167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان سنايي

  • از صف هستي گريز اندر مصاف نيستي
    در مصاف نيستي هرگز نبيند کس شکن
  • در ديار تو نتابد ز آسمان هرگز سهيل
    گر همي بايد سهيلت قصد کن سوي يمن
  • در نمايش و آزمايش چون نکوتر بنگري
    اندر آن شير عريني و درين اسب عرن
  • امر امر تست يارب با پيمبر در نبي
    گفته اي «ان ابرموا امر افانامبرمون »
  • در ازلمان گفته اي «لا تقنطوا من رحمتي »
    ديگران را گفته اي «منهم اذا هم يقنطون »
  • هست در توفيق تو طاعت رفيق بندگان
    اي به شارع گفته «في الخيرات بل لايشعرون »
  • جاودان گفتند: «آمنا به رب العالمين »
    گفته اي در جادوي «انالنحن الغالبون »
  • بت پرستيدن همي دنيا پرستيدن بدان
    گفت در کفران نعمتشان «وانتم تکفرون »
  • گر مقدس گردد اندر مقدس قدسي کسي
    همچو قدوسان بود در خلد «فيها خالدون »
  • در جهان روشني بايد برات حسن و جاه
    تا چو حساني نگويندت «فهم لايعقلون »
  • ور به جهد از زحمت شکال حسي نگذري
    در مقام قدس گويند «انهم لا يذکرون »
  • از مقام نفس حيواني گذر کن تا چشي
    در مقام قرب با روحانيان «ما تشتهون »
  • توشه از تقوا کن اندر راه مولا تا مگر
    در ره عقبا بگويندت «فهم لا يتقون »
  • دست در فتراک صاحب شرع زن کايزد همي
    گويد او را بهر امرش «يفعلوا ما يومرون »
  • زبعد آنکه چون سيمسن سپر گردد در افزودن
    که کاهد ماه را هر ماه «حتي عادکالعرجون »
  • يکي را از بلاساغون رساند در هري روزي
    يکي را از پي ناني دواند تا بلاساغون
  • پيش يک نکته آن دريا دل
    شد چو خرمهره همه در عدن
  • شادباش اي سخن از دو لب تو
    همچو در عدن از لعل يمن
  • کشوري اندر طلب و در طرب
    از نکت رايش و او زان حزين
  • مشتي از اين ياوه درايان دهر
    جان کدرشان ز انا در انين
  • لاف که هستيم سنايي همه
    در غزل و مرثيه سحر آفرين
  • ليک در آنست که داند خرد
    چشمه حيوان ز نم پارگين
  • هست پيدا از ميان سينه آزادگان
    عشق همچون خلد و عاشق در ميان چون حور عين
  • اي رسيده هر شبي از انده هجران تو
    بانگ من چون حسن تو در آسمان هفتمين
  • با توام در خانه مي دانند و من بر آستان
    «نحن محرومين » نوشته بر طراز آستين
  • گر چه خود را عشقباز راستين ننهم از آنک
    نيستم چون عاشقان راستين در گل دفين
  • وقت دادن موش تر باشي چو بستاني چرا
    در نيابد گرد شبديز ترا شير عرين
  • در شکر خواب رفت فتنه ازو
    از سر انديب تا به قسطنطين
  • دولتش بر کسي که چشم افگند
    نيز در ابرويش نبيني چين
  • بر گرسنه چو زاغ شد در زخم
    چون سر زخمه مخلب شاهين
  • من نگويم که اين بدست وليک
    من نيم در خور چنين تمکين
  • تا تو اي خضر عصر در شهري
    بنده را غول همرهست و قرين
  • يک دم آن باد سبلتت بنشان
    در وثاق آي با کيا بنشين
  • گر چه صد کار داشتم در مرو
    ليک بهر تو رفتم از غزنين
  • چرب شيرينش اينکه بر خواند
    به گناهي در آيت از «والتين »
  • حق به دست من و من از جهال
    در ملامت چو صاحب صفين
  • من ندانم کيم کزين درگاه
    خلق در شاديند و من غمگين
  • در شاهان تراست آنچه بماند
    صدفست آن بمان به راه نشين
  • تا ز روز و شبست در عالم
    مادت سال و ماه و مدت و حين
  • تاثير کرد صدق تو در سينه ها چنانک
    شد بي نياز مستمع از شرح نام تو
  • چون پست همتان دگر در طريق عشق
    هرگز مباد گام تو مامور کام تو
  • چرخ گردان در طواف خانه تمکين تو
    عقل پير احسنت گوي حکمت برناي تو
  • پاسبانان در و بام تواند اجرام چرخ
    نايبان اندر زمين هستند شرع آراي تو
  • کي فتند در خاک هنگام شفاعت گفت تو
    اي نديده بر زمين کس سايه بالاي تو
  • در شب معراج همراهت نبودي جبرييل
    گر براق او نبودي همت والاي تو
  • در بهشت از بهر خودبيني نباشد آينه
    آينه سيمين بر آن آنجا بود سيماي تو
  • نيست اميد سنايي در مقامات فزع
    جز کف بخشنده و مهر جهان بخشاي تو
  • اي برده عقل ما اجل ناگهان تو
    وي در نقاب غيب نهان گشته جان تو
  • تاج ملوک را سر تختست جايگاه
    در زير خاک تيره چرا شد مکان تو
  • اي کاج دانمي که در آنجاي غمکشان
    تو پيش ريخت خواهي يا پرنيان تو