167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان رهي معيري

  • در رهش شمع وفا افروختم
    در وفا، چون شمع محفل سوختم
  • در سرم شور جنون مسکن گرفت
    آتش دل، عاقبت در من گرفت
  • در اين پرده جز بانگ اميد نيست
    در اين حلقه جز عشق جاويد نيست
  • ساز او، در پرده گويد رازها
    سرکند در گوش جان آوازها
  • شمع را در سينه، سوز من مباد
    در محبت، کس بروز من مباد
  • کاش بودندي بگيتي، استوار و ديرپاي
    دوستان در دوستي، چون دشمنان در دشمني
  • منزلت خواهي، مکان در کنج تنهائي گزين
    گنج گوهر بين که در ويرانه ها مسکن کند
  • همه خيره در جلوه و رنگ او
    ولي جلوه در ديده ما نداشت
  • گوشها را در زمان حق شنيدن پنبه اند
    چشمها را در مقام راه ديدن نشترند
  • ماييم و دلي، نهفته غمها در او
    خون موج زند، چون دل مينا در او
  • در هواي دوستداران، دشمن خويشم رهي
    در همه عالم نخواهي يافت، مانند مرا
  • همچو عکس شاخه نيلوفر وحشي در آب،
    سايه اندام او، در اشک من افتاده بود
  • بازآ که چون گل، در کنارم باشي
    در نوبهاران، نوبهارم باشي
  • در اينجا، شاعري غمناک خفته است
    رهي در سينه اين خاک خفته است
  • ديوان سعدي

  • حديث عشق نداند کسي که در همه عمر
    به سر نکوفته باشد در سرايي را
  • دوش در خوابم در آغوش آمدي
    وين نپندارم که بينم جز به خواب
  • از درون سوزناک و چشم تر
    نيمه اي در آتشم نيمي در آب
  • خيالش در نظر چون آيدم خواب
    نشايد در به روي دوستان بست
  • در روي تو سر صنع بي چون
    چون آب در آبگينه پيداست
  • اي کاب زندگاني من در دهان توست
    تير هلاک ظاهر من در کمان توست
  • گر برقعي فرونگذاري بدين جمال
    در شهر هر که کشته شود در ضمان توست
  • از دست کمان مهره ابروي تو در شهر
    دل نيست که در بر چو کبوتر نطپيدست
  • سر قلم قدرت بي چون الهي
    در روي تو چون روي در آيينه پديدست
  • سعدي در بستان هواي دگري زن
    وين کشته رها کن که در او گله چريدست
  • زنهار از اين اميد درازت که در دلست
    هيهات از اين خيال محالت که در سرست
  • اي باد بوستان مگرت نافه در ميان
    وي مرغ آشنا مگرت نامه در پرست
  • صورت ز چشم غايب و اخلاق در نظر
    ديدار در حجاب و معاني برابرست
  • پاي سرو بوستاني در گلست
    سرو ما را پاي معني در دلست
  • آن که در چاه زنخدانش دل بيچارگان
    چون ملک محبوس در زندان چاه بابلست
  • سرانگشتان صاحب دل فريبش
    نه در حنا که در خون قتيلست
  • تنها دل منست گرفتار در غمان
    يا خود در اين زمانه دل شادمان کمست
  • آرام نيست در همه عالم به اتفاق
    ور هست در مجاورت يار محرمست
  • سعدي مبر انديشه که در کام نهنگان
    چون در نظر دوست نشيني همه کامست
  • هرگز نباشد از تن و جانت عزيزتر
    چشمم که در سرست و روانم که در تنست
  • عجب در آن سر زلف معنبر مفتول
    که در کنار تو خسبد چرا پريشانست
  • ز من مپرس که در دست او دلت چونست
    ازو بپرس که انگشت هاش در خونست
  • خواب در عهد تو در چشم من آيد هيهات
    عاشقي کار سري نيست که بر بالينست
  • بتا هلاک شود دوست در محبت دوست
    که زندگاني او در هلاک بودن اوست
  • در عهد ليلي اين همه مجنون نبوده اند
    وين فتنه برنخاست که در روزگار اوست
  • بر مرگ دل خوشست در اين واقعه مرا
    کآب حيات در لب ياقوت فام اوست
  • ولوله در شهر نيست جز شکن زلف يار
    فتنه در آفاق نيست جز خم ابروي دوست
  • مرا خود با تو چيزي در ميان هست
    و گر نه روي زيبا در جهان هست
  • سعدي آتش زبانم در غمت سوزان چو شمع
    با همه آتش زباني در تو گيراييم نيست
  • آن که من در قلم قدرت او حيرانم
    هيچ مخلوق ندانم که در او حيران نيست
  • آب حيوان نتوان گفت که در عالم هست
    گر چنانست که در چاه زنخدان تو نيست
  • خسرو آنست که در صحبت او شيرينيست
    در بهشتست که همخوابه حورالعينيست
  • سعدي اين ره مشکل افتادست در درياي عشق
    اول آخر در صبوري اندکي پاياب داشت
  • اي عقل نگفتم که تو در عشق نگنجي
    در دولت خاقان نتوان کرد خلافت
  • اهل فريقين در تو خيره بمانند
    گر بروي در حسابگاه قيامت
  • دست گير اين پنج روزم در حيات
    تا نگيرم در قيامت دامنت