167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

مصيبت نامه عطار

  • در گدائي عشق با هم باختند
    در شهي با هم نمي پرداختند
  • پنج نوبت در همه عالم تراست
    شش جهت در زير فرمان هم تراست
  • چون نمي آمد مني در قرب راست
    لاجرم در تو مني از بعد خاست
  • دايما در نقل مي بينم ترا
    در نثار عقل مي بينم ترا
  • تا تو در ظاهر نگردي کارساز
    عقل در باطن نگردد اهل راز
  • مي نگنجيدست اين سر در جهان
    ليک موئي در نگنجد اين زمان
  • خسروي ميرفت در صحرا و شخ
    با سپاهي در عدد مور و ملخ
  • آنکه در پرده بود فرياد خواه
    ديگري را چون دهد در پرده راه
  • گفت اي سر تا قدم جان نفيس
    در چه کاري تو در اينجاي خسيس
  • زن چو آخر در سراي خويش شد
    عاشقش بر در حال انديش شد
  • چادرش برداشت راه در نيافت
    باز بنهاد و بسوي در شتافت
  • اقبل و ادبر خطاب تست خاص
    گاه در قيدي و گاهي در خلاص
  • چون تو او را زنده کردي در صفت
    داد او در صورتت صد معرفت
  • چون ترا در زنده کردن دست هست
    در دلم اين مردگي پيوست هست
  • در شبي کز ميغ شد عالم سياه
    بود مجنوني در افتاده براه
  • شاه در چشم سياهش خيره بود
    ماه در جنب جمالش تيره بود
  • گفت چنداني که من در پيش شاه
    ميکنم در بند بند خود نگاه
  • مرد آمد تا در دلخواه خويش
    اوفتادش مشکلي در راه پيش
  • زانکه همچون عاقلان صدگونه حال
    گشت بر وي در جواب و در سؤال
  • ليک اگر بوديش عشقي کارگر
    در شکستي زود و در رفتي بدر
  • حلقه هندوي او چون مقبلي
    صد در از هر حلقه در هر دلي
  • شورشي در جاودان افتاد ازو
    هاي و هوي در آهوان افتاد ازو
  • در نمي گنجيد موئي در دهانش
    گر همه بودي خودان موي ميانش
  • عشق دختر در ميان جان نهاد
    عشق او در جان چرا نتوان نهاد
  • جوش و شوري در ميان افتاده بود
    هاي و هوئي در جهان افتاده بود
  • زلف خود در دست آن مسکين نهاد
    در دگر دستش مي سنگين نهاد
  • در سخن آمد اياز نامدار
    در ميان گريه گفت اي شهريار
  • هر که او در عشق چون آتش نشد
    عيش او در عشق هرگز خوش نشد
  • گرم بايد مرد عاشق در هلاک
    محو بايد گشت در معشوق پاک
  • هر چه در توحيد مطلق آمدست
    آن همه در تو محقق آمدست
  • چون بروني تو ز عقل و معرفت
    نه تو در شرح آئي و نه در صفت
  • محو در محوي تو و گم در گمي
    وز گمي تست پيدا آدمي
  • صد جهان در صد جهان بر سر گذشت
    در جهانهاي تو ميخواهند گشت
  • هر نفس در صد جهان خواهند تاخت
    در تماشاي تو جان خواهند باخت
  • قطره کز بحر بيرون ميرود
    در چرا و در چه و چون ميرود
  • تو در آن ساعت که بيرون ميروي
    در نگر تا آن زمان چون ميروي
  • در تحير ماند شست از خويش دست
    پاک گشت از خويش و در گوشه نشست
  • جان چو در خود ديد چندان کار و بار
    در خروش آمد چو ابر نوبهار
  • پرتوي از قدس ظاهر شد بزور
    در جهان افکند و در جان نيز شور
  • ذات چون در تافت شد عرش مجيد
    عرش چون در تافت شد کرسي پديد
  • گر بيان نيکو بود در شرع و راه
    آن بيان در حق بود برف سياه
  • در بيان شرع صاحب حال شو
    ليک در حق کور گرد و لال شو
  • در حقيقت مغز جان پالوده ام
    تا نه پنداري که در بيهوده ام
  • گفت من در جود در خواهم گشاد
    چون برادر دست بر خواهم گشاد
  • صبح اگر کشتي نفس را در دهان
    کي رسيدي اين بشولش در جهان
  • دو در از دندان و دو در از لبش
    بسته ميدارند هر روز و شبش
  • بکشدم نفسم که نفسم کشته باد
    بکشدم در خون که در خون گشته باد
  • در تحير مانده ام در کار خويش
    مي بميرم از غم بسيار خويش
  • لسان الغيب عطار

  • در لسان الغيب ما گفتار اوست
    در درون عين ما ديدار اوست
  • در دو عالم غير ديدار تونه
    در حقيقت غير گفتار تونه
  • در لسانم گوش برآواز تست
    مرغ جانم باز در پرواز تست
  • چون لسان تست در گفتارماست
    هم عيان تست در ديدار ماست
  • چاه در راهست تو چون کوردنگ
    او فتاده در ته چه پاي لنگ
  • فرصتي داري و ياري در نظر
    يکدمي در روي يارخود نگر
  • در لسان الغيب گوياي حقند
    در پس اين پرده بيناي حق اند
  • او صدف بوده است و در در اندرونش
    لاجرم شيطان شده اينجا زبونش
  • رو صدف بشکن که مقصودت در است
    چون درين دريا صدف بي در پراست
  • بازي بازي در زمين درمي کشد
    تا بدار عبرتت در ميکشد
  • بعد ازان زن تو قدم در راه چست
    در چنين راه يقين مي باش رست
  • هر که در قيد جهان بيوفاست
    جاي او دانم که آخر در کجاست
  • در رياضت کوش و دل را ده صفا
    تا بيابي در حقيقت ديد ما
  • با چنين جمعي در او آلوده
    زانسبب در خاک و خون آلوده
  • تو نهال ظلم کاري در جهان
    بار او در آخرت گيري قران
  • هرکه با آل علي در آشتي است
    همچو بوذر او در اينجا متقي است
  • در جهان از بهر چه دل بسته
    در تک رود روان بنشسته
  • پيروي کن مرتضي را در جهان
    تا رسي در وادي کروبيان
  • رد کنش عطار در اسرار تو
    يکدمي در خلوت دلدار تو
  • اينزمان در گوشه بنشسته ايم
    در اسرار خدا را سفته ايم
  • در نگرايندم جهان دون دون
    کاسه هاي سر در او گشته نگون
  • ره بکوري رفته در اينجهان
    تا ابد در جهل ماندستي بدان
  • در لسان ما در بحر وي است
    گوشوار حاتمان و چون کي است
  • نيست اينحالت در ايندنيا نکو
    هرکه رفته در هوايش واي او
  • واي برآنان که جان داده در اين
    وين زمان باشند در زير زمين
  • پيش بين شونه نظر کن در پست
    زآنکند وامانده در اينعالم بست
  • وصل کن خود را بواصل در جهان
    گر در اينجا ذره داري عيان
  • وصل جانان بايدم نه خورد و خواب
    مرد در خوابست اينجا در عذاب
  • در جنون عاقل ز خود گم گشته است
    تا در اينديوانگي پي برده است
  • من هم از اهل جنونم در سخن
    فهم در گفتار اينديوانه کن
  • در فراق يار جان در باختم
    تا وصال و غيبتش دريافتم
  • روبخوان گفتار ما در صبح و شام
    تا شود کار تو در دنيا تمام
  • تو ز دانا غافلي چون ابلهان
    کور در چشمي و لالي در زبان
  • کيست دانا آنکه در مکه بزاد
    روي در محراب جان خود بداد
  • ما در اين دنيا ز خود بگذشته ايم
    در بروي خلق اينجا بسته ايم
  • در درون بنگر يقين بيرون منم
    در حقيقت گردش گردون منم
  • ما بيار خويش در خلوتگهيم
    که برون آن در خلوت زنيم
  • هرکه ما را در حقيقت او شناخت
    خويش را در بوته جانان گداخت
  • جمله را پشت و پناهي در جهان
    از تو ميگويد در اينجا گه لسان
  • در نکويي گنج معني ميدهند
    بعد از آن در سوي مولي ميبرند
  • نيکوئي باشد ترا همراه نيک
    در بدي رويت شود در تحت ديک
  • دربدي گم ميکني اينراه تو
    مي در افتي در درون چاه تو
  • در بدي زنهار دست خود مزن
    تا نماند پاي و دستت در رسن
  • در بدي کردن شوي در نار تو
    مي نيابي لمعه ديدار تو
  • در بدي کردن سيه بختي شوي
    در شي نه لايق تختي شوي
  • در گداز است او که نشناسد يقين
    سوي دوزخ ميکشندش در زمين
  • در گداز است آنکه ناپاکي در اوست
    اين گدازش پيش دانايان نکوست
  • در سلوک سالکانم هر زمان
    ذکر ايشانست مار ا در زبان
  • همره سالک منم در راه دوست
    شو در اين منزل تو هم آگاه دوست
  • دوست دانا در جهان باشند پر
    ليک نشناسند خرمهره ز در
  • اي شده در جهل آغشته بخون
    در درون هاويه رفته نگون
  • درنگر در خود که نقد اينجا تواي
    در ظهور ظاهري پيدا تواي