نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
صورت آتش بود پايان ديگ
معني آتش بود
در
جان ديگ
صورتش بيرون و معنيش اندرون
معني معشوق جان
در
رگ چو خون
در
درون يک ذره نور عارفي
به بود از صد معرف اي صفي
پس معرف پيش شاه منتجب
در
بيان حال او بگشود لب
دست
در
فتراک اين دولت زدست
بر سر سرمست او بر مال دست
گفت تا شاهيت
در
وي عشق کاشت
جز هواي تو هوايي کي گذاشت
صوفيست انداخت خرقه وجد
در
کي رود او بر سر خرقه دگر
بي ز استعداد
در
کاني روي
بر يکي حبه نگردي محتوي
در
گلستان اندر آيد اخشمي
کي شود مغزش ز ريحان خرمي
هم چو خوبي دلبري مهمان غر
بانگ چنگ و بربطي
در
پيش کر
هم چو مرغ خاک که آيد
در
بحار
زان چه يابد جز هلاک و جز خسار
هم چو بي گندم شده
در
آسيا
جز سپيدي ريش و مو نبود عطا
لطف هاي شه غمش را
در
نوشت
شد که صيد شه کند او صيد گشت
هر که
در
اشکار چون تو صيد شد
صيد را ناکرده قيد او قيد شد
هرکه جوياي اميري شد يقين
پيش از آن او
در
اسيري شد رهين
رو پي مرغي شگرفي دام نه
دانه بنما ليک
در
خوردش مده
کام بنما و کن او را تلخ کام
کي خورد دانه چو شد
در
حبس دام
شد زن او نزد قاضي
در
گله
که مرا افغان ز شوي ده دله
در
خزان و باد خوف حق گريز
آن شقايق هاي پارين را بريز
خصم
در
ده رفت و حارس نيز نيست
بهر خلوت سخت نيکو مسکنيست
اولين خون
در
جهان ظلم و داد
از کف قابيل بهر زن فتاد
غير صندوقي نديد او خلوتي
رفت
در
صندوق از خوف آن فتي
من برم صندوق را فردا به کو
پس بسوزم
در
ميان چارسو
گفت زن هي
در
گذر اي مرد ازين
خورد سوگندان که نکنم جز چنين
کرد آن حمال راست و چپ نظر
کز چه سو
در
مي رسد بانک و خبر
عاقبت دانست کان بانگ و فغان
بد ز صندوق و کسي
در
وي نهان
عمر
در
صندوق برد از اندهان
جز که صندوقي نبيند از جهان
آن سري که نيست فوق آسمان
از هوس او را
در
آن صندوق دان
يا به طفلي
در
اسيري اوفتاد
يا خود از اول ز مادر بنده زاد
دايما محبوس عقلش
در
صور
از قفس اندر قفس دارد گذر
منفذش نه از قفس سوي علا
در
قفس ها مي رود از جا به جا
در
نبي ان استطعتم فانفذوا
اين سخن با جن و انس آمد ز هو
فرجه صندوق نو نو مسکرست
در
نيابد کو به صندوق اندرست
هم چو قاضي باشد او
در
ارتعاد
کي برآيد يک دمي از جانش شاد
تو مراقب باش بر احوال خويش
نوش بين
در
داد و بعد از ظلم نيش
ماجرا بسيار شد
در
من يزيد
داد صد دينار و آن از وي خريد
جزو جزو آبستن از شاه بهار
جسمشان چون درج پر
در
ثمار
در
جوال نفس خود چندين مرو
از خريداران خود غافل مشو
زن بر قاضي
در
آمد با زنان
مر زني را کرد آن زن ترجمان
جوحي آمد قاضيش نشناخت زود
کو به وقت لقيه
در
صندوق بود
واردي بالاي چرخ بي ستن
جسم او چون دلو
در
چه چاره کن
يوسفان چنگال
در
دلوش زده
رسته از چاه و شه مصري شده
صد هزاران مرد پنهان
در
يکي
صد کمان و تير درج ناوکي
اي هزاران جبرئيل اندر بشر
اي مسيحان نهان
در
جوف خر
اي هزاران کعبه پنهان
در
کنيس
اي غلط انداز عفريت و بليس
سجده گاه لامکاني
در
مکان
مر بليسان را ز تو ويران دکان
شاه زاده پيش شه حيران اين
هفت گردون ديده
در
يک مشت طين
آمده
در
خاطرش کين بس خفيست
اين همه معنيست پس صورت ز چيست
با دو پا
در
عشق نتوان تاختن
با يکي سر عشق نتوان باختن
صورت معشوق زو شد
در
نهفت
رفت و شد با معني معشوق جفت
من شدم عريان ز تن او از خيال
مي خرامم
در
