نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان سنايي
هيچ طاعت نامد از ما همچنين بي علتي
رايگانمان آفريدي رايگانمان
در
پذير
اي سخنور تربيت کن مر مرا از نيکويي
تاجري گردد زبانم
در
مديحت چون جرير
خواهي که ران گور خوري راه شير رو
خواهي که گنج
در
شمري دنب مار گير
در
جوي شهر گوهر معني طلب مکن
غواص وار گوشه دريا کنار گير
دست نگار گر نرسد زي نگار چين
ماهي به تابه صيد مکن
در
شکار گير
بي رنج باديه نرسي مشعرالحرام
در
تاز و تاکباز و هوا را مهار گير
گفت سنايي ار چه محالست نزد تو
تو شکر حال گوي و
در
کردگار گير
دل بپرداز ازين خرابه جهان
پاي
در
کش به دامن اعزاز
در
طريقت کجا روا باشد
دل به بتخانه رفته تن به نماز
همه از بهر طمع و افزوني
در
شکار اوفتاده همچو گراز
همه از کين و حرص و شهوت و خشم
در
بن چاه ژرف سيصد باز
هر چه جز «لا اله الا الله »
همه
در
قعر بحر «لا» انداز
وارهان اين عزيز مهمان را
زين همه
در
دو داغ و رنج و گداز
جان شيرين بر بساط عاشقي بي تلخئي
در
هواي مهر جانان پاکبازي کن بباز
چو دل
در
عقده وسواس باشد
چه دانم ديدن از انواع و اجناس
يکي بين آرميده
در
غنا غرق
يکي پويان و سرگشته ز افلاس
به عشق او چو سنايي پناه خويش نيافت
بديده خرد و روح
در
نيافت سناش
به گاه موسي اگر سحر کلک او ديدي
ميان ببستي
در
پيش او چو نيزه عصاش
چو قهر قدرت باري همي دهد
در
ملک
ميان چار گهر اتفاق عقل و دهاش
ز کل جوهر او عقل خيره ماند چو ديد
هزار جوهر دريا نماي
در
اجزاش
چو چاکر
در
او خواست بود جوهر عقل
بسست بر شرف و خواجگي دليل و گواش
جز از تو بنده بسي مدح گفت
در
غزني
شنيد مدحش هر کس ولي نديد سخاش
اي جوان زير چرخ پير مباش
يا ز دورانش
در
نفير مباش
تو وراي چهار و پنج و ششي
در
کف هفت و هشت اسير مباش
در
سرا ضرب عقل و نفس و فلک
ناقدي باش و جز بصير مباش
در
ميان غرور و وهم و خيال
بسته ديو بسته گير مباش
«من » و «سلوي » چو هست اندر تيه
در
نياز پياز و سير مباش
چون زفر درس و ترس با هم خوان
ورنه بيهوده
در
زفير مباش
در
ره دين چو بو حنيفه ز علم
چون چراغي بجز منير مباش
با تو
در
گورتست علم و عمل
منکر «منکر» و «نکير» مباش
همه دل باش و آگهي نياز
بي خبر بر
در
خبير مباش
اي سنايي تو بر نظاره خلق
در
سخن فرد و بي نظير مباش
در
هواي صفا چو بوتيمار
دردت ار هست گو صفير مباش
خود نقيريست کل عالم و تو
در
نقار از پي نقير مباش
در
ميان نيکوان زهره طبع ماهروي
چون شکوفه روي بودي چون شکافه زن مباش
يوسفت محتاج شلواريست اي يعقوب چشم
با ضريري خو کن و
در
بند پيراهن مباش
سوي آن کو بخيل تر
در
عصر
زر پختست نقره خامش
هست يک رنگ نزد من
در
عشق
ديده توسن و لب رامش
زان که
در
راه عشق گاه به گاه
دوست دارم جفا و دشنامش
اينهم از شعبده و بوالعجبي اوست که هست
در
عقيقين صدفش سي و دو دانه گهرش
چون گه گريه بدو
در
نگرم گويي هست
صدهزاران اختر ازين ديده روان بر قمرش
سيرت مرد نگر
در
گذر از صورت و ريش
کان گيا کش بنگارند نچينند برش
در
گرمابه پر از صورت زيباست وليک
قوت ناطقه بايد که بگويد صورش
هم
در
آن روز برون آمد با چندان لام
که بنشناختم از کارگه شوشترش
باد چندانش بقا تا چو پسر
در
بر او
همچو لقمان شود از عمر نبيره پسرش
لعل
در
دست تست خوش مي باش
سنگ اگر نيست خاک بر سنگ
بره بسيار
در
آويختي از چنگ و کنون
دشمن شاه درآويز چو مسلوخ از چنگ
چون حمايل به زر اندر کنف افگني راست
همچو پيلي که کند گردن
در
کام نهنگ
آب و قدر شعرا نزد تو ز آنست بزرگ
که نخوردستي
در
خردي نان بشتالنگ
بس کنيد آخر محال اي جملگي اصحاب مال
در
مکان آتش زنيد اي طايفه ارباب حال
صفحه قبل
1
...
1210
1211
1212
1213
1214
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن