167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • در شعاع نور گوهر گاو آب
    مي چرد از سنبل و سوسن شتاب
  • مي چرد در نور گوهر آن بقر
    ناگهان گردد ز گوهر دورتر
  • تاجري بر در نهد لجم سياه
    تا شود تاريک مرج و سبزه گاه
  • بيست بار آن گاو تازد گرد مرج
    تا کند آن خصم را در شاخ درج
  • لجم بيند فوق در شاه وار
    پس ز طين بگريزد او ابليس وار
  • کان بليس از متن طين کور و کرست
    گاو کي داند که در گل گوهرست
  • اهبطوا افکند جان را در حضيض
    از نمازش کرد محروم اين محيض
  • وان گلي کز رش حق نوري نيافت
    صحبت گلهاي پر در بر نتافت
  • هم چو تاري شد دل و جان در شهود
    تا سر رشته به من رويي نمود
  • چون شد اندر آب و چونش در ربود
    چغز آبي کي شکار زاغ بود
  • هين مشو صورت پرست و اين مگو
    سر جنسيت به صورت در مجو
  • دام ديگر بد که عقلش در نيافت
    وحي غايب بين بدين سو زان شتافت
  • نيست جنسيت به صورت لي و لک
    عيسي آمد در بشر جنس ملک
  • بود عبدالغوث هم جنس پري
    چون پري نه سال در پنهان پري
  • شد زنش را نسل از شوي دگر
    وآن يتيمانش ز مرگش در سمر
  • بعد غيبت چونک آورد او قدوم
    در زمين مي گفت او درس نجوم
  • پيش او استارگان خوش صف زده
    اختران در درس او حاضر شده
  • چيست جنسيت يکي نوع نظر
    که بدان يابند ره در هم دگر
  • چون نهد در زن خدا خوي نري
    طالب زن گردد آن زن سعتري
  • چون نهد در تو صفات جبرئيل
    هم چو فرخي بر هواجويي سبيل
  • منتظر بنهاده ديده در هوا
    از زمين بيگانه عاشق بر سما
  • چون نهد در تو صفت هاي خري
    صد پرت گر هست بر آخر پري
  • در پي خو باش و با خوش خو نشين
    خوپذيري روغن گل را ببين
  • اي بسا در گور خفته خاک وار
    به ز صد احيا به نفع و انتشار
  • سايه برده او و خاکش سايه مند
    صد هزاران زنده در سايه ويند
  • نه هزارش وام بد از زر مگر
    بود در تبريز بدرالدين عمر
  • گر بدادي تشنه را بحري زلال
    در کرم شرمنده بودي زان نوال
  • ور بکردي ذره اي را مشرقي
    بودي آن در همتش نالايقي
  • يک سواره تاخت تا قلعه بکر
    تا در قلعه ببستند از حذر
  • گفت آخر نه يکي مرديست فرد
    گفت منگر خوار در فردي مرد
  • شسته در زين آن چنان محکم پيست
    گوييا شرقي و غربي با ويست
  • در دل موش ار بدي جمعيتي
    جمع گشتي چند موش از حميتي
  • او ز حق در خواسته تا توبره
    گردد آن نور قوي را ساتره
  • کان کسا از نور صبري يافتست
    نور جان در تار و پودش تافتست
  • در دل مؤمن بگنجيدم چو ضيف
    بي ز چون و بي چگونه بي ز کيف
  • روزن چشمم ز مه ويران شدست
    ليک مه چون گنج در ويران نشست
  • نور روي يوسفي وقت عبور
    مي فتادي در شباک هر قصور
  • پس بگفتندي درون خانه در
    يوسفست اين سو به سيران و گذر
  • راه کن در اندرونها خويش را
    دور کن ادراک غيرانديش را
  • آن غريب ممتحن از بيم وام
    در ره آمد سوي آن دارالسلام
  • سايه اش گرچه پناه خلق بود
    در نورديد آفتابش زود زود
  • نعره اي زد مرد و بيهوش اوفتاد
    گوييا او نيز در پي جان بداد
  • او وثاقم داد و تو چرخ و زمين
    در وثاقت او و صد چون او سمين
  • هرچه در وي مي نمايد عکس اوست
    هم چو عکس ماه اندر آب جوست
  • عنکبوت و اين صطرلاب رشاد
    بي منجم در کف عام اوفتاد
  • در چه دنيا فتادند اين قرون
    عکس خود را ديد هر يک چه درون
  • برد خرگوشيش از ره کاي فلان
    در تگ چاهست آن شير ژيان
  • در رو اندر چاه کين از وي بکش
    چون ازو غالب تري سر بر کنش
  • تو هم از دشمن چو کيني مي کشي
    اي زبون شش غلط در هر ششي
  • وآن گنه در وي ز جنس جرم تست
    بايد آن خو را ز طبع خويش شست
  • کين ستاره نحس در آب آمدست
    تا کند او سعد ما را زيردست
  • عکس آخر چند پايد در نظر
    اصل بيني پيشه کن اي کژنگر
  • داد حق با تو در آميزد چو جان
    آنچنان که آن تو باشي و تو آن
  • فربهي گر رفت حق در لاغري
    فربهي پنهانت بخشد آن سري
  • علمشان و عدلشان و لطفشان
    چون ستاره چرخ در آب روان
  • هم به اصل خود رود اين خد و خال
    دايما در آب کي ماند خيال
  • خواجه را که در گذشتست از اثير
    جنس اين موشان تاريکي مگير
  • عکس ها را ماند اين و عکس نيست
    در مثال عکس حق بنمودنيست
  • آنچ در جو ديد کي باشد خيال
    چونک شد از ديدنش پر صد جوال
  • در ميان شمس و اين روزن رهي
    هست روزنها نشد زو آگهي
  • غير راه اين هوا و شش جهت
    در ميان روزن و خور مالفت
  • چون ز روي اين زمين تابد شروق
    من چرا بالا کنم رو در عيوق
  • شد فنا هستش مخوان اي چشم شوخ
    در چنين جو خشک کي ماند کلوخ
  • دو مگو و دو مدان و دو مخوان
    بنده را در خواجه خود محو دان
  • خواجه هم در نور خواجه آفرين
    فانيست و مرده و مات و دفين
  • چون دو ديدي ماندي از هر دو طرف
    آتشي در خف فتاد و رفت خف
  • چون شنيد او هم عمر نان در کشيد
    پس فرستادت به دکان بعيد
  • چون به يک دکان عمر بودي برو
    در همه کاشان ز نان محروم شو
  • اندرين جو آنچ بر بالاست هست
    خواه بالا خواه در وي دار دست
  • شکر مي کن مر خدا را در نعم
    نيز مي کن شکر و ذکر خواجه هم
  • در قيامