نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.13 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
مي گريد بي خبر وليکن
صد چشمه شير از او
در
اسرار
هر گه که به خلق بنگريدي
گشتي ز خدا گشاده صد
در
در
برق چه نامه بر توان خواند
آخر چه سپاه آيد از مور
اي يار شگرف
در
همه کار
عياره و عاشق تو عيار
يک بار چو رفت آب
در
جوي
کي گردد چرخ طمع يک بار
بشنو ز بهار نو سقاهم
در
جام کن آن شراب احمر
ماييم چو جان خموش و گويا
حيران شده
در
خموش ديگر
در
بزم رضاي تست نقلي
وز وي دل و چشم انبيا سير
تا ذوق جفاش ديد جانم
در
عشق جفاست از وفا سير
زانک آن سو
در
نوازش رحمتي جوشيده است
شمس تبريزيش گويم يا جمال کردگار
در
ازل جان هاي صديقان نثار روي تو
چونک رويت را نبينم خود نثاري چيده گير
مطربا
در
پيش شاهان چون شدستي پرده دار
برمدار اندر غزل جز پرده هاي شاهوار
در
سماع عاشقان زد فر و تابش بر اثير
گر سماع منکران اندرنگيرد گو مگير
شربتي داري که پنهاني به نوميدان دهي
تا فغان
در
ناورد از حسرتش اوميدوار
ترجماني من و صد چون منش محتاج نيست
در
حقايق عشق خود را ترجمانست اي پسر
در
گلشن بگشايد ز درون صورت عشق
صورتش چون گل سرخ از گل تر خوش بوتر
يک فسون خوان صنما
در
دل مجنون بردم
غنج هاي چو صبي را نه صبا اوليتر
عقل را قبله کند آنک جمال تو نديد
در
کف کور ز قنديل عطا اوليتر
تا بديدم چمنت ز آب و گيا ببريدم
آن ستورست که
در
آب و گيا اوليتر
چند گويي تو بجو يار وزو دست بشو
در
دو عالم نبود يار مرا يار دگر
چون که
در
جان مني شسته به چشمان مني
شمس تبريز خداوند تو چوني به سفر
کو
در
اين خانه يکي سوخته مفتوني
که به شب ها شنود ناله مفتون دگر
مرد دنيا عدمي را حشمي پندارد
عمر
در
کار عدم کي کند اي دوست بصير
زهره
در
خويش نگنجد ز نواهاي لطيف
همچو بلبل که شود مست ز گل فصل بهار
اندر اين عيد برو گاو فلک قربان کن
گر نه اي چون سرطان
در
وحلي کژرفتار
که از او محتسب و مهتر بازار بدرد
در
فغانند از او از فقعي تا عطار
هر که زين رنج مرا باز يکي يارانه
بکند
در
عوض آن بکنم من صد بار
محتسب کو ز کفايت چو نظام الملکست
کرد از مکر چنين کس رخ خود
در
ديوار
محتسب عقل تو است دان که صفاتت بازار
وان دغل هست
در
او نفس پليد مکار
در
خرابات مردان جام جانست گردان
نيست مانند ايشان هيچ خمار ديگر
راستي گوي اي جان عاشقان را مرنجان
جز تو
در
دلربايان کو دل افشار ديگر
ديد روي زرد من
در
ماهتاب
کرد روي زرد ما از اشک تر
در
رخ آن آفتاب هر دو کون
مست لايعقل همي کردم نظر
چون ز عقل و جان و دل برخاستي
اين يقين هم
در
گمانست اي پسر
سينه خود را هدف کن پيش دوست
هين که تيرش
در
کمانست اي پسر
سينه اي کز زخم تيرش خسته شد
در
جبينش صد نشانست اي پسر
ني غلط من نامدم تو آمدي
در
وجود بنده پنهان اي پسر
همچو زر يک لحظه
در
آتش بخند
تا ببيني بخت خندان اي پسر
پاي دار و شور مستان گوش دار
در
شکست و جست دربان اي پسر
مي زنم من نعره ها
در
خامشي
آمدم خاموش گويان اي پسر
در
مژه او گر چه دل را مژده هاست
الحذر اي عاشقان از وي حذر
سرکه آشامي و گويي شهد کو
دست تو
در
زهر و گويي کو شکر
ور ببيني يار ما را روترش
پرده اي باشد ز غيرت
در
نظر
مو نباشد عکس مو باشد
در
آب
صورتي باشد ترش اندر شکر
بشکنم شيشه بريزم زير پاي
تا خلد
در
پاي مرد بي خبر
حرص بين
در
طبع حيوان و نبات
بعد از آن سيري و ايثارش نگر
عاشقان گوي اند
در
چوگان يار
گوي را با دست و يا با پا چه کار
گفت بنگر گوش من
در
حلقه ايست
بسته آن حلقه شو چون گوشوار
باز شد
در
عاشقي بابي دگر
بر جمال يوسفي تابي دگر
اي خيالت
در
دل من هر سحور
مي خرامد همچو مه يک پاره نور
نقش خوبت
در
ميان جان ما
آتش و شور افکند وانگه چه شور
آتشي کردي و گويي صبر کن
من ندانم صبر کردن
در
تنور
چون مرا
در
عشق استا کرده اي
خود مرا شاگرد گير استا مگير
در
چمن آييد و بربنديد ديد
تا نيفتد بر جماعت هر نظر
باد کم پران مزن لاف خوشي
باد آرد خاک و خس را
در
بصر
کافر عشق بيا باده ببين
نيست شو
در
مي و اقرار بيار
هر لفظ او جهاني روشن چو آسماني
بگشاده
در
بياني مقرر مقرر
چشمي که غير رويت بيند ز بهر زينت
باشد
در
اين جريمت زاني و چيز ديگر
لعليست بي نهايت
در
روشني به غايت
آن لعل بي بها را کاني و چيز ديگر
آن چشم احول آمد
در
گام اول آمد
کو گفت اولي را ثاني و چيز ديگر
هر کو بقا نيابد از شمس حق تبريز
او هست
در
حقايق فاني و چيز ديگر
اي آينه فقيري جاني و چيز ديگر
وي آنک
در
ضميري آني و چيز ديگر
امسال حلقه ايست ز سوداي عاشقان
گر نيست بازگشت
در
اين عشق عمر پار
از نغمه هاي طوطي شکرستان توست
در
رقص شاخ بيد و دو دستک زنان چنار
جانيست خوش برون شده از صد هزار پوست
در
چاربالش ابد او راست کار و بار
جان هاي صادقان همه
در
وي زنند چنگ
تا بانوا شوند از آن جان نامدار
تنها نه آدمي حيوان نيز همچنين
ور ني نديدي تو
در
آفاق جانور
خورشيد تافتست ز روي تو چاشتگاه
در
عشق قرص روي تو رفتيم بام بر
اي چشم و اي چراغ روان شو به سوي باغ
مگذار شاهدان چمن را
در
انتظار
گل از پي قدوم تو
در
گلشن آمدست
خار از پي لقاي تو گشتست خوش عذار
گويند سر بريم فلان را جو گندنا
آن را ببين معاينه
در
صنع کردگار
اندر عدم نمايد هر لحظه صورتي
تا اين خياليان بشتابند
در
مسير
چون سر کس نيستت فتنه مکن دل مبر
چونک ببردي دلي باز مرانش ز
در
دشمن تو
در
هنر شد به مثل دم خر
چند بپيماييش نيست فزون کم شمر
هر که بجز عاشقست
در
ترشي لايقست
لايق حلوا شکر لايق سرکا کبر
چون سر کس نيستت فتنه مکن دل مبر
چونک ببردي دلي بازمرانش ز
در
عمر که بي عشق رفت هيچ حسابش مگير
آب حياتست عشق
در
دل و جانش پذير
پرده گردون بدر نعمت جنت بخور
آب بزن بر جگر حور بکش
در
کنار
آمده اي
در
قمار کيسه پرزر بيار
ور نه برو از کنار غصه و زحمت ببر
در
ره عشاق او روي معصفر شناس
گوهر عشق اشک دان اطلس خون جگر
قيمت روي چو زر چيست بگو لعل يار
قيمت اشک چو
در
چيست بگو آن نظر
دشمن ما
در
هنر شد به مثل دنب خر
چند بپيماييش نيست فزون کم شمر
هر که بجز عاشق است
در
ترشي لايقست
لايق حلوا شکر لايق سرکا کبر
ز جهل توبه و سوگند مي تند غافل
چه حيله دارد مقهور
در
کف قهار
چنانش کرد که
در
شهرها نمي گنجيد
ملول شد ز بيابان و رفت سوي بحار
رود که گيرد مرجان وليک بدهد جان
که
در
کمين بنشستست بر رهش جرار
در
اين دوار طبيبان همه گرفتارند
کز اين دوار بود مست کله بيمار
حرام کرد خدا شحم و لحم عاشق را
که تا طمع نکند
در
فناش مردم خوار
به سوي باغ بيا و جزاي فعل ببين
شکوفه لايق هر تخم پاک
در
اظهار
بيا که
در
دل من رازهاي پنهانست
شراب لعل بگردان و پرده اي مگذار
مرا چو مست کني آنگهي تماشا کن
که شيرگير چگونست
در
ميان شکار
ز مطربان خوش آواز و نعره مستان
شراب
در
رگ خمار گم کند رفتار
شراب عشق بنوشيم و بار عشق کشيم
چنانک اشتر سرمست
در
ميان قطار
به سوزني که دهان ها بدوخت
در
رمضان
بيا بدوز دهانم که سيرم از گفتار
تراش چوب نه بهر هلاکت چوبست
براي مصلحتي راست
در
دل نجار
نگر به پوست که دباغ
در
پليدي ها
همي بمالد آن را هزار بار هزار
تو شمس مفخر تبريز چاره ها داري
شتاب کن که تو را قدرتيست
در
اسرار
به ماهيان خبر ما رسيد
در
دريا
هزار موج برآورد جوش دريابار
به ذات پاک خدايي که گوش و هوش دهد
که
در
جهان نگذاريم يک خرد هشيار
غبار و گرد مينگيز
در
ره ياري
که او به حسن ز دريا برآوريد غبار
صفحه قبل
1
...
1222
1223
1224
1225
1226
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن