نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان سنايي
جان تو که باشد ز
در
خنده او باش
کز خنده شيرينت بخندد به شکر بر
بنشانده به خواري خرد عافيتي را
زنجير دلاويز تو چون حلقه به
در
بر
ديوانه بسي دارد
در
هر شکن و پيچ
آن سلسله مشک تو بر طرف قمر بر
سلطان همه مشرق بهرامشه آنکو
بهرام سپهرش نسزد بنده به
در
بر
لفظش برسيدست بسان خرد و جان
بر ذروه عرش و فلک و ذره به
در
بر
در
کعبه انصاف تو محراب دگر شد
نقش سم شبديز تو بر ماده و نر بر
در
بحر گر آواز دهي جانورانش
لبيک زنان پيش تو آيند به سر بر
خاک
در
تو باد سپهر همه شاهان
تا خاک و سپهرست بزير و به زبر بر
در
خرابات کم گذر چونه اي
چون مزاج شراب آلت شر
پيش هر دون مکن چو چنبر پشت
پاي هر سفله را مگير چو
در
همچو نکبا ازين وآن مرباي
همچو نرگس
در
اين و آن منگر
ز اندرون کژ مباش چون زنجير
تا نماني برون چو حلقه
در
گرد حران
در
آي همچو سخاي
سوي مردان گراي همچو هنر
تن خويش از سر کهان
در
دزد
جان خويش از مي مهان پرور
اينک ار چه به طبع يکسانند
در
تفاوت به يک مکان بنگر
چنگ
در
شاخ هر مهي ميزن
تو چه داني ز بخت «بوک » و «مگر»
از خداوند نترسي که بدين حال مرا
بگذاري و کني از
در
من بنده گذر
از وفاق استاد بر صحراي نوراني ملک
وز خلاف افتاد
در
تابوت ظلماني بشر
تا دو نيکو خواه کردند از پي دين آشتي
کرد قلب آشتي
در
قلب بدخواهان اثر
آنچه اندر حق يوسف کرد يعقوب از وفا
شيخ
در
حق تو آن کردست داني آنقدر
در
ميان يوسف و يعقوب اگر گفتي رود
عاقلان دانند کان گفتار نبود معتبر
عالمي را
در
حضر دلشاد کردي زين حضور
کشوري را زان سفر آزاد کردي از سقر
طيلسان داران دين بودند آنجا نعره زن
خانگه داران جان بودند آنجا جامه
در
گر نه عرق منبر تستي
در
اشجار عراق
روح نامي اره اي گشتستي اندر هر شجر
مرد
در
ظلمت ايام گهر يابد و کام
که به ظلمت گهر اسپرد همي اسکندر
هيچ نامرد مخنث که شنيدست به دهر
کز هنر
در
خور تاج آمد و آن منبر
شير پرزور نه از پايه خواريست به بند
سگ طماع نه از بهر عزيزيست به
در
از هنر بود که
در
طالع سرهنگ جليل
چشم زخم فلکي کرد به ناگاه اثر
هر که
در
سايه گه دولت او گام نهاد
کند از مسکن او حادثه چرخ حذر
آن هنرمند جواني که چو
در
بست ميان
فلک پير گشايد پي ديدنش بصر
معشوق جهاني و نداري
يک عاشق با ساز و
در
خور
اي پنجه حرص
در
کشيده
ناگه چو رسن سرت به چنبر
در
خلد چگونه خورد گندم
آنجا که نبود شخص نان خور
بل گندمش آن گه ي ببايست
کز خلد نهاد پاي بر
در
اعتمادي دارد او بر نصرت بخت آن چنانک
هر سلاحي
در
خزانه او بيابي جز سپر
ليک تا والي شدي
در
وي ز شرم لطف تو
اسب بو يحيا نيفگندست آنجا رهگذر
مايه آتش برو غالب چنان شد کز تفش
آب گشتي ابر بهمن
در
هوا همچون مطر
اندر آن روزي که پيدا گردد از جنگ يلان
تيرهاي ديده دوز و تيغهاي سينه
در
گوهري
در
کف تو زاده ز درياي اجل
آفت سنگين دلان وز آهن و سنگش گهر
هيزم دوزخ بود گر آتش شمشير تو
مي فزايد هر زمان صد ساله هيزم
در
سقر
خون اعدا از چه ريزي کز براي نصرتت
مويشان
در
عرقشان گشته ست همچون نيشتر
صفت خلق تو
در
خاطر من بود هنوز
کز جوار دم من باد مي افشاند عبير
دهر
در
شعر نظيريم ندانست وليک
چون ترا ديد درين شغل مرا ديد نظير
بادي آراسته
در
ملک سخن تا گه حشر
نامه شعر به توقيع جواز تو امير
مالک خود باش همچون مالک دوزخ از آنک
تا نگيرد نوزده اعوانش
در
محشر اسير
کز براي پخته گشتن کرد آدم را الاه
در
چهل صبح الاهي طينت پاکش خمير
تنگ ميدان باش
در
صحراي صورت همچو قطب
تا به تدبير تو باشد گشت چرخ مستدير
مرقد توفيق تو جان را رساند بر علو
موقف خذلان تو تن را گدازد
در
سعير
از براي پرورش
در
گاهواره عدل و فضل
عام را بستان سيري خاص را پستان شير
و آنکه او پيوسته زير پوست ماند چون پياز
ميدهيش از خوانچه ابليس
در
لوزينه سير
صفحه قبل
1
...
1209
1210
1211
1212
1213
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن