167906 مورد در 0.11 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • در لب پيمانه پر مي نمي گنجد صدا
    در دل پر خون عاشق چون فغان پيچيده است؟
  • از دل عاشق مجو آرام در زندان تن
    اين شرر در سنگ از بي طاقتي آواره است
  • نيست بي فکر رهايي مرغ زيرک در قفس
    بلبل بي درد ما در فکر آب و دانه است
  • هيچ کس در پايه خود نيست کمتر از کسي
    گنج دارد زير پر تا جغد در ويرانه است
  • پرده غفلت مبادا چشم بند هيچ کس!
    در قفس هم مرغ ما در فکر آب و دانه است
  • خويش را بشناس تا در مغز داري نور عقل
    پي به گنج خود ببر تا ماه در ويرانه است
  • نيست در فکر گلستان بلبل بي درد ما
    بس که در کنج قفس مشغول آب و دانه است
  • در مقام خويش هر زشتي بود صائب نکو
    مي برد چون خال دل تا جغد در ويرانه است
  • نيست هر کس را که چشم خوش نگاهي در نظر
    در سواد آفرينش آشنا گم کرده اي است
  • بوسه لب تشنه در دور لب نوخط او
    در سياهي چشمه آب بقا گم کرده اي است
  • هر که غافل گردد از حق در جهان با اين ظهور
    مهر عالمتاب در نور سها گم کرده اي است
  • در نيابد هر که چون پروانه ذوق سوختن
    در دل دوزخ بهشت جاودان گم کرده اي است
  • هر که در آغاز خط از گلرخان غافل شود
    در بهاران عندليب گلستان گم کرده اي است
  • دل که در زلف پريشان تو مي جويد قرار
    در شب تاريک مرغ آشيان گم کرده اي است
  • هر که غافل از ظهور حق بود در ممکنات
    بوي يوسف در ميان کاروان گم کرده اي است
  • زان قد نازآفرين در هر دلي انديشه اي است
    اين نهال شوخ را در هر زميني ريشه اي است
  • هر که در دريا شود اهل بصيرت چون حباب
    هر نظر محو جمالي، هر نفس در عالمي است
  • نيست در مجموعه افلاک با آن طول و عرض
    از حقايق آنچه مثبت در کتاب آدمي است
  • گر چه دارم در بغل چون هاله تنگ آن ماه را
    همچنان از شرم، جاي او در آغوشم تهي است
  • جذب عشق از در درون مي آورد معشوق را
    طوطي ما را شکر در پسته منقار بست
  • هر که شد در حلقه سرگشتگان چون نقطه فرد
    از سر رغبت کمر در خدمتش پرگار بست
  • عشق تن در صحبت ما داد از بي آدمي
    کوه قاف از بي کسي در سايه عنقا نشست
  • کرد رعنا همچو آتش بال و پرواز مرا
    در طريق عشق اگر خاري مرا در پا نشست
  • تا به مژگان آن نگاه گرم در دل جاي کرد
    اين خدنگ جانستان در سينه ام تا پر نشست
  • حلقه بيرون در شد آن دل چون سنگ را
    پيچ و تاب من که در فولاد چون جوهر نشست