نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
ز منزل هوسات ار دو گام پيش نهي
نزول
در
حرم کبريا تواني کرد
به همت ار نشوي
در
مقام خاک مقيم
مقام خويش بر اوج علا تواني کرد
هماي سايه دولت چو شمس تبريزيست
نگر که
در
دل آن شاه جا تواني کرد
دلي که نيست
در
انديشه سؤال و جواب
وي آفتاب جهان شد بدو شتاب کنيد
زنيد خاک به چشمي که باد
در
سر اوست
دو چشم آتشي حاسدان پرآب کنيد
گداز عاشق
در
تاب عشق کي ماند
به خدمتي که شما از پي ثواب کنيد
بس ابله شتابان شده سوي دامش
چو کوري که
در
کف عصايي ندارد
کسي جان دهد
در
رهش کز شقاوت
ز جانان ره جان فزايي ندارد
بگشاي اي جان
در
بر ضعيفان
بر رغم دربان دربان چه باشد
تو شيري و ما انبان حيله
در
پيش شيران انبان چه باشد
پيش از اين
در
عجب همي بودم
کآسمان نگون نمي خسبد
هر که را چون بنفشه ديد دوتا
کرد يکتا و
در
شمار نهاد
آن زره موي
در
کمان ز کمين
تيرهاي زره گذار نهاد
خويشتن را چو
در
کنار گرفت
خلق را دور و برکنار نهاد
در
تنور بلا و فتنه خويش
پخته و سرخ رو چو نانم کرد
مي پريدم ز دست او چون تير
دست
در
من زد و کمانم کرد
چون جهان پر شد از حکايت من
در
جهان همچو جان نهانم کرد
بس کن اي دل که
در
بيان نايد
آن چه آن يار مهربانم کرد
چونک
در
عاشقي حشر کردند
ني چو اين مردم حشر ميرند
تو گمان مي بري که شيران نيز
چون سگان از برون
در
ميرند
همه روشن شوند چون خورشيد
چونک
در
پاي آن قمر ميرند
همه را آب عشق بر جگر است
همه آيند و
در
جگر ميرند
همه هستند همچو
در
يتيم
نه بر مادر و پدر ميرند
و آنک امروز آن نظر جستند
شاد و خندان
در
آن نظر ميرند
بر تو اين دم که
در
غم عشقي
چون پدر بردبار خواهد بود
هر که او پست و مست عشق نشد
تا ابد
در
خمار خواهد بود
در
سر هر که چشم عبرت نيست
خوار و بي اعتبار خواهد بود
آتش افکند
در
جهان جمشيد
از پس چار پرده چون خورشيد
بل که بر اسب ذوق و شيريني
تا ابد خوش نشسته
در
زينيد
عيد ار بوي جان ما دارد
در
جهان همچو جان مبارک باد
روزه مگشاي جز به قند لبش
قند او
در
دهان مبارک باد
جان ها واگشاده پر
در
غيب
بسته پيشش چو نقش قالي باد
شاهدي بين که
در
زمانه بزاد
بت و بتخانه را به باد بداد
شاهداني که
در
جهان سمرند
کس از ايشان دگر نيارد ياد
گرمسير ضمير جاي ويست
مي بميرد
در
اين جهان از برد
زر چو درباخت خواجه صراف
صرفه او برد زانک
در
کان شد
هر کي
در
ذوق عشق دنگ آمد
نيک فارغ ز نام و ننگ آمد
اي بسا خار خشک کز دل او
در
پناه تو گلستان آمد
انتظار نثار بحر کرم
سينه را درج
در
چو نار کند
شيره را انتظار
در
دل خم
بهر مغز شهان عقار کند
سر و جان پيش او حقير بود
هر که را
در
سر اين خمار بود
نه از آن حالتيست اي عاقل
که
در
او عقل کس بديد آيد
زانک
در
باطن تو خوش نفسيست
از گزاف اين نفس نمي آيد
عشق
در
خويش بين کجا گنجد
ماده گرگ شير نر زايد
زانک جان محدثست و عشق قديم
هرگز اين
در
وجود آن نرسيد
بعد از آن باز با خود آمد جان
دام عشق آمد و
در
او پيچيد
بل که بر اسب ذوق و شيريني
تا ابد خوش نشسته
در
زينيد
در
بهشتي که هر زمان بکريست
مرد آييد اگر نه عنينيد
زان ازلي نور که پرورده اند
در
تو زيادت نظري کرده اند
دوست همان به که بلاکش بود
عود همان به که
در
آتش بود
عشق خليلست درآ
در
ميان
غم مخور ار زير تو آتش بود
در
خم چوگانش يکي گوي شو
تا که فلک زير تو مفرش بود
در
دل عشاق چه آتش فکند
جانب اسرار چه پيغام داد
گنج زري بود
در
اين خاکدان
کو دو جهان را بجوي مي شمرد
در
سفر افتند به هم اي عزيز
مرغزي و رازي و رومي و کرد
پيرهن يوسف و بو مي رسد
در
پي اين هر دو خود او مي رسد
آب بزن بر حسد آتشين
باد
در
اين خاک از او مي رسد
آه که شب جمله
در
اين وعده رفت
بوسه دهم بوسه دهم روز شد
چون رسن لطف
در
اين چه فکند
چنبره دل گل و نسرين دميد
شاخ گلي باغ ز تو سبز و شاد
هست حريف تو
در
اين رقص باد
ديدش ساقي که
در
آتش فتاد
جام گرفت و سوي او شد چو دود
زان سوي گوش آمد اين طبل عيد
در
دلش آتش بزن افغان عود
هر که سبوي تو کشد عاقبت
در
حرم عشرت سلطان شود
رو به دل اهل دلي جاي گير
قطره به دريا
در
و مرجان شود
پوست بهل دست
در
آن مغز زن
يا بشنو قصه آن ترک و کرد
مير خوبان را دگر منشور خوبي دررسيد
در
گل و گلزار و نسرين روح ديگر بردميد
از پس دور قمر دولت بگشاد
در
دلق برون کن ز سر خلعت سلطان رسيد
در
موج درياهاي خون بگذشته بر بالاي خون
وز موج وز غوغاي خون دامانشان ناگشته تر
چهره من رشک گل و ديده خود را
کرده پر از خون جگر
در
طلب خار
يغمابک ترکستان بر زنگ بزد لشکر
در
قلعه بي خويشي بگريز هلا زوتر
خورشيد گر از اول بيمارصفت باشد
هم از دل خود گردد
در
هر نفسي خوشتر
شمس الحق تبريزي
در
آينه صافت
گر غير خدا بينم باشم بتر از کافر
خورشيد وصال تو روزي به جمل آيد
در
چرخ دلم يابد برج حملي ديگر
در
قدرت مخدومي شمس الحق تبريزي
غوطي بخوري بيني حق را به نظار آخر
اي ديده مرا بر
در
واپس بکشيده سر
باز از طرفي پنهان بنموده رخ عبهر
چون طره بيفشاني مشک افتد
در
پايت
چون جعد براندازي خطيت دهد عنبر
در
عين فنا گفتم اي شاه همه شاهان
بگداخت همي نقشي بفسرده بدين آذر
آخر بنگر
در
من گفتا که نمي ترسي
از آتش رخسارم وانگه تو نه سامندر
آن جوهر بي چوني کز حسن خيال تو
در
چشم نشستستم اي طرفه سيمين بر
مرا عشق بپرسيد که اي خواجه چه خواهي
چه خواهد سر مخمور به غير
در
خمار
هين جامه بکن زود
در
اين حوض فرورو
تا بازرهي از سر و از غصه دستار
گرفتارست دل
در
قبضه حق
گرفته صعوه را بازي به منقار
مرا بيدار
در
شب هاي تاريک
رها کردي و خفتي ياد مي دار
به زنهارت درآمد جان چاکر
مرا
در
هجر بي زنهار مگذار
مرا گفتي که ما را يار غاري
چنين تنها مرا
در
غار مگذار
بهار از من بگردد چون ندانم
چو
در
دل جاي گلشن پر شود خار
به چشم جان چه دريا و چه صحرا
در
آن عالم چه اقرار و چه انکار
به چوگان وفا يک گوي زرين
در
اين ميدان بغلطانيد آخر
چو
در
جويت روان شد آب حيوان
به خم و کوزه گر اشکست منگر
به از تو ناطقي اندر کمين هست
در
آن کاين لحظه خاموشست منگر
خلاصم ده خلاصم ده خلاصي
که سخت افتاده ام
در
دام ديگر
اگر امروز
در
بر من ببندي
درافتم هر دمي از بام ديگر
مرا
در
دست انديشه بمسپار
که انديشه ست خون آشام ديگر
همي بينم رضايت
در
غم ماست
چگونه گردد اين بي دل ز غم سير
در
اين سرما به کوي او گريزيم
که مانندش نزايد کس ز مادر
در
اين برف آن لبان او ببوسيم
که دل را تازه دارد برف و شکر
خيال او چو ناگه
در
دل آيد
دل از جا مي رود الله اکبر
ز انکارت برويد پرده هايي
مکن
در
کار آن دلبر تو انکار
نمي بيني تغيرها و تحويل
در
افلاک و زمين و اندر آثار
به بازار بتان و عاشقان
در
ز نقش او بسوزد جمله بازار
صفحه قبل
1
...
1221
1222
1223
1224
1225
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن