
  • صد قيامت در بلاي عشق اوست
    درنگر امروز و از فردا مپرس
  • اي دل بي بهره از بهرام ترس
    وز شهان در ساعت اکرام ترس
  • نيست در آخرزمان فريادرس
    جز صلاح الدين صلاح الدين و بس
  • اين روي آينه ست اين يوسف در او بتابد
    بيگانه پشت باشد هر چند شد مقرنس
  • سکه شاهي ببين در رخ همچون زرم
    نقش تمامي بخوان پس تو ز زرگر مپرس
  • اي دل شکرستان از نمکش شور کن
    آب ز کوثر بخور خاک در او بليس
  • هرگز نديدست آسمان هرگز نبوده در جهان
    مانند تو ليلي جان مانند من مجنون خوش
  • ايوان کجا ماند مرا با منجنيق کبريا
    ميزان کجا ماند مرا در عشقت اي موزون خوش
  • وگر اين بلبل جانم بپرد ناگهان از تن
    زهر خاري مپرسيدش در آن گلزار جوييدش
  • زهي گوهر که دريا را به نور خويش پر دارد
    مسلمانان مسلمانان در آن انوار جوييدش
  • صد چرخ همي گردد بر آب حيات او
    صد کوه کمر بندد در خدمت تمکينش
  • عشقست يکي جاني دررفته به صد صورت
    ديوانه شدم باري من در فن و آيينش
  • بر طالع ماه خود تقويم عجب بست او
    تقويم طلب مي کن در سوره والتينش
  • آن دولت عالم را وان جنت خرم را
    کز وي شکفد در جان گلزار بشوريدش
  • شمس الحق تبريزي در عشق مسيح آمد
    هر کس که از او دارد زنار بشوريدش
  • در وصل تو مي جويد وز شرم نمي گويد
    کامسال طرب خواهد چون پار به آميزش
  • هنگام صبوح آمد اي مرغ سحرخوانش
    با زهره درآ گويان در حلقه مستانش
  • مي گو سخنش بسته در گوش دل آهسته
    تا کفر به پيش آرد صد گوهر ايمانش
  • کجا رفت او ميان حاضران نيست
    در اين مجلس نمي بينم نشانش
  • زميني گر نيابد شکل او چيست
    که مي گردد در اين عشق آسمانش
  • چو اسماعيل قربان شو در اين عشق
    ولي را بنده شو گر نيستي ميش
  • چو پختي در هواي شمس تبريز
    از اين خامان بيهوده مينديش
  • سرناي توام مرا تو گويي
    من در تو فرودمم تو مخروش
  • از بيم تو گشته شير گربه
    در خاک خزيده صبر چون موش
  • باقي غزل مگو که حيفست
    ما در گفتار و دوست خاموش
  • ليکن چه کنم که رسم کهنه ست
    دريا خاموش و موج در جوش
  • چون کشته شوي در او بماني
    من مات من الهوي فقد عاش
  • گر سر خوبي بخارد دلبري در عهد تو
    پرچمش آرند پيشت ارمغاني شاد باش
  • جان سرگردان که گم شد در بيابان فراق
    از بيابان ها سوي دارالامان آوردمش
  • سجده کردم پيش او و درکشيدم جام را
    آتشي افکند در من مي ز آتشدان خويش
  • بولهب را ديدم آن جا دست مي خاييد سخت
    بوهريره دست کرده در دل انبان خويش
  • بولهب در فکر رفته حجت و برهان طلب
    بوهريره حجت خويش است و هم برهان خويش
  • سحري صلاي عشقت بشنيد گوش جانم
    که درآ در آتش ما بجه از جهان آتش
  • هر که در ديده عشاق شود مردمکي
    آن نظر زود سوي گوهر انسان کشدش
  • کيست کو دانه اوميد در اين خاک بکاشت
    که بهار کرمش بازنبخشيد صدش
  • سايه ها را همه پنهان کن و فاني در نور
    برگشا طلعت خورشيدرخ انور خويش