نهايات الوصال
آن يکي
در
خواب نعره مي زند
صد هزاران بحث و تلقين مي کند
وان کسي کش مرکب چوبين شکست
غرقه شد
در
آب او خود ماهيست
نه خموشست و نه گويا نادريست
حال او را
در
عبارت نام نيست
اين مثال آمد رکيک و بي ورود
ليک
در
محسوس ازين بهتر نبود
از نواز شاه آن زار حنيذ
در
تن خود غير جان جاني بديذ
در
نظرها چرخ بس کهنه و قديد
پيش چشمش هر دمي خلق جديد
آنچ او اندر کتب بر خوانده بود
چشم را
در
صورت آن بر گشود
از غبار مرکب آن شاه نر
يافت او کحل عزيزي
در
بصر
زان زبون اين دو سه گل دسته ايم
که
در
گلزار بر خود بسته ايم
کز ضرورت هست مرداري حلال
که تحري نيست
در
کعبه وصال
عاد را با دست حمال خذول
هم چو بره
در
کف مردي اکول
باد را اندر دهن بين ره گذر
هر نفس آيان روان
در
کر و فر
حلق و دندان ها ازو آمن بود
حق چو فرمايد به دندان
در
فتد
اي دهان غافل بدي زين باد رو
از بن دندان
در
استغفار شو
آن زمان زاري کنند و افتقار
هم چو دزد و راه زن
در
زير دار
ليک گر
در
غيب گردي مستوي
مالک دارين و شحنه خود توي
شير و اشتر نان شود اندر دهان
در
نگيرد اين سخن با کودکان
اشکم پر لوت دان بازار ديو
تاجران ديو را
در
وي غريو
چون بريشم خاک را برمي تنند
خاک
در
چشم مميز مي زنند
دامني پر خاک ما چون طفلکان
در
نظرمان خاک هم چون زر کان
گرچه باشد مو و ريش او سپيد
هم
در
آن طفلي خوفست و اميد
گرچه ما زين نااميدي
در
گويم
چون صلا زد دست اندازان رويم
بر برون که چو زد نور صمد
پاره شد تا
در
درونش هم زند
بهر طفلان حق زمين را مهد خواند
شير
در
گهواره بر طفلان فشاند
چون مسلم گشت بي بيع و شري
از درون شاه
در
جانش جري
راتبه جاني ز شاه بي نديد
دم به دم
در
جان مستش مي رسيد
آب
در
جوي منست و وقت ناز
ناز غير از چه کشم من بي نياز
من ترا ماهي نهادم
در
کنار
که غروبش نيست تا روز شمار
من ترا بر چرخ گشته نردبان
تو شده
در
حرب من تير و کمان
مرغ دولت
در
عتابش بر طپيد
پرده آن گوشه گشته بر دريد
جان چون طاوس
در
گل زار ناز
هم چو چغدي شد به ويرانه مجاز
هم چو آدم دور ماند او از بهشت
در
زمين مي راند گاوي بهر کشت
در
سرت آمد هواي ما و من
قيد بين بر پاي خود پنجاه من
مر بشر را خود مبا جامه درست
چون رهيد از صبر
در
حين صدر جست
تا بگويم کاشکي يزدان مرا
در
عوض قربان کند بهر فتي
هر دو بر يک تخته اي
در
ماندند
تخته را آن موج ها مي راندند
گفت حق آن طفل را از فضل خويش
موج را گفتم فکن
در
بيشه ايش
تا برون نايد از آن خط گوسفند
نه
در
آيد گرگ و دزد با گزند
عجزها داري تو
در
پيش اي لجوج
وقت شد پنهانيان را نک خروج
خرم آن کين عجز و حيرت قوت اوست
در
دو عالم خفته اندر ظل دوست
هم
در
آخر عجز خود را او بديد
مرده شد دين عجايز را گزيد
چون زليخا يوسفش بر وي بتافت
از عجوزي
در
جواني راه يافت
حاصل آن روضه چو باغ عارفان
از سموم صرصر آمد
در
امان
چون فطامش شد بگفتم با پري
تا
در
آموزيد نطق و داوري
تا نباشد از سبب
در
کش مکش
تا بود هر استعانت از منش
هين بکن
در
دفع آن خصم احتياط
هر که مي زاييد مي کشت از خباط
کوري او رست طفل وحي کش
ماند خون هاي دگر
در
گردنش
در
ضلالت هست صد کل را کله
نفس زشت کفرناک پر سفه
ذکر نفس عاديان کالت بيافت
در
قتال انبيا مو مي شکافت
صفحه قبل
1
...
1210
1211
1212
1213
1214
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن