نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان سنايي
از صف هستي گريز اندر مصاف نيستي
در
مصاف نيستي هرگز نبيند کس شکن
در
ديار تو نتابد ز آسمان هرگز سهيل
گر همي بايد سهيلت قصد کن سوي يمن
در
نمايش و آزمايش چون نکوتر بنگري
اندر آن شير عريني و درين اسب عرن
امر امر تست يارب با پيمبر
در
نبي
گفته اي «ان ابرموا امر افانامبرمون »
در
ازلمان گفته اي «لا تقنطوا من رحمتي »
ديگران را گفته اي «منهم اذا هم يقنطون »
هست
در
توفيق تو طاعت رفيق بندگان
اي به شارع گفته «في الخيرات بل لايشعرون »
جاودان گفتند: «آمنا به رب العالمين »
گفته اي
در
جادوي «انالنحن الغالبون »
بت پرستيدن همي دنيا پرستيدن بدان
گفت
در
کفران نعمتشان «وانتم تکفرون »
گر مقدس گردد اندر مقدس قدسي کسي
همچو قدوسان بود
در
خلد «فيها خالدون »
در
جهان روشني بايد برات حسن و جاه
تا چو حساني نگويندت «فهم لايعقلون »
ور به جهد از زحمت شکال حسي نگذري
در
مقام قدس گويند «انهم لا يذکرون »
از مقام نفس حيواني گذر کن تا چشي
در
مقام قرب با روحانيان «ما تشتهون »
توشه از تقوا کن اندر راه مولا تا مگر
در
ره عقبا بگويندت «فهم لا يتقون »
دست
در
فتراک صاحب شرع زن کايزد همي
گويد او را بهر امرش «يفعلوا ما يومرون »
زبعد آنکه چون سيمسن سپر گردد
در
افزودن
که کاهد ماه را هر ماه «حتي عادکالعرجون »
يکي را از بلاساغون رساند
در
هري روزي
يکي را از پي ناني دواند تا بلاساغون
پيش يک نکته آن دريا دل
شد چو خرمهره همه
در
عدن
شادباش اي سخن از دو لب تو
همچو
در
عدن از لعل يمن
کشوري اندر طلب و
در
طرب
از نکت رايش و او زان حزين
مشتي از اين ياوه درايان دهر
جان کدرشان ز انا
در
انين
لاف که هستيم سنايي همه
در
غزل و مرثيه سحر آفرين
ليک
در
آنست که داند خرد
چشمه حيوان ز نم پارگين
هست پيدا از ميان سينه آزادگان
عشق همچون خلد و عاشق
در
ميان چون حور عين
اي رسيده هر شبي از انده هجران تو
بانگ من چون حسن تو
در
آسمان هفتمين
با توام
در
خانه مي دانند و من بر آستان
«نحن محرومين » نوشته بر طراز آستين
گر چه خود را عشقباز راستين ننهم از آنک
نيستم چون عاشقان راستين
در
گل دفين
وقت دادن موش تر باشي چو بستاني چرا
در
نيابد گرد شبديز ترا شير عرين
در
شکر خواب رفت فتنه ازو
از سر انديب تا به قسطنطين
دولتش بر کسي که چشم افگند
نيز
در
ابرويش نبيني چين
بر گرسنه چو زاغ شد
در
زخم
چون سر زخمه مخلب شاهين
من نگويم که اين بدست وليک
من نيم
در
خور چنين تمکين
تا تو اي خضر عصر
در
شهري
بنده را غول همرهست و قرين
يک دم آن باد سبلتت بنشان
در
وثاق آي با کيا بنشين
گر چه صد کار داشتم
در
مرو
ليک بهر تو رفتم از غزنين
چرب شيرينش اينکه بر خواند
به گناهي
در
آيت از «والتين »
حق به دست من و من از جهال
در
ملامت چو صاحب صفين
من ندانم کيم کزين درگاه
خلق
در
شاديند و من غمگين
در
شاهان تراست آنچه بماند
صدفست آن بمان به راه نشين
تا ز روز و شبست
در
عالم
مادت سال و ماه و مدت و حين
تاثير کرد صدق تو
در
سينه ها چنانک
شد بي نياز مستمع از شرح نام تو
چون پست همتان دگر
در
طريق عشق
هرگز مباد گام تو مامور کام تو
چرخ گردان
در
طواف خانه تمکين تو
عقل پير احسنت گوي حکمت برناي تو
پاسبانان
در
و بام تواند اجرام چرخ
نايبان اندر زمين هستند شرع آراي تو
کي فتند
در
خاک هنگام شفاعت گفت تو
اي نديده بر زمين کس سايه بالاي تو
در
شب معراج همراهت نبودي جبرييل
گر براق او نبودي همت والاي تو
در
بهشت از بهر خودبيني نباشد آينه
آينه سيمين بر آن آنجا بود سيماي تو
نيست اميد سنايي
در
مقامات فزع
جز کف بخشنده و مهر جهان بخشاي تو
اي برده عقل ما اجل ناگهان تو
وي
در
نقاب غيب نهان گشته جان تو
تاج ملوک را سر تختست جايگاه
در
زير خاک تيره چرا شد مکان تو
اي کاج دانمي که
در
آنجاي غمکشان
تو پيش ريخت خواهي يا پرنيان تو
صفحه قبل
1
...
1215
1216
1217
1218
1219
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن