نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
پس جزاي آنک ديد او را معين
ماند يوسف حبس
در
بضع سنين
زين گنه کامد از آن نيکوخصال
ماند
در
زندان ز داور چند سال
که چه تقصير آمد از خورشيد داد
تا تو چون خفاش افتي
در
سواد
گر خفاشي رفت
در
کور و کبود
باز سلطان ديده را باري چه بود
ليک يوسف را به خود مشغول کرد
تا نيايد
در
دلش زان حبس درد
چون گشادت حق دريچه سوي خويش
در
رحم هر دم فزايد تنت بيش
قصر چيزي نيست ويران کن بدن
گنج
در
ويرانيست اي مير من
اين نمي بيني که
در
بزم شراب
مست آنگه خوش شود کو شد خراب
پس مثل بشنو که
در
افواه خاست
که اينچ بر ماست اي برادر هم ز ماست
اندرون سور و برون چون پر غمي
در
تن هم چون لحد خوش عالمي
او درين حيرت بد و
در
انتظار
تا چه پيدا آيد از غيب و سرار
ماه عرصه آسمان را
در
شبي
مي برد اندر مسير و مذهبي
صد چو ماهست آن عجب
در
يتيم
که به يک ايماء او شد مه دو نيم
آن عجب کو
در
شکاف مه نمود
هم به قدر ضعف حس خلق بود
در
ميان بيضه اي چون فرخ ها
نشنوي تسبيح مرغان هوا
در
نظر آنچ آوري گرديد نيک
بس گش و رعناست اين مرکب وليک
مي فروشي هر زماني
در
کان
هم چو طفلي مي ستاني گردگان
پس
در
آن رنجوري روز اجل
نيست نادر گر بود اينت عمل
در
خيالت صورتي جوشيده اي
هم چو جوزي وقت دق پوسيده اي
اين بهانه بود و آن ديان فرد
از نياز آن
در
دل شه سرد کرد
پاک بنايي که بر سازد حصون
در
جهان غيب از گفت و فسون
بانگ
در
دان گفت را از قصر راز
تا که بانگ وا شدست اين يا فراز
چنگ حکمت چونک خوش آواز شد
تا چه
در
از روض جنت باز شد
بانگ گفت بد چو دروا مي شود
از سقر تا خود چه
در
وا مي شود
بانگ
در
بشنو چو دوري از درش
اي خنک او را که وا شد منظرش
وان عصاکش که گزيدي
در
سفر
خود ببيني باشد از تو کورتر
خلق
در
زندان نشسته از هواست
مرغ را پرها ببسته از هواست
چون رها کردي هوا از بيم حق
در
رسد سغراق از تسنيم حق
در
ميان قصرها تخريج ها
از سوي اين سوي آن صهريج ها
تا به آخر چون بگرداني ورق
از پشيماني نه افتم
در
قلق
آنک سازد
در
دلت مکر و قياس
آتشي داند زدن اندر پلاس
فضله ماند زين بسي گو خرج کن
در
دعايي گو مرا هم درج کن
خواستم تا آن به دست خود دهم
در
فلان دفتر نوشتست اين قسم
خود اجل مهلت ندادم تا که من
خفيه بسپارم بدو
در
عدن
لعل و ياقوتست بهر وام او
در
خنوري و نبشته نام او
در
فلان طاقيش مدفون کرده ام
من غم آن يار پيشين خورده ام
در
بيوع آن کن تو از خوف غرار
که رسول آموخت سه روز اختيار
از کساد آن مترس و
در
ميفت
که رواج آن نخواهد هيچ خفت
ور ببندد
در
نبايد آن زرش
تا بريزند آن عطا را بر درش
گر روانم را پژولانند زود
صد
در
محنت بريشان بر گشود
از خدا اوميد دارم من لبق
که رساند حق را
در
مستحق
گفت مهمان
در
چه سوداهاستي
پاي مردا مست و خوش بر خاستي
تا چه ديدي خواب دوش اي بوالعلا
که نمي گنجي تو
در
شهر و فلا
گفت سوداناک خوابي ديده ام
در
دل خود آفتابي ديده ام
در
ميان خانه افتاد او دراز
خلق انبه گرد او آمد فراز
با خود آمد گفت اي بحر خوشي
اي نهاده هوش ها
در
بيهشي
توانگري پنهان کني
در
ذل فقر
طوق دولت بسته اندر غل فقر
اندرون گاو تن شه زاده اي
گنج
در
ويرانه اي بنهاده اي
قلعه را چون آب آيد از برون
در
زمان امن باشد بر فزون
او بگفتي مر ترا وقت غمان
دور از تو رنج و ده که
در
ميان
حق پي شيطان بدين سان زد مثل
که ترا
در
رزم آرد با حيل
که ترا ياري دهم من با توم
در
خطرها پيش تو من مي دوم
جان فداي تو کنم
در
انتعاش
رستمي شيري هلا مردانه باش
چون قدم بنهاد
در
خندق فتاد
او به قاهاقاه خنده لب گشاد
هم خر و خرگير اينجا
در
گلند
غافلند اين جا و آن جا آفلند
جز کساني را که وا گردند از آن
در
بهار فضل آيند از خزان
در
طواف شهرها و قلعه هاش
از پي تدبير ديوان و معاش
صورت عاشق چو فاني شد درو
پس
در
آب اکنون کرا بيند بگو
حسن حق بينند اندر روي حور
هم چو مه
در
آب از صنع غيور
در
فرج جويي خرد سر تيز به
از کمين گاه بلا پرهيز به
رغبتي زين منع
در
دلشان برست
که ببايد سر آن را باز جست
در
مجاعت پس تو احول ديده اي
که يکي را صد هزاران ديده اي
در
پي سودي دويده بهر کبس
نارسيده سود افتاده به حبس
آمدند از رغم عقل پندتوز
در
شب تاريک بر گشته ز روز
از قدح هاي صور بگذر مه ايست
باده
در
جامست ليک از جام نيست
صورت از بي صورت آيد
در
وجود
هم چنانک از آتشي زادست دود
تا چه صورت باشد آن بر وفق خود
اندر آرد جسم را
در
نيک و بد
فعل بر ارکان و فکرت مکتتم
ليک
در
تاثير و وصلت دو به هم
آن صور
در
بزم کز جام خوشيست
فايده او بي خودي و بيهشيست
در
مصاف آن صورت تيغ و سپر
فايده ش بي صورتي يعني ظفر
اين صور چون بنده بي صورتند
پس چرا
در
نفي صاحب نعمتند
باز بي صورت چو پنهان کرد رو
آمدند از بهر کد
در
رنگ و بو
ور ز غير صورتت نبود فره
صورتي کان بي تو زايد
در
تو به
خوب تر زان ديده بودند آن فريق
ليک زين رفتند
در
بحر عميق
کرد فعل خويش قلعه هش ربا
هر سه را انداخت
در
چاه بلا
قرنها را صورت سنگين بسوخت
آتشي
در
دين و دلشان بر فروخت
عشق صورت
در
دل شه زادگان
چون خلش مي کرد مانند سنان
او توست اما نه اين تو آن توست
که
در
آخر واقف بيرون شوست
توي تو
در
ديگري آمد دفين
من غلام مرد خودبيني چنين
آنچ
در
آيينه مي بيند جوان
پير اندر خشت بيند بيش از آن
بعد بسياري تفحص
در
مسير
کشف کرد آن راز را شيخي بصير
هم چو جان و چون جنين پنهانست او
در
مکتم پرده و ايوانست او
در
بخارا خوي آن خواجيم اجل
بود با خواهندگان حسن عمل
خاک را زربخش کي بود آفتاب
زر ازو
در
کان و گنج اندر خراب
نوبت روز فقيهان ناگهان
يک فقيه از حرص آمد
در
فغان
در
ميان بيوگان رفت و نشست
سر فرو افکند و پنهان کرد دست
هم شناسيدش ندادش صدقه اي
در
دلش آمد ز حرمان حرقه اي
رفت او پيش کفن خواهي پگاه
که بپيچم
در
نمد نه پيش راه
بوک بيند مرده پندار به ظن
زر
در
اندازد پي وجه کفن
در
نمد پيچيد و بر راهش نهاد
معبر صدر جهان آنجا فتاد
زر
در
اندازيد بر روي نمد
دست بيرون کرد از تعجيل خود
غير مردن هيچ فرهنگي دگر
در
نگيرد با خداي اي حيله گر
لوطيي دب برد شب
در
انبهي
خشتها را نقل کرد آن مشتهي
خانقاهي که بود بهتر مکان
من نديدم يک دمي
در
وي امان
در
حقيقت هر يکي مو زان کهيست
کان امان نامه صله شاهنشهيست
آن دو سه تار عنايت هم چو کوه
سد شد چون فر سيما
در
وجوه
نوبت ما شد چه خيره سر شديم
چون زنان زشت
در
چادر شديم
وقت پند ديگراني هاي هاي
در
غم خود چون زناني واي واي
پس کشيدندش به شه بي اختيار
شست
در
مجلس ترش چون زهر و مار
مي نخورده عربده آغاز کرد
گشته
در
مجلس گران چون مرگ و درد
صفحه قبل
1
...
1208
1209
1210
1211
1212
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن