نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
آشنايان اگر ز ما گشتند
غرقه را آشنا
در
آن درياست
عشق را بوحنيفه درس نکرد
شافعي را
در
او روايت نيست
عاشقان غرقه اند
در
شکراب
از شکر مصر را شکايت نيست
کوزه ها را ز راه برگيريد
يا که فراش
در
سعايت نيست
خواجه جز مستي تو
در
ره دين
آيتي ز ابتدا و غايت نيست
بي رهي ور نه
در
ره کوشش
هيچ کوشنده بي جرايت نيست
قبله امروز جز شهنشه نيست
هر که آيد به
در
بگو ره نيست
خواب مي بست شش جهت را
در
چون خدا کرد فتح باب گريخت
جان که صافي شدست
در
قالب
جز که آيينه دار جانان نيست
آنک از اين قبله گدايي کند
در
نظرش سنجر و سلطان گداست
کيست
در
آن گوشه دل تن زده
پيش کشش کو شکرستان ماست
چون نمک ديگ و چو جان
در
بدن
از همه ظاهرتر و پنهان ماست
بيش مگو حجت و برهان که عشق
در
خمشي حجت و برهان ماست
ني غلطم
در
طلب جان جان
پيش ميا پس به مرو دور نيست
در
تک اين بحر چه خوش گوهري
که مثل موج قراريم نيست
چشم کي ديدست
در
اين باغ کون
رقص گلي کان ز هواي تو نيست
همچو سگان چوب تو را مي گزند
در
سرشان فهم جزاي تو نيست
دوش چه شب بود که
در
نيم شب
برق ز رخسار تو جستن گرفت
در
دل خم باده چو انداخت تير
بال و پر غصه گسستن گرفت
باز
در
اين جوي روان گشت آب
بر لب جو سبزه دميدن گرفت
گر چه که تاريک بود مسکنم
در
نظر يوسف زيبا خوشست
دوست چو
در
چاه بود چه خوشست
دوست چو بالاست به بالا خوشست
عکس
در
آيينه اگر چه نکوست
ليک خود آن صورت احيا خوشست
رقص
در
اين نور خرد کن کز او
تحت ثري تا به ثريا خوشست
مست همه گرد
در
اين شهر ما
دزد و عسس را شه ما بست بست
من
در
آن خوف ببندم تمام
چون که مرا حکم و شهي جاريست
کور شو امروز که موسي رسيد
در
کف او خنجر قهاريست
گفت چرا هشت جوابش بداد
در
عوض زشت بدان قحبه رشت
باده پرستان همه
در
عشرتند
تنتن تنتن شنو اي تن پرست
هر گهري کان ز خزينه خداست
در
دو لب لعل تو آن هست هست
فاش شد آن راز که
در
نيم شب
زير زبان گفته بدم پست پست
اي دل فرورو
در
غمش کالصبر مفتاح الفرج
تا رو نمايد مرهمش کالصبر مفتاح الفرج
دارد خدا خوش عالمي منگر
در
اين عالم دمي
جز حق نباشد محرمش کالصبر مفتاح الفرج
اي گشاده هزار
در
بر ما
وي بداده به دست ما مفتاح
جان من با اختران آسمان
رقص رقصان گشته
در
پهناي چرخ
در
فراق آفتاب جان ببين
از شفق پرخون شده سيماي چرخ
سر فروکن يک دمي از بام چرخ
تا زنم من چرخ ها
در
پاي چرخ
ماه خود بر آسمان ديگرست
عکس آن ماهست
در
درياي چرخ
جمله گناه مجرمان چون برگ دي ريزان کند
در
گوش بدگويان خود عذر گنه تلقين کند
در
عشق گشتم فاشتر وز همگنان قلاشتر
وز دلبران خوش باشتر مستان سلامت مي کنند
اين دو بسي بشتافته پيش تو ره نايافته
در
نور تو دربافته بيرون ايوان مي رود
مستي باده اين جهان چون شب بخسپي بگذرد
مستي سغراق احد با تو درآيد
در
لحد
در
فقر درويشي کند بر اختران پيشي کند
خاک درش خاقان بود حلقه درش سنجر زند
صرفه مکن صرفه مکن صرفه گدارويي بود
در
پاکبازان اي پسر فيض و خداخويي بود
روزيست اندر شب نهان ترکي ميان هندوان
هين ترک تازيي بکن کان ترک
در
خرگاه شد
بشکست بازار زمين بازار انجم را ببين
کز انجم و
در
ثمين آفاق خرمنگاه شد
گاه مرا آب کند از پي پاکي طلبان
گاه مرا خار کند
در
ره بداختر خود
حارس آن گوهر جان بودم روزان و شبان
در
تک درياي گهر فارغم از گوهر خود
چاک شدست آسمان غلغله ايست
در
جهان
عنبر و مشک مي دمد سنجق يار مي رسد
چون
در
ماجرا زنم خانه شرع وا شود
شاهد من رخش بود نرگس او گوا بود
در
عوض بت گزين کزدم و مار همنشين
وز تتق بريشمين سوي قبور مي رود
نگفتي من وفادارم وفا را من خريدارم
ببين
در
رنگ رخسارم بينديش اين وفا باشد
دل من
در
فراق جان چو ماري سرزده پيچان
بگرد نقش تو گردان مثال آسيا باشد
بسي ماه و بسي فتنه به زير چادر کهنه
بسي پالانيي لنگي که
در
برگستوان باشد
معاذالله که مرغ جان قفص را آهنين خواهد
معاذالله که سيمرغي
در
اين تنگ آشيان باشد
در
آن درياي پرمرجان يکي قومند همچون جان
وراي گنبد گردان براق جان همي رانند
يکي جانيست
در
عالم که ننگش آيد از صورت
بپوشد صورت انسان ولي انسان من باشد
قيامت
در
قيامت بين نگار سروقامت بين
کز او عالم بهشتي شد هزاران نوبهار آمد
امروز خود آن ماهت
در
چرخ نمي گنجد
وان سکه چون چرخت پهناي دگر دارد
آن آهوي شيرافکن پيداست
در
آن چشمش
کو از دو جهان بيرون صحراي دگر دارد
امروز دلم عشقست فرداي دلم معشوق
امروز دلم
در
دل فرداي دگر دارد
رو بر
در
دل بنشين کان دلبر پنهاني
وقت سحري آيد يا نيم شبي باشد
چون تاج ملوکاتش
در
چشم نمي آيد
او بي پدر و مادر عالي نسبي باشد
خاموش کن و هر جا اسرار مکن پيدا
در
جمع سبک روحان هم بولهبي باشد
هر چيز که مي بيني
در
بي خبري بيني
تا باخبري والله او پرده بنگشايد
خوبان چو رخت ديده افتاده و لغزيده
دل بر
در
اين خانه لغزيده مبارک باد
در
خانه جهد عيسي تا وارهد از دشمن
از خانه سوي گردون ناگاه گذر يابد
يا چون صدف تشنه بگشاده دهان آيد
تا قطره به خود گيرد
در
خويش گهر يابد
در
خدمت شه باشد شب همره مه باشد
تا از ملاء اعلا چون مه سپهي يابد
آن اشتر بيچاره نوميد شدست از جو
مي گردد
در
خرمن تا مشت کهي يابد
جامم بشکست اي جان پهلوش خلل دارد
در
جمع چنين مستان جامي چه محل دارد
گر بشکند اين جامم من غصه نياشامم
جامي دگر آن ساقي
در
زير بغل دارد
بس عاشق آشفته آسوده و خوش خفته
در
سايه آن زلفي کو حلقه و خم دارد
در
شام اگر ميري زيني به کسي بخشد
جانت ز حسد اين جا رنج خفقان دارد
صد مه اگر افزايد
در
چشم خوشش نايد
با تنگي چشم او کان خوب ختن دارد
گر با دگراني تو
در
ما نگراني تو
ما روح صفا داريم گر غير بدن دارد
شمس الحق تبريزي شاه همه شيرانست
در
بيشه جان ما آن شير وطن دارد
اي روي ترش بنگر آن را که ترش کردت
تا او شکري شيرين
در
سرکه درآميزد
سيمرغ دل عاشق
در
دام کجا گنجد
پرواز چنين مرغي از کون برون باشد
بنگر به سوي روزن بگشاي
در
توبه
پرداخته کن خانه هين نوبت ما آمد
خضر از کرم ايزد بر آب حياتي زد
نک زهره غزل گويان
در
برج قمر آمد
آن بنده آواره بازآمد و بازآمد
چون شمع به پيش تو
در
سوز و گداز آمد
ارزد که براي حج
در
ريگ و بيابان ها
با شير شتر سازد يغماي عرب بيند
آن صبح سعادت ها چون نورفشان آيد
آن گاه خروس جان
در
بانگ و فغان آيد
دل نور جهان باشد جان
در
لمعان باشد
اين رقص کنان باشد آن دست زنان آيد
هر ني کمر خدمت
در
پيش تو مي بندد
شکر به غلامي حلواي تو مي آيد
در
گوهر جان بنگر اندر صدف اين تن
کز دست گران جاني انگشت همي خايد
جانم ز پي عشق شمس الحق تبريزي
بي پاي چو کشتي ها
در
بحر همي پويد
در
خانقه سينه غوغاست فقيران را
اي سينه بي کينه غوغات مبارک باد
گر عشق ني مستستي يا باده پرستستي
در
باغ چرا آيد انگور چرا کوبد
تو پاي همي کوبي و انگور نمي بيني
کاين صوفي جان تو
در
معصره ها کوبد
اي طايفه پا کوبيد چون حاضر آن جوييد
باشد که سعادت پا
در
پاي شما کوبد
پا کوفت خليل الله
در
آتش نمرودي
تا حلق ذبيح الله بر تيغ بلا کوبد
پا کوفته روح الله
در
بحر چو مرغابي
با طاير معراجي تا فوق هوا کوبد
تقصير کجا گنجد
در
گرم روي عاشق
کز آتش عشق او تقصير همي درد
آن جمله گهرها را اندرشکند
در
عشق
وان عشق عجايب را هم چيز دگر سازد
عشق آب حيات آمد برهاندت از مردن
اي شاه که او خود را
در
عشق دراندازد
باري دل و جان من مستست
در
آن معدن
هر روز چو نوعشقان فرهنگ نو آغازد
چون چنگ شوي از غم خم داده وانگه او
در
بر کشدت شيرين بي واسطه بنوازد
آن آهوي مفتونش چون تازه شود خونش
آن شير بدان آهو
در
ميمنه بگرازد
صفحه قبل
1
...
1216
1217
1218
1219
1220
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن