نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
برخيز به ميدان رو
در
حلقه رندان رو
رو جانب مهمان رو کز راه بعيد آمد
من بنده آن شرقم
در
نعمت آن غرقم
جز نعمت پاک او منحوس و پليد آمد
دو دست کمر کرد او بگرفت مرا
در
بر
زان تاج نکورويان نادر کمرم آمد
وقتست که درتابم چون صبح
در
اين عالم
وقتست که برغرم چون شير نرم آمد
رطلي ز مي باقي کز غايت راواقي
هر نقش که انديشي
در
دل به تو بنمايد
برانيد برانيد که تا بازنمانيد
بدانيد بدانيد که
در
عين عيانيد
چه داريد چه داريد که آن يار ندارد
بياريد بياريد
در
اين گوش بخوانيد
دريغا و دريغا که
در
اين خانه نگنجند
که ايشان همه کانند و شما بند مکانيد
ملولان همه رفتند
در
خانه ببنديد
بر آن عقل ملولانه همه جمع بخنديد
چنين برمستيزيد ز دولت مگريزيد
چه امکان گريزست که
در
دام کمنديد
همان يار بيايد
در
دولت بگشايد
که آن يار کليدست شما جمله کلنديد
آن سرخ قبايي که چو مه پار برآمد
امسال
در
اين خرقه زنگار برآمد
آن يار همانست اگر جامه دگر شد
آن جامه به
در
کرد و دگربار برآمد
رومي پنهان گشت چو دوران حبش ديد
امروز
در
اين لشکر جرار برآمد
از نام تو بود آنک سليمان به يکي مرغ
در
ملکت بلقيس شکوه و ظفر افکند
در
حلقه عشاق به ناگه خبر افتاد
کز بخت يکي ماه رخي خوب درافتاد
ما بنده آن شب که به لشکرگه وصلش
در
غارت شکر همه ما را حشر افتاد
در
خانه نشسته بت عيار کي دارد
معشوق قمرروي شکربار کي دارد
زندان صبوحي همه مخمور خمارند
اي زهره کليد
در
خمار کي دارد
در
کوي خرابات مرا عشق کشان کرد
آن دلبر عيار مرا ديد نشان کرد
من
در
عجب افتادم از آن قطب يگانه
کز يک نظرش جمله وجودم همه جان کرد
بار دگر آن آب به دولاب درآمد
وان چرخه گردنده
در
اشتاب درآمد
بار دگر از قبله روان گشت رسالت
در
گوش محمد چو به محراب درآمد
چون رفت محمد به
در
خيبر ناسوت
نقبي بزد از نصرت و نقاب درآمد
از بيم ملک جمله فلک رخنه و
در
شد
وز بيم مسبب همه اسباب درآمد
بگشاد محمد
در
خمخانه غيبي
بسيار کسادي به مي ناب درآمد
يک حمله ديگر همه
در
رقص درآييم
مستانه و يارانه که آن يار درآمد
يک حمله ديگر برسان باده که مستي
در
عربده ويران شده دستار درآمد
بر چرخ سحرگاه يکي ماه عيان شد
از چرخ فرود آمد و
در
ما نگران شد
در
جان چو سفر کردم جز ماه نديدم
تا سر تجلي ازل جمله بيان شد
آن سرخ قبايي که چو مه پار برآمد
امسال
در
اين خرقه زنگار برآمد
رومي پنهان گشت چو دوران حبش ديد
امروز
در
اين لشکر جرار برآمد
در
هاون اقبال عنايت گهري کوفت
صد ديده حق بين ز دل کور برآمد
در
مخزن او کرم ضعيفي به چه ره يافت
کز وي خز و ابريشم موفور برآمد
يک سيب بني ديدم
در
باغ جمالش
هر سيب که بشکافت از او حور برآمد
داني که
در
اين کوي رضا بانگ سگان چيست
تا هر که مخنث بود آتش برماند
وان دانه که افتاد
در
اين هاون عشاق
هر سوي جهد ليک به ناچار بسايد
از بهر خدا عشق دگر يار مداريد
در
مجلس جان فکر دگر کار مداريد
يار دگر و کار دگر کفر و محالست
در
مجلس دين مذهب کفار مداريد
در
مجلس جان فکر چنانست که گفتار
پنهان چو نمي ماند اضمار مداريد
گر بانگ نيايد ز فسا بوي بيايد
در
دل نظر فاحشه آثار مداريد
در
مشهد اعظم به تشهد بنشينيد
هش را به سوي گنبد دوار مداريد
در
هر سخن از جان شما هست جوابي
هر چند دهان را به جوابي نگشاييد
در
هاون ايام چه درها که شکستيد
آن سرمه ديدست بساييد بساييد
اي آنک بزاديت چو
در
مرگ رسيديد
اين زادن ثانيست بزاييد بزاييد
در
خواب کني سوختگان را ز مي عشق
تا جز تو کسي محرم اسرار نماند
مگرد اي مرغ دل پيرامن غم
که
در
غم پر و پا محکم نگردد
چو ماهي باش
در
درياي معني
که جز با آب خوش همدم نگردد
چو بگشايد رخان تو دل نگهدار
که بس آتش
در
آن رخسار دارد
در
آن حالي که حالم بازجويي
محالي را ميسر مي توان کرد
درآ
در
دل که منظرگاه حقست
وگر هم نيست منظر مي توان کرد
چو دردي ماند جان ما
در
اين زير
اگر زيرست از بر مي توان کرد
ز گولي
در
جوال نفس رفتي
وگر ني ترک اين خر مي توان کرد
چو تيرانداز گردد باده
در
خم
ز تير باده اسپر مي توان کرد
چو باده
در
من آتش زد بديدم
که از هر آب آذر مي توان کرد
وگر
در
راه تو نامحرمانند
تو را از جام چادر مي توان کرد
چو
در
سلطان بي علت رسيدي
هلا بر علت و معلول مي خند
يکي
در
خواب حاصل کرد ملکي
برو بر حاصل و محصول مي خند
جهان گر چه که صد رو
در
تو دارد
جمالت را جهان ها برنتابد
خطي بستانم از مير سعادت
که ديگر غم
در
اين عالم نگردد
نگر آخر دمي
در
نحن اقرب
نظر را تا نجنباند نجنبد
درافکن فتنه ديگر
در
اين شهر
که دور عشق هنجاري ندارد
چرا
در
بزم خلوت بي گرانان
دل ما عيش را از سر نگيرد
اگر دلدار گيرد
در
جهان کس
از اين دلدار ما خوشتر نگيرد
چو
در
کشتي نوحي مست خفته
چه غم داري اگر طوفان درآمد
منور شد چو گردون خاک تبريز
چو شمس الدين
در
آن ميدان درآمد
بگويم خفيه تا خواجه نرنجد
که آن دلبر همي
در
بر نگنجد
بغرد شير عشق و گله غم
چو صيد از شير
در
صحرا گريزد
برو
در
باغ پرس از باغبانان
که آن شاخ گل رعنا کجا شد
چو ديوانه همي گردم به صحرا
که آن آهو
در
اين صحرا کجا شد
دو چشم من چو جيحون شد ز گريه
که آن گوهر
در
اين دريا کجا شد
در
اين گفتارم آن معني طلب کن
نفس هاي خوشم او را کمين شد
بپوشان قد خوبت را از ايشان
که کوران سرو
در
بستان چه دانند
بزن چوگان خود را بر
در
ما
که خامان لطف آن چوگان چه دانند
مثال گوي
در
ميدان حيرت
دوان باشد اگر چه پاش نبود
تو مي گويي که بازآيم چه باشد
تو بازآيي اگر دل
در
گشايد
ميا بي دف به گور من اي برادر
که
در
بزم خدا غمگين نشايد
زنخ بربسته و
در
گور خفته
دهان افيون و نقل يار خايد
ز قد پرخم من
در
ره عشق
بر آب چشم من پل مي توان کرد
دل با دل دوست
در
حنين باشد
گوياي خموش همچنين باشد
گويم سخن و زبان نجنبانم
چون گوش حسود
در
کمين باشد
صد شعله آتش است
در
ديده
از نکته دل که آتشين باشد
خود طرفه تر اين که
در
دل آتش
چندين گل و سرو و ياسمين باشد
خامش کن و
در
خمش تماشا کن
بلبل از گفت پاي بست آمد
آن ماه دو هفته
در
کنار آيد
وز غصه حسود ممتحن گردد
آن عقل فضول
در
جنون آيد
هوش از بن گوش مرتهن گردد
وان کس که سبال مي زدي بر عشق
در
عشق شهير مرد و زن گردد
در
چاه فراق هر کي افتاده ست
ره يابد و همره رسن گردد
باقيش مگو درون دل مي دار
آن به که سخن
در
آن وطن گردد
در
چشم من آي تا تو هم بيني
يک تن که به صد هزار جان ماند
در
پيش رخش چه رقص مي کرد
وز آتش عشق جان چه مي شد
گر زانک نه لطف بي کران داشت
آن ماه
در
اين ميان چه مي شد
با ديده جان چو واپس آيي
در
عالم آب و گل به ارشاد
هر جان که
در
اين روش بلنگد
جان تو که عذر لنگ دارد
ما بر
در
و بام عشق حيران
آن بام که نردبان ندارد
هان تا نروي تو
در
جوالش
رختش بطلب که تا چه دارد
در
گلشن ذوق او فرورو
کز نرگس و لاله ها چه دارد
در
ساقي خويش چنگ درزن
منديش که آن سه تا چه دارد
نقدش برکش ببين که چندست
در
نقد دگر دغا چه دارد
در
خويش ز اوليا چه بيند
وز لذت انبيا چه دارد
صفحه قبل
1
...
1217
1218
1219
1220
1221
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن