167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • در کام من اين شست و من اندر تک دريا
    صايد به سررشته جرار مرا يافت
  • در بيشه شيران رو وز زخم مينديش
    کانديشه ترسيدن اشکال زنانه ست
  • کان جا نبود زخم همه رحمت و مهرست
    ليکن پس در وهم تو ماننده فانه ست
  • شمس الحق تبريز چو در دام کشيدت
    منگر به چپ و راست که امکان حذر نيست
  • برون را مي نوازد همچو يوسف
    درون گرگي ست کو در قصد خونست
  • نمي گويم که در تقدير شه بود
    حقيقت بود و صد چندين فزونست
  • ايا تبريز خاک توست کحلم
    که در خاکت عجايب ها فنونست
  • تو چشم آتشين در خواب مي کن
    که ما را چشم و دل باري کبابست
  • چو مرد جنگ بانگ طبل بشنيد
    در آن ساعت هزار اندر هزارست
  • وليک آن کو به زندان خفته باشد
    اگر بيدار گردد در زيان ست
  • سماع آن جا بکن کان جا عروسيست
    نه در ماتم که آن جاي فغانست
  • خصوصا حلقه اي کاندر سماعند
    همي گردند و کعبه در ميانست
  • بسوز اي دل در اين برق و مزن دم
    که عقلم ابر سوداوش گرفتست
  • چو يار ما در اين عالم کي باشد
    چنين عيدي به صد دوران کي ديدست
  • خماري داشتم من در ارادت
    ندانستم که حق ما را مريدست
  • دلا چون درفتادي در چنين حوض
    تو را غسل قيامت وار اينست
  • خمش باش و در اين حيرت فرورو
    بهل اسرار را کاسرار اينست
  • در اين مطبخ که قربانست جان ها
    چو دونان نان ربايي مصلحت نيست
  • چو پاي تو نماند پر دهندت
    که بي پر در هوايي مصلحت نيست
  • جهان جوي و صفا بحر و تو ماهي
    در اين جو آشنايي مصلحت نيست
  • منم سوزان در آتش هاي نو نو
    مرا با يارکان اکنون چه کارست
  • مؤثر را نگر در آب آثار
    کاثر جستن عصاي هر ضريريست
  • گناهت را کند تسبيح و طاعات
    که در توبه پذيري بي نظيريست
  • هلا در خواب کن اوباش تن را
    که گوهرهاي جاني جمله سفته ست
  • خمش کن زردهي زان در نيابي
    وگر محرم شوي بستان که مفتست
  • در اين خانه کژي اي دل گهي راست
    برون رو هي که خانه خانه ماست
  • نجس در جوي ما آب زلالست
    مگس بر دوغ ما بازست و عنقاست
  • دهل برگير و در بازار مي رو
    ندا مي کن که يوسف خوب سيماست
  • غم و شادي ما در پيش تختت
    غلامست و غلامست و غلامست
  • تو را در بيني اين هر دو اشتر
    زمامست و زمامست و زمامست
  • بلادري ست در عالم نهاني
    که بر ما گنج و بر بيگانه مارست
  • به ظاهر بندگان را مي نوازد
    عجب با بنده در اسرار چونست
  • اگر دوباره کردي آن کرم را
    يقين گشتي که در تکرار چونست
  • تو را اي دوست چون من يار غارم
    سري در غار کن کاين غار چونست
  • در اين جو دل چو دولاب خرابست
    که هر سويي که گردد پيشش آبست
  • اگر سايه کند گردن درازي
    رخ خورشيد آن دم در نقابست
  • زهي خورشيد کاين خورشيد پيشش
    چو سيماب از خطر در اضطرابست
  • چو سيماب ست مه بر کف مفلوج
    بجز يک شب دگر در انسکابست
  • ايا ساقي توي قاضي حاجات
    شرابي ده که آرد در مراعات
  • در اين کو کدخدا شاهي است باقي
    فرو روبيده اين کو را ز آفات
  • در آن زلفين از آن مي پيچد اين جان
    که دل زنجير زلفش را اسيرست
  • چون در سر زلف يار پيچيم
    اندر شب قدر قدر ما راست
  • از باد چو بوي او بپرسيم
    در باد صداي چنگ و سرناست
  • آن نکته که عشق او در آن جاست
    پرمغزتر از هزار جوزاست
  • جز در رخ جان مخند اي دل
    بي او همه خنده گريه افزاست
  • در عشق حسد برند شاهان
    زان روي که عشق شمع دل هاست
  • صد گونه زبان زمين برآورد
    در پاسخ آن چه آسمان گفت
  • در گوشم گفت عشق بس کن
    خاموش کنم چو او چنان گفت
  • در آتش عشق چون خليلي
    خوش باش که مي دهد نجاتت
  • در شهر شما يکي نگاريست
    کز وي دل و عقل بي قراريست
  • در کار شويد اي حريفان
    کاين جا ما را عظيم کاريست
  • در روزه اگر پديد شد رنج
    گنج دل ناپديد با ماست
  • چون هست صلاح دين در اين جمع
    منصور و ابايزيد با ماست
  • از شهر مگو که در بيابان
    موسيست رفيق من و سلواست
  • صحبت چه کني که در سقيمي
    هر لحظه طبيب تو مسيحاست
  • دلتنگ خوشم که در فراخي
    هر مسخره را رهست و گنجاست
  • چون خانه دل ز غم شود تنگ
    در وي شه دلنواز تنهاست
  • ور دفع دهي تو و برون جه
    در کس زنان خويشتن نه
  • تن از تو همي کند کرانه
    جان بگرفته است در ميانت
  • خامش که چو در تو اين غم انداخت
    بس باشد اين کشش نشانت
  • اي عاشق شاه دان که راهت
    در جست رضاي آن همامست
  • غاري که در اوست يار عشقست
    جان را ز جمال او نظامست
  • چون رفت در اين طلب به دريا
    دري ست اگر چه او يتيمست
  • جان ها همه شب به عز و اقبال
    در نرگس و ياسمن چريده ست
  • آن را که در آخرش خري هست
    او را به طواف رهبري هست
  • بازار جهان به کسب برپاست
    زين در همه خارش وگري هست
  • در يم صدفي قرار گيرد
    کو را به درونه گوهري هست
  • در روي تو بنگرد بخندد
    مغرور مشو که روي پوش است
  • هر دل که به چنگ او درافتاد
    چون چنگ هميشه در خروش است
  • شيري است که غم ز هيبت او
    در گور مقيم همچو موش است
  • شمس تبريز روز نقد است
    عالم به چه در حديث دوش است
  • در غم شيرين نجوشي لاجرم سرکه فروشي
    آب حيوان را ببستي لاجرم رفتست آبت
  • عقل و عشق و معرفت شد نردبان بام حق
    ليک حق را در حقيقت نردباني ديگرست
  • عاشقان را وقت شورش ابله و شپشپ مبين
    کوه جودي عاجز آيد پيش ايشان در ثبات
  • جان جمله پيشه ها عشقست اما آنک او
    تره زار دل نبيند درفتد در ترهات
  • خاک آن کس شو که آب زندگانش روشنست
    نيم ناني دررسد تا نيم جاني در تنست
  • دي تماشا رفته بودم جانب صحراي دل
    آن نگنجد در نظر چه جاي پيدا کردنست
  • تا نگويي در زمستان باغ را مستي نماند
    مدتي پنهان شدست از ديده مکار مست
  • گر خرابات ازل از تاب رويش پر نگشت
    پس هزاران صومعه در محو جان آباد چيست
  • گر نه آتش رنگ گشتي جان ها در لامکان
    صد هزاران مشعله همچون شب ميلاد چيست
  • در ره معشوق ما ترسندگان را کار نيست
    جمله شاهانند آن جا بندگان را بار نيست
  • در تک دوزخ نشستم ترک کردم بخت را
    زانک ما را اشتهاي جنت و ابرار نيست
  • آفتاب امروز بر شکل دگر تابان شدست
    در شعاعش همچو ذره جان من رقصان شدست
  • تن چو سايه بر زمين و جان پاک عاشقان
    در بهشت عشق تجري تحتها الانهار مست
  • از تقاضاهاي مستان وز جواب لن تران
    در شفاعت مو به موي احمد مختار مست
  • گر چه حلواها خوري شيرين نگردد جان تو
    ذوق آن برقي بود تا در دهان آکلست
  • آنک باشد بر زبان ها لا احب الافلين
    باقيات الصالحات است آنک در دل حاصلست
  • هر که را خواهي شناسي همنشينش را نگر
    زانک مقبل در دو عالم همنشين مقبل ست
  • چو در اسرار درآيي کندت روح سقايي
    به فلک غلغله افتد ز هياهوي و خروشت
  • چو در آن حلقه بگنجي زبر معدن و گنجي
    هوس کسب بيفتد ز دل مکسبه کوشت
  • هله پاليز تو باقي سر خر عالم فاني
    همه ديدار کريمست در اين عشق کرامت
  • گر نه اندر تتق ازرق زيباروييست
    در کف روح چنين مشعله تابان چيست
  • شمس تبريز اگر نيست مقيم اندر چشم
    چشمه شهد از او در بن هر دندان چيست
  • جمله را آب درانداز و در آن آتش شو
    کآتش چهره او چشمه گه حيوانست
  • مغز پالوده و بر هيچ نه در خواب شدي
    گوييا لقمه هر روزه تو مغز خرست
  • دوش آمد بر من آنک شب افروز منست
    آمدن باري اگر در دو جهان آمدنست
  • پرده روشن دل بست و خيالات نمود
    و آنک در پرده چنين پرده دل بست کجاست
  • اي بسا سنگ دلا که حجرش لعل شدست
    اي بسا غوره در اين معصره دوشاب شدست
  • بنگر جان و جهان ور نتواني ديدن
    اين جهان در هوسش درهم و شوريده خوش است
  • ديدن روي دلارام عيان سلطاني است
    هم خيال صنم نادره در ديده خوش است