167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • هم چو اهل نفس و اهل آب و گل
    در جهان بنشسته با اصحاب دل
  • گر ز گوشش تا به حلقش ره بدي
    سر نصح اندر درونشان در شدي
  • چون همه نارست جانش نيست نور
    که افکند در نار سوزان جز قشور
  • تا که باشد حق حکيم اين قاعده
    مستمر دان در گذشته و نامده
  • آفتاب مشرق و تنوير او
    چون اسيران بسته در زنجير او
  • چند سيلي بر سرش زد گفت گير
    در کشيد از بيم سيلي آن زحير
  • مست گشت و شاد و خندان شد چو باغ
    در نديمي و مضاحک رفت و لاغ
  • يک کنيزک بود در مبرز چو ماه
    سخت زيبا و ز قرناقان شاه
  • زن به دست مرد در وقت لقا
    چون خمير آمد به دست نانبا
  • گاه در وي ريزد آب و گه نمک
    از تنور و آتشش سازد محک
  • بانگ زد بر ساقيش که اي گرم دار
    چه نشستي خيره ده در طبعش آر
  • ديگران را بس به طبع آورده اي
    در صبوري چست و راغب کرده اي
  • تا بيامد خشت مي زد در تبوک
    با ملک گفتند شاهي از ملوک
  • امرء القيس آمدست اين جا به کد
    در شکار عشق و خشتي مي زند
  • عشق خود بي خشم در وقت خوشي
    خوي دارد دم به دم خيره کشي
  • نام او در نامها مکتوم کرد
    محرمان را سر آن معلوم کرد
  • ور بدي درديش زان نام بلند
    درد او در حال گشتي سودمند
  • وقت سرما بودي او را پوستين
    اين کند در عشق نام دوست اين
  • هر يکي را هست در دل صد مراد
    اين نباشد مذهب عشق و وداد
  • هم چو طفلست او ز پستان شيرگير
    او نداند در دو عالم غير شير
  • گيج نبود در روش بلک اندرو
    حاملش دريا بود نه سيل و جو
  • لا ابالي گشته ام صبرم نماند
    مر مرا اين صبر در آتش نشاند
  • من ز جان سير آمدم اندر فراق
    زنده بودن در فراق آمد نفاق
  • خواب مي بينم ولي در خواب نه
    مدعي هستم ولي کذاب نه
  • آن دو گفتندش نصيحت در سمر
    که مکن ز اخطار خود را بي خبر
  • واي آن مرغي که ناروييده پر
    بر پرد بر اوج و افتد در خطر
  • عالمي در دام مي بين از هوا
    وز جراحت هاي هم رنگ دوا
  • مار استادست بر سينه چو مرگ
    در دهانش بهر صيد اشگرف برگ
  • در حشايش چون حشيشي او بپاست
    مرغ پندارد که او شاخ گياست
  • چون نشيند بهر خور بر روي برگ
    در فتد اندر دهان مار و مرگ
  • از بقيه خور که در دندانش ماند
    کرم ها روييد و بر دندان نشاند
  • چون دهان پر شد ز مرغ او ناگهان
    در کشدشان و فرو بندد دهان
  • صدهزاران مکر در حيوان چو هست
    چون بود مکر بشر کو مهترست
  • مصحفي در کف چو زين العابدين
    خنجري پر قهر اندر آستين
  • گويدت خندان کاي مولاي من
    در دل او بابلي پر سحر و فن
  • مي کشاند مکر برقت بي دليل
    در مفازه مظلمي شب ميل ميل
  • بر که افتي گاه و در جوي اوفتي
    گه بدين سو گه بدان سوي اوفتي
  • راه کردي ليک در ظن چو برق
    عشر آن ره کن پي وحي چو شرق
  • گويد او چون ترک گيرم گير و دار
    چون روم من در طفيلت کوروار
  • مي گريزي از جفاهاي پدر
    در ميان لوطيان و شور و شر
  • مي گريزي هم چو يوسف ز اندهي
    تا ز نرتع نلعب افتي در چهي
  • در چه افتي زين تفرج هم چو او
    مر ترا ليک آن عنايت يار کو
  • گويدش عيسي بزن در من دو دست
    اي عمي کحل عزيزي با منست
  • در زمان چون پير را شد زيردست
    روشنايي ديد آن ظلمت پرست
  • شرط تسليم است نه کار دراز
    سود نبود در ضلالت ترک تاز
  • آنچنان که مي رود شب ز اغتراب
    حس مردم شهرها در وقت خواب
  • آنچنان که عارف از راه نهان
    خوش نشسته مي رود در صد جهان
  • يک خلافي ني ميان اين عيون
    آنچنان که هست در علم ظنون
  • سرنگونم هي رها کن پاي من
    فهم کو در جمله اجزاي من
  • ديده کو نبود ز وصلش در فره
    آن چنان ديده سپيد کور به
  • آنچنان پا در حديد اوليترست
    که آنچنان پا عاقبت درد سرست
  • بوک موقوفست کامم بر سفر
    چون سفر کردم بيابم در حضر
  • آن معيت کي رود در گوش من
    تا نگردم گرد دوران زمن
  • در دلت خوف افکند از موضعي
    تا نباشد غير آنت مطمعي
  • در طمع فايده ديگر نهد
    وآن مرادت از کسي ديگر دهد
  • آن طمع را پس چرا در تو نهاد
    چون نخواستت زان طرف آن چيز داد
  • از براي حکمتي و صنعتي
    نيز تا باشد دلت در حيرتي
  • تا بداني عجز خويش و جهل خويش
    تا شود ايقان تو در غيب بيش
  • هم دلت حيران بود در منتجع
    که چه روياند مصرف زين طمع
  • طمع داري روزيي در درزيي
    تا ز خياطي بي زر تا زيي
  • رزق تو در زرگري آرد پديد
    که ز وهمت بود آن مکسب بعيد
  • پس طمع در درزيي بهر چه بود
    چون نخواست آن رزق زان جانب گشود
  • نقد رفت و کاله رفته و خانه ها
    ماند چون چغدان در آن ويرانه ها
  • اي بسا مخلص که نالد در دعا
    تا رود دود خلوصش بر سما
  • حاجت آوردش ز غفلت سوي من
    آن کشيدش مو کشان در کوي من
  • گر بر آرم حاجتش او وا رود
    هم در آن بازيچه مستغرق شود
  • وانک اندر لابه و در ماجرا
    مي فريباند بهر نوعي مرا
  • طوطيان و بلبلان را از پسند
    از خوش آوازي قفس در مي کنند
  • زاغ را و چغد را اندر قفس
    کي کنند اين خود نيامد در قصص
  • در فلان کوي و فلان موضع دفين
    هست گنجي سخت نادر بس گزين
  • ليک شرم و همتش دامن گرفت
    خويش را در صبر افشردن گرفت
  • گفت شب بيرون روم من نرم نرم
    تا ز ظلمت نايدم در کديه شرم
  • در چنين وقتش بديد و سخت زد
    چوب ها و زخمهاي بي عدد
  • يک سخن از دوزخ آيد سوي لب
    يک سخن از شهر جان در کوي لب
  • بحر جان افزا و بحر پر حرج
    در ميان هر دو بحر اين لب مرج
  • چون يپنلو در ميان شهرها
    از نواحي آيد آن جا بهرها
  • کاله معيوب قلب کيسه بر
    کاله پر سود مستشرف چو در
  • در تو جوعي مي رسد تو ز اعتلال
    که همي سوزد ازو تخمه و ملال
  • چون ز دکان و مکاس و قيل و قال
    در فريب مردمت نايد ملال
  • عشوه ها در صيد شله کفته تو
    بي ملولي بارها خوش گفته تو
  • آب شوري نيست در مان عطش
    وقت خوردن گر نمايد سرد و خوش
  • در فلان سوي و فلان کويي دفين
    بود آن خود نام کوي اين حزين
  • هست در خانه فلاني رو بجو
    نام خانه و نام او گفت آن عدو
  • ديده ام خود بارها اين خواب من
    که به بغدادست گنجي در وطن
  • گفت با خود گنج در خانه منست
    پس مرا آن جا چه فقر و شيونست
  • بر سر گنج از گدايي مرده ام
    زانک اندر غفلت و در پرده ام
  • گفت بد موقوف اين لت لوت من
    آب حيوان بود در حانوت من
  • تا شتابان در ضلالت مي شدم
    هر دم از مطلب جداتر مي بدم
  • معجزه هم چون گواه آمد زکي
    بهر صدق مدعي در بي شکي
  • آمني امت موسي شود
    او به تحت الارض و هامون در رود
  • نيست مخفي مزد دادن در تقي
    ساحران را اجر بين بعد از خطا
  • نيست مخفي وصل اندر پرورش
    ساحران را وصل داد او در برش
  • نيست مخفي سير با پاي روا
    ساحران را سير بين در قطع پا
  • امنشان از عين خوف آمد پديد
    لاجرم باشند هر دم در مزيد
  • چند در عالم بود برعکس اين
    زهر پندارد بود آن انگبين
  • وز عرب کينه کشد اندر گزند
    که چرا در کعبه ام آتش زنند
  • در زمان برجست کاي خويشان وداع
    انما الدنيا و ما فيها متاع
  • ميش مشغولست در مرعاي خويش
    ليک چوپان واقفست از حال ميش
  • کلکم راع بداند از رمه
    کي علف خوارست و کي در ملحمه
  • در ميان جانشان بود آن سمي
    لک قاصد کرده خود را اعجمي