167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • ميسر نيست خود را يافتن در شورش محشر
    سري در جيب تنهايي بکش، خود را بياب اينجا
  • کيم من تا نپيچد فکر عشق او مرا در هم؟
    که سيمرغ فلک سر در ته پر مي برد اينجا
  • سرت تا هست، تخم سجده اي در خاک کن صائب
    که دارد سرفرازي ها در آن عالم، سجود اينجا
  • دگر با نوخطي دارد دل من در ميان سودا
    که دارد در گره هر موي خطش يک جهان سودا
  • بهار خرمي در پوست دارد نخل بي برگش
    به ظاهر گر چه افسرده است در فصل خزان سودا
  • توان در پرده شرم از عذار يار گل چيدن
    که حسن باده گلرنگ در مينا شود پيدا
  • کند جان در تن ديوان حشر از معني رنگين
    شهيد عشق او چون در صف محشر شود پيدا
  • سبکرو جاي خود وا مي کند در سنگ اگر باشد
    چو آب افتاد در ره، جويباري مي شود پيدا
  • اگر چه آتش نمرود دارد خشم در ساغر
    ولي از خوردنش در دل بهاري مي شود پيدا
  • سيه رويي ندارد راستي در پي، نظر واکن
    که اين معني ز نقش راست باشد در نگين پيدا
  • فرو رفتيم عمري گر چه در دريا چو غواصان
    نيامد گوهري در کف به جان بي نفس ما را
  • فغان کز پوچ مغزي چون جرس در وادي امکان
    سر آمد عمر در فرياد بي فريادرس ما را
  • همين بس حاصل ما در خرابات از تهيدستي
    که در هنگام مستي ها نمي گيرد عسس ما را
  • نفس دزديده، پا در خلوت وحشي خيالان نه
    که هست از چشم آهو حلقه در خانه ما را
  • نمي دانم کدامين غنچه لب در پرده مي خندد
    که شور صد قيامت در نمکدان است دلها را
  • فروغ گوهري در ديده من خواب مي سوزد
    که مي ريزد نمک در پرده هاي خواب دريا را
  • فرو رو در وجود خويش صائب تا شود روشن
    که قدرت در دل هر قطره مضمر کرد دريا را
  • عدالت کن که در عدل آنچه يک ساعت به دست آيد
    ميسر نيست در هفتاد سال اهل عبادت را
  • يکي باشد غنا و فقر در ميزان اهل دل
    تفاوت نيست در خشکي و دريا آب گوهر را
  • در آغوش نگين دان نيست آرامش ز بي تابي
    گهر در خانه زين ديده پنداري نشستن را
  • به خون غلطيدن من سنگ را در گريه مي آرد
    مگر بندد حيا در کشتن من چشم قاتل را
  • ازان هر لحظه مجنون در بياباني کند جولان
    که در هر جلوه ليلي مي دهد تغيير محمل را
  • ندانستم که خواهد رفت چندين خار در پايم
    شکستم بي سبب در خرقه تن سوزن دل را
  • درين گلشن نباشد نعل در آتش چسان گل را؟
    که دارد ياد، هر خاري در او صد کاروان گل را
  • مبين در سر فرازي هيچ خردي را به چشم کم
    که جا در ديده خود مي دهد خورشيد شبنم را