نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
عدد ذره
در
اين جو هوا عشاقند
طرب و حالت ايشان مدد حالت تو است
خارش حرص و طمع
در
جگر و جانش افکند
چون نسيم کرمش بر دل خرسند گذشت
مرد چونک به کف آورد چنين
در
يتيم
خاطر او ز وفاي زن و فرزند گذشت
بس که از قصه خوبش همه
در
فتنه فتند
کاين مقالات خوش از فهم خردمند گذشت
شمس تبريزي به نور ذوالجلال
در
دو عالم مايه اقرار ماست
عاشقان را جست و جو از خويش نيست
در
جهان جوينده جز او بيش نيست
اين جهان و آن جهان يک گوهر است
در
حقيقت کفر و دين و کيش نيست
بعد از اين بر آسمان جوييم يار
زانک ياري
در
زمين جستيم نيست
صورتي کاندر نگين او بدست
در
بتان روم و چين جستيم نيست
در
دل و جان خانه کردي عاقبت
هر دو را ديوانه کردي عاقبت
عشق را بي خويش بردي
در
حرم
عقل را بيگانه کردي عاقبت
ابر غمگين
در
غم و انديشه است
سر پرآتش عجب گريان کيست
اين مني خاکست زر
در
وي بجو
کاندر او گنجور يار غار ماست
من چرا گرد جهان گردم چو دوست
در
ميان جان شيرين منست
خاک بوديم اين چنين موزون شديم
خاک ما زر گشت
در
ميزان کيست
جمله مهمانند
در
عالم وليک
کم کسي داند که او مهمان کيست
جسم ها شب خالي از ما روز پر
ما و من چون گربه
در
انبان کيست
گر نه دل هاي شما مختلفند
در
من از جنگ اثرها ز کجاست
گفتا که کيست بر
در
گفتم کمين غلامت
گفتا چه کار داري گفتم مها سلامت
گفتا کجاست آفت گفتم به کوي عشقت
گفتا که چوني آن جا گفتم
در
استقامت
هر دم سلام آرد کاين نامه از فلانست
گويي سلام و کاغذ
در
شهر ما گرانست
در
گوش من بگفتي چيزي ز سر جفتي
منکر مشو مگو کي دانم که هست يادت
امروز شهر ما را صد رونق ست و جانست
زيرا که شاه خوبان امروز
در
ميانست
حيران چرا نباشد خندان چرا نباشد
شهري که
در
ميانش آن صارم زمانست
چون کوفت او
در
دل ناآمده به منزل
دانست جان ز بويش کان يار مهربانست
دلاله چون صبا شد از خار گل جدا شد
باران نبات ها را
در
باغ امتحانست
در
دست هر کي هست ز خوبي قراضه هاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
گاهي به جوي دوست چو آب روان خوشيم
گاهي چو آب حبس شدم
در
سبوي دوست
در
گردنش درآر دو دست و کنار گير
برخور از آن کنار که مرفوع گردنيست
بشنو نواي ناي کز آن نفخه بانواست
درکش شراب لعل که غم
در
کشاکش است
سيلت چو درربايد داني که
در
رهش
هست اختيار خلق وليک اختيار نيست
در
فقر عهد کردم تا حرف کم کنم
اما گلي که ديد که پهلويش خار نيست
در
دل مدار نيز که رخ بر رخش نهي
کو سر دل بداند و دلدار نازکست
هر مؤمني که ز آتش او باخبر بود
در
چشم صادقان ره عشق کافرست
در
ديده مي فزايد نور از خيال او
با اين همه به پيش وصالش مکدرست
هر دل که او نخفت شبي
در
هواي تو
چون روز روشنست و هوا زو منورست
غمگين مشو دلا تو از اين ظلم دشمنان
انديشه کن
در
اين که دلارام داورست
امروز
در
جمال تو خود لطف ديگرست
امروز هر چه عاشق شيدا کند سزاست
در
پيش بود دولت امروز لاجرم
مي جست و مي طپيد دل بنده روزهاست
رقاصتر درخت
در
اين باغ ها منم
زيرا درخت بختم و اندر سرم صباست
در
ظل آفتاب تو چرخي همي زنيم
کوري آنک گويد ظل از شجر جداست
در
روزن دلم نظري کن چو آفتاب
تا آسمان نگويد کان ماه بي وفاست
در
دل خيال خطه تبريز نقش بست
کان خانه اجابت و دل خانه دعاست
آن آفتاب کز دل
در
سينه ها بتافت
بر عرش و فرش و گنبد خضرا مبارکست
زان شمع بي نظير که
در
لامکان بتافت
پروانه وار سوخته هموارم آرزوست
رانيم بالش شه و راني به زخم مار
با مصطفاي حسن
در
آن غارم آرزوست
اي آنک ايمنست جهان
در
پناه تو
مه نيز بي لقاي تو شب ايمني نداشت
جان ميزبان تن شد
در
خانه گلين
تن خانه دوست بود که با ميزبان نرفت
در
وحشتي بماند که تن را گمان نبود
جان رفت جانبي که بدان جا گمان نرفت
نظاره گو مباش
در
اين راه و منتظر
والله که هيچ مرگ بتر ز انتظار نيست
در
پرده حجاز بگو خوش ترانه اي
من هدهدم صفير سليمانم آرزوست
در
خواب کرده اي ز رهاوي مرا کنون
بيدار کن به زنگله ام کانم آرزوست
در
نور يار صورت خوبان همي نمود
ديدار يار و ديدن ايشانم آرزوست
گرگي نمود يوسف
در
چشم حاسدان
پنهان شد آنک خوب و شکرلب برادريست
ماننده خزاني هر روز سردتر
در
تو ز سوز عشق يکي تاي موي نيست
گر طالب خري تو
در
اين آخرجهان
خر مي طلب مسيح از اين سوي جوي نيست
در
شهر مست آيم تا جمله اهل شهر
دانند کاين زهي ز گدايان کوي نيست
عاشق آن قند تو جان شکرخاي ماست
سايه زلفين تو
در
دو جهان جاي ماست
پيش رخ آفتاب چرخ پياپي کي زد
در
تتق ابر تن ماه به تعيين که راست
هين که براقان عشق
در
چمنش مي چرند
تنگ درآمد وصال لايقشان زين که راست
خسرو جان شمس دين مفخر تبريزيان
در
دو جهان همچو او شاه خوش آيين که راست
عشق اگر محرم است چيست نشان حرم
آنک بجز روي دوست
در
نظر او فناست
عالم دون روسپيست چيست نشاني آن
آنک حريفيش پيش و آن دگرش
در
قفاست
شاه شهي بخش جان مفخر تبريزيان
آنک
در
اسرار عشق همنفس مصطفاست
بلک به دريا دريم جمله
در
او حاضريم
ور نه ز درياي دل موج پياپي چراست
نوبت وصل و لقاست نوبت حشر و بقاست
نوبت لطف و عطاست بحر صفا
در
صفاست
چاره روپوش ها هست چنين جوش ها
چشمه اين نوش ها
در
سر و چشم شماست
عرصه دل بي کران گم شده
در
وي جهان
اي دل درياصفت سينه بيابان کيست
بر عدد ريگ هست
در
هوسش کوه طور
بر عدد اختران ماه ورا مشتريست
پاي
در
آتش بنه همچو خليل اي پسر
کآتش از لطف او روضه نيلوفريست
مفخر جان شمس دين عقل به تبريز يافت
آن گهري را که بحر
در
نظرش سرسريست
اي غم اگر مو شوي پيش منت بار نيست
در
شکرينه يقين سرکه انکار نيست
جان کليم و خليل جانب آتش دوان
نار نمايد
در
او جز گل و گلزار نيست
اي غم پرخار رو
در
دل غمخوار رو
نقل بخيلانه ات طعمه خمار نيست
غمزه دزديده را شحنه غم
در
پيست
روشني ديده را خوب ختن واجبست
سجده کنم پيش يار گويد دل هوش دار
دادن جان
در
سجود جان همه سجده هاست
سر بريده نگر
در
ميان خون غلطان
دمي قرار ندارد مگر سر يحياست
جفات نيز شکروار چاشني دارد
زهي جفا که
در
او صد هزار گنج وفاست
هزار
در
ز صفا اندرون دل بازست
شتاب کن که ز تأخيرها بس آفاتست
در
آن هوا که خداوند شمس تبريزيست
نه لاف چرخه چرخ ست و ني سماواتست
هزار بار ببستت به درد و ناله زدي
چه منکري که خدا
در
خلاص مضطر نيست
هزار صورت جان
در
هوا همي پرد
مثال جعفر طيار اگر چه جعفر نيست
نه هيزمست که آتش شدست
در
سوزش
بدانک هيزم نورست اگر چه انور نيست
مبارکست هواي تو بر همه مرغان
چه نامبارک مرغي که
در
هواي تو نيست
دو شاديست عروسان باغ را امروز
وفات
در
بگشاد و خريف يافت وفات
به چشمه اي که
در
او آب زندگاني بود
سبو ببردم و ديدم که چشمه پرخونست
ميان ابروي او خشم هاي ديرينه ست
گره
در
ابروي ليلي هلاک مجنونست
بيا بيا که هم اکنون به لطف کن فيکون
بهشت
در
بگشايد که غير ممنونست
بدان حلاوت بي مر و تنگ هاي شکر
که تعبيه ست
در
آن لعل شکرافشانت
به حق غنچه و گل هاي لعل روحاني
که دام بلبل عقل ست
در
گلستانت
چنين ثبات و بقا باد را کجا باشد
در
اين ثبات که قاف کمتر آحادست
کهي بود که بجز باد
در
جهان نشناخت
کهي کهي نکند ز آنک که نه فرهادست
تو مردي و نظرت
در
جهان جان نگريست
چو باز زنده شدي زين سپس بداني زيست
چه رعنا رقيبي چه شيرين طبيبي
که
در
سر شرابي پزيدي که نوشت
تو
در
جنگ آيي روم من به صلح
خداي جهان را جهان تنگ نيست
هر که
در
عشق روت غوطي خورد
ريش خندي زند به هست و فوات
چون شدي مست او کجا داني
تو رکوع و سجود
در
صلوات
در
صوفي دل ست و کويش جان
باده صوفيان ز خم خداست
اين چنين باده و چنين مستي
در
همه مذهبي حلال و رواست
توبه بشکن که
در
چنين مجلس
از خطا توبه صد هزار خطاست
صفحه قبل
1
...
1215
1216
1217
1218
1219
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن