167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • از سبزه چه کم شود که سبزه
    در ديده خيره خار باشد
  • آن تخم عطاي تست در جان
    کو را کف دست باسخا شد
  • هان اي دل بسته سينه بگشا
    کان گمشده در کنار آمد
  • درده مي خام و بين که ما را
    در مجلس خام ديگر آمد
  • در نقد وجود هر چه زر بود
    از گنج عدم به گاز آمد
  • گويد که نهان مکن وليکن
    در گوشم گو که کس نداند
  • در گوش تو حلقه وفا نيست
    گوش تو به گوش ها رساند
  • زان مي که ز بوش جمله ابدال
    در خلق پديد و ناپديدند
  • اي آتش رخت سوز عشاق
    در عشق تو رخت ها کشيدند
  • در مجلس و بزم شاه اعظم
    آخر نه به روي آن پري بود
  • ور ديده نو در او گشاديم
    آخر نه به روي آن پري بود
  • هر عود تلف شود ز آتش
    در آتش توست عيد هر عود
  • معزول مکن تو قدرتم را
    من بسته نيم چو تار در پود
  • بربند دهان ز گفت و سر نه
    در سجده دوست کوست مسجود
  • آن گاه قضا ز تو بگردد
    کان وسوسه در دلت نيايد
  • ما خاک شما شديم در خاک
    تخم ستم و جفا مکاريد
  • محروم نماند کس از اين در
    ما را به کسي نمي شماريد
  • در صبر و ثبات کوه قافيد
    چون کوه حليم و باوقاريد
  • گر نقب زنست نفس و دزدست
    آخر نه در اين حصين حصاريد
  • اوتان به خود اختيار کردست
    چه در پي جبر و اختياريد
  • خاموش کنم اگر چه با من
    در نطق و سکوت سازواريد
  • اي اهل صبوح در چه کاريد
    شب مي گذرد روا مداريد
  • در خواب شويد اي ملولان
    وين خلوت را به ما سپاريد
  • زان روي که شمس دين تبريز
    داند که شما در انتظاريد
  • از بهر چه در غم و زحيريد
    وقت سفرست خر بگيريد
  • پران باشيد در پي صيد
    آخر نه کم از کمان و تيريد
  • آن را که دلير نيست در راه
    خود پنداري جگر ندارد
  • آن کس که نگشت گرد آن در
    بس بي گهرست و فر ندارد
  • چون ديد که بند عقل بگسست
    در حال دلم گريزپا شد
  • گرمابه دهر جان فزا بود
    زيرا که در او پري ما بود
  • در صرصر عشق عقل پشه ست
    آن جا چه مجال عقل ها بود
  • تعظيم و مواصلت دو ضدند
    در فسحت وصل آن هبا بود
  • يوسف در عشق بد زليخا
    ني زهره و چنگ و ني نوا بود
  • چون چشم ز موي پاک گردد
    در عشق چو چشم پيشواييد
  • از دلبر ما نشان کي دارد
    در خانه مهي نهان کي دارد
  • در هر طرفي يکي نگاريست
    صوفي تو نگر که آن کي دارد
  • اينک آن نوحي که لوح معرفت کشتي اوست
    هر که در کشتيش نايد غرقه طوفان کند
  • دي ميان عاشقان ساقي و مطرب مير بود
    در هم افتاديم زيرا زور گيراگير بود
  • در بيابان غم از دوري دارالملک وصل
    چند غم بردار بودستم که غم بر دار بود
  • من پياده رفته ام در راستي تا منتها
    تا شدم فرزين و فرزين بندهاام دست داد
  • اوليا و انبيا حيران شده در حضرتش
    يحيي و داوود و يوسف خوش معلق مي زند
  • احمدش گويد که واشوقا لقا اخواننا
    در هواي عشق او صديق صدق مي زند
  • شمس تبريز ايستاده مست در دستش کمان
    تير زهرآلود را بر جان احمق مي زند
  • آمدم کز سر بگيرم خدمت گلزار او
    آمدم کآتش بيارم درزنم در خار خود
  • چون در آن دور مبارک برج ها را مي گذشت
    سوي برج آتشين عاشقان خود رسيد
  • در خرابات بقا اندر سماع گوش جان
    ترک تکرار حروف ابجد و حطي کنيد
  • فخر جمله ساقياني ساغرت در کار باد
    چشم تو مخمور باد و جان ما خمار باد
  • بامدادان اندر اين انديشه بودم ناگهان
    عشق تو در صورت مه پيشم آمد شاد شاد
  • دوست را دشمن نمايد آب را آتش کند
    مؤمني را ناگهان در حلقه کافر کشد
  • نيکبختان در جهان بسيار آيند و روند
    ليک بر درگاه شمس الدين نبايد رد شود
  • از جفاها ياد ماور اي حريف باوفا
    زانک ياد آن جفاها در ره تو سد شود
  • چون بجستم خانه خانه يافتم بيچاره را
    در يکي کنجي به ناله کي خدا اندر سجود
  • زانک نامش هست مفتاح مراد جان تو
    زود نام او بگو تا در گشايد زود زود
  • اگرم در نگشايي ز ره بام درآيم
    که زهي جان لطيفي که تماشاي تو دارد
  • خضري که عمر ز آبت بکشد دراز گردد
    در مرگ برخورنده ابدا فرازگردد
  • در وصل چون ببستي و به لامکان نشستي
    ز کجا رسد گشايش چو دري فراز گردد
  • دو سه رندند که هشياردل و سرمستند
    که فلک را به يکي عربده در چرخ آرند
  • صورتي اند ولي دشمن صورت هااند
    در جهانند ولي از دو جهان بيزارند
  • خرفروشانه يکي با دگري در جنگند
    ليک چون وانگري متفق يک کارند
  • شکرانند که در معده نگردند ترش
    شاکرانند و از آن يار چه برخوردارند
  • اي خدايي که چو حاجات به تو برگيرند
    هر مرادي که بودشان همه در بر گيرند
  • جان و دل را چو به پيک در تو بسپارند
    جان باقي خوش شاد معطر گيرند
  • بندگانند تو را کز تو تويشان مقصود
    پاي در راه تو بنهند و کم سر گيرند
  • ترک اين شرب بگويند در اين روزي چند
    عوض شرب فنا شربت کوثر گيرند
  • چون خيال شکن زلف تو در دل دارم
    اين شکسته دلم از عشق شکن مي نرود
  • گر شدم خاک ره عشق مرا خرد مبين
    آنک کوبد در وصل تو کجا باشد خرد
  • نمک و حسن جمال تو که رشک چمن است
    در جهان جز جگر بنده نمکسود نکرد
  • چون رسد سنجق تو در ستمستان جهان
    ظلم کوته شود و کوچ و قلان برخيزد
  • خبرت هست که ريحان و قرنفل در باغ
    زير لب خنده زنانند که کار آسان شد
  • خبرت هست که بلبل ز سفر بازرسيد
    در سماع آمد و استاد همه مرغان شد
  • باقيان در لحدند و همه جنبان شده اند
    زانک زنده نتواند گرو زندان شد
  • هم لب شاه بگويد صفت جمله تمام
    گر خلاصه ز شما در کنف کتمان شد
  • من عمارت نپذيرم که خرابم کردي
    اي خراب از مي تو هر کي در اين بنيادند
  • شمس تبريز به نور تو که ذرات وجود
    همه در عشق تو موم اند اگر پولادند
  • ما چو خورشيدپرستان همه صحرا کوبيم
    سايه جويان چو زنان در پس ديوار شدند
  • چو مه از روزن هر خانه که اندرتابيم
    از ضيا شب صفتان جمله ره در گيرند
  • هر کي او گرم شد اين جا نشود غره کس
    اگرش سردمزاجان همه در زر گيرند
  • در فروبند و بده باده که آن وقت رسيد
    زردرويان تو را که مي احمر گيرند
  • خمش اي عقل عطارد که در اين مجلس عشق
    حلقه زهره بيانت همه تسخر گيرند
  • آنک نقل و مي او در ره صوفي نقدست
    رسدش گر به نظر گردن فردا بزند
  • عارفا بهر سه نان دعوت جان را مگذار
    تا سنانت چو علي در صف هيجا بزند
  • تاب آن حسن که در هفت فلک گنجا نيست
    جز که آهنگ دل خسته لاغر نکند
  • نقش گرمابه ز گرمابه چه لذت يابد
    در تماشاگه جان صورت بي جان چه کند
  • رسن دوست چو در حلق دلم افتادست
    لاجرم چنبر دل جز به رسن مي نرود
  • رحمتش نامه فرستاد که اين جا بازآ
    که در آن تنگ قفص جان تو بسيار طپيد
  • هله خاموش برو جانب ساقي وجود
    که مي پاک ويت داد در اين جام پليد
  • دوش در خواب بديدم صلاح الدين را
    گسترد سايه دولت چو همايي برسد
  • ز اول روز که مخموري مستان باشد
    شيخ را ساغر جان در کف دستان باشد
  • تا ابد اين رخ خورشيد سحر در سحرست
    تا دل سنگ از او لعل بدخشان باشد
  • بنده عشق تو در عشق کجا سرد شود
    چون صلاح دل و دين آتش سوزان باشد
  • عشق شاخيست ز دريا که درآيد در دل
    جاي دريا و گهر سينه تنگي نبود
  • در زماني که بگويي هله هان تان چه کمست
    کو زباني که مجابات زبان تو بود
  • ترس را سر ببر و گردن تعظيم بزن
    در مقامي که عطاها و امان تو بود
  • در قدح درنگري زود فرح بخش شود
    گرگ چون ديد سگ کهف شبان تو بود
  • گر نخسبي ز تواضع شبکي جان چه شود
    ور نکوبي به درشتي در هجران چه شود
  • عشرتي هست در اين گوشه غنيمت داريد
    دولتي هست حريفان سر دولت خاريد
  • با چنين لاله رخان روح چرا نفزاييد
    در چنين معصره اي غوره چرا افشاريد
  • دست در دامن همچون گل و ريحانش زنيد
    نه که پرورده و بسرشته آن گلزاريد
  • همه صياد هنر گشته پي بي عيبي
    همه عيبيد چو در مجلس جان هشياريد
  • در کمينست خرد مي نگرد از چپ و راست
    قدح زفت بدان پيرک طرار دهيد