نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
در
خامشيست تابش خورشيد بي حجاب
خاموش کاين حجاب ز گفتار مي رسد
گلزار چرخ چونک گلستان دل بديد
در
رو کشيد ابر و ز دل شرمسار شد
بر آتش آب چيره بود از فروتني
کآتش قيام دارد و آبست
در
سجود
آن حلق و آن دهان که دريدست
در
لحد
چون عندليب مست چه گوينده مي شود
خاموش و خوش بخسپ
در
اين خرمن شکر
زيرا شکر به گفت پراکنده مي شود
پيش آر جام آتش انديشه سوز را
کانديشه هاست
در
سرم از بيم و از اميد
در
عين آتشم چو خليلم فرست آب
کآزر مثال بتگرم از بيم و از اميد
در
آفتاب روي خودم دار زانک من
مانند اين غزل ترم از بيم و از اميد
در
باغ ها درآي تو امسال و درنگر
کان شاخه هاي خشک چه برها همي دهند
مقراض
در
ميان نه و خلعت همي برند
وان را که تاج رفت کمرها همي دهند
هر کس شکرلبي بگزيده ست
در
جهان
ما را شکرلبيست که چيزي دگر دهد
در
چشم من نيايد خوبي هيچ خوب
نقاش جسم جان را غيبي صور دهد
در
ديده گداي تو آيد نگار خاک
حاشا ز ديده اي که خدايش نظر دهد
آه که بار دگر آتش
در
من فتاد
وين دل ديوانه باز روي به صحرا نهاد
پيک دل عاشقان رفت به سر چون قلم
مژده همچون شکر
در
دل کاغد رسيد
دوش
در
استارگان غلغله افتاده بود
کز سوي نيک اختران اختر اسعد رسيد
عقل
در
آن غلغله خواست که پيدا شود
کودک هم کودکست گو چه به ابجد رسيد
رغم حسودان دين کوري ديو لعين
کحل دل و ديده
در
چشم مرمد رسيد
جام دوي درشکن باده مده باد را
چون دو شود پادشاه شهر رود
در
فساد
لاف دل از آسمان لاف تن از ريسمان
بگسلم اين ريسمان بازروم
در
معاد
گفت به تو تاختم بهر خودت ساختم
ساخته خويش را من ندهم
در
مزاد
بار دگر آمديم تا شود اقبال شاد
دولت بار دگر
در
رخ ما رو گشاد
در
دل هر لوليي عشق چو استاره اي
رقص کنان گرد ماه نورفشان آمدند
در
هوس اين سماع از پس بستان عشق
سروقدان چون چنار دست زنان آمدند
لوليکان قنق
در
کف گوشه تتق
وز تتق آن عروس شاه جهان آمدند
شاه که
در
دولتش هر طرفي شاهدي
سينه گشاده به ما بهر امان آمدند
جانب تبريز
در
شمس حقم ديده اند
ترک دکان خواندند چونک به کان آمدند
رنج ز تن برمدار
در
تک نيلش درآر
تا تن فرعون وار پاک شود از جحود
نفس به مصرست امير
در
تک نيلست اسير
باش بر او جبرئيل دود برآور ز عود
جان سوي تبريز شد
در
هوس شمس دين
جان صدفست و سوي بحر گهر مي رود
با تو موافق شدم با تو منافق شدم
بر دبه عاشق شدم
در
دبه زيت پليد
نفس چو محتاج شد روح به معراج شد
چون
در
زندان شکست جان بر جانان رسيد
مژده دولت رسيد
در
حق هر عاشقي
آتش دل مي فروخت ديگ هوس مي پزيد
پس سبقت رحمتي
در
غضبي شد پديد
زهر بدان کس دهند کوست معود به قند
فارغ و دلخوش بدم سرخوش و سرکش بدم
بولهب غم ببست گردن من
در
مسد
قافله عصمتت گشت خفير ار نه خود
راه زن از ريگ ره بود فزون
در
عدد
سحر خدا آفريد
در
دل هر کس پديد
کيسه جوزا بريد همچو سها مي رود
روح
در
اين غار غوره وار ترش چيست
پرورش و عهد يار غار نه اين بود
در
چمن عيش خار از چه شکفته ست
منبت آن شهره نوبهار نه اين بود
بر آسمانش بجويي چو مه ز آب بتابد
در
آب چونک درآيي بر آسمان بگريزد
ز لامکانش بخواني نشان دهد به مکانت
چو
در
مکانش بجويي به لامکان بگريزد
نماز شام برفتم به سوي طرفه رومي
چو ديد بر
در
خويشم ز بام زود فروشد
چو
در
درونه صياد مرغ يافت قبولي
هزار مرغ گرفته ز دام او بپراند
پليد پاک شود مرده زنده مار عصا
چو خون که
در
تن آهوست مشک بو گردد
چو سينه بازشکافي
در
او نبيني هيچ
که تا زنخ نزند کس که او کجا سازد
در
اين دو گوش نگر کهرباي نطق کجاست
عجب کسي که ز سوراخ کهربا سازد
گمان عارف
در
معرفت چو سير کند
هزار اختر و مه اندر آن گمان نرسد
کسي که جغدصفت شد
در
اين جهان خراب
ز بلبلان ببريد و به گلستان نرسد
خموش اگر سر گنجينه ضميرستت
که
در
ضمير هدي دل رسد زبان نرسد
کدام دانه فرورفت
در
زمين که نرست
چرا به دانه انسانت اين گمان باشد
تو اعتماد مکن بر کمال و دانش خويش
که کوه قاف شوي زود
در
هوات کنند
چو
در
کشاکش احکام راضيت يابند
ز رنج ها برهانند و مرتضات کنند
خري که مات تو گردد ببرد از
در
ما
نخواهمش که بود عابد چو ما معبود
بده زبان و همه گوش شو
در
اين حضرت
شتاب کن که پي گوش گوشواره رسيد
در
اين چنين قدح آميختن حرام بود
به عاشقان خدا جز مي خدا مدهيد
شما و هر چه مراد شماست
در
عالم
من و طريق خداوند مبدا و ايجاد
کسي که عاشق آن رونق چمن باشد
عجب مدار که
در
بي دلي چو من باشد
حديث صبر مگوييد صبر را ره نيست
در
آن دلي که بدان يار ممتحن باشد
ايا به خويش فرورفته
در
غم کاري
تو تا برون نروي از ميان چه کار بود
شراب صافي و سلطان نديم و دولت يار
دگر نيارم گفتن که
در
ميانه چه بود
هر آنک مي نخورد بر سرش فروريزد
بگويدش که برو
در
جهان کور و کبود
دو ماه پهلوي همديگرند بر
در
عيد
مه مصور يار و مه منور عيد
چو مرغ
در
قفصم بهر شمس تبريزي
ز دشمني قفصم بشکنيد و بدرانيد
چو رازها طلبي
در
ميان مستان رو
که راز را سر سرمست بي حيا گويد
در
آن زمان که کند عقل عاقبت بيني
ندا ز عشق برآيد که هرچ بادا باد
در
آرزوي صباح جمال تو عمري
جهان پير همي خواند هر سحر اوراد
که اي خداي اگر عفوشان کني کردي
وگر نه درفکنم صد فغان
در
اين بنياد
غريو
در
ملکوت و فرشتگان افتاد
که بهر لطف بجوشيد و بندها بگشاد
چو خضر سوي بحار ايلياس
در
خشکي
براي گم شدگان مي کنند استمداد
پس دريچه دل صد
در
نهاني بود
که بسته بود خدا بنده خدا بگشاد
در
اين سرا که دو قنديل ماه و خورشيدست
خدا ز جانب دل روزن سرا بگشاد
بدانک موسي فرعون کش
در
اين شهرست
عصاش را تو نبيني ولي عصا دارد
چرا چو دال دعا
در
دعا نمي خمد
کسي که از کرمش قبله دعا دارد
در
آتش غم تو همچو عود عطاريست
دل شريف که او داغ انبيا دارد
به باغ جمله شراب خداي مي نوشند
در
آن ميانه کسي نيست کو گلو دارد
به مستيان درختان نگر به فصل بهار
شکوفه کرده که
در
شرب مي غلو دارد
چه ريشه برکني از غصه و پشيماني
چو ريش عقل تو
در
دست کالبد باشد
دريغ پرده هستي خداي برکندي
چنانک آن
در
خيبر علي حيدر کند
چو پشه سر شاهي برد که نمرودست
يقين شود که نهان
در
سلاحدار بود
اگر کهم هم از آواز تو صدا دارم
وگر کهم همه
در
آتش توم که دود
به پيش خلق نشسته هزار نقش شود
وليک
در
نظر تو نه کم شود نه فزود
که تا دهد به صحابه وليک آن بگداخت
شد آب
در
کفش ايرا نبود وقت نمود
ز عشق عاشق درويش خلق
در
عجبند
که آنچ رشک شهانست او چرا خواهد
نماز شام چو خورشيد
در
غروب آيد
ببندد اين ره حس راه غيب بگشايد
از اين خلاص ملوليد و قعر اين چه ني
هلا مبارک
در
قعر چاه مي پاييد
حطام خواند خدا اين حشيش دنيا را
در
اين حشيش چو حيوان چه ژاژ مي خاييد
شبست ليلي و روزست
در
پيش مجنون
که نور عقل سحر را به جعد خويش کشد
عمارتيست خراباتيان شهر مرا
که خانه هاش نهان
در
زمين چو ري باشد
دلم نماند و گدازيد چون شکر
در
آب
جمال ماه رخ دلربا چه سود کند
در
آن فلک که شعاعات آفتاب دلست
هزار سايه و ظل هما چه سود کند
خموش آينه منماي
در
ولايت زنگ
نما به قيصر رومش که تا مريد شود
کبوتر دل من
در
شکار باز پريد
خنک زماني کو از شکار بازآيد
هزار چشمه حيوان چه
در
شمار آيد
اگر از او لطف بي شمار بازآيد
در
آشنا عجمي وار منگريد چنين
فرشته ايد به معني اگر به تن بشريد
هزار حاجب و جاندار منتظر داريد
براي خدمتتان ليک
در
ره و سفريد
همه حيات
در
اينست کاذبحوا بقره
چو عاشقان حياتيد چون پس بقريد
چو شب خطيب تو ماهست بر چنين منبر
اگر نه فهم تباهست از چه
در
سمريد
در
اين جهان کهن جان نو چرا رويد
چو هر دمي مددي زان جهان نمي آيد
وراي عشق هزاران هزار ايوان هست
ز عزت و عظمت
در
گمان نمي آيد
دهان ببند و دهان آفرين کند شرحش
به صورتي که تو را
در
زبان نمي آيد
صفحه قبل
1
...
1220
1221
1222
1223
1224
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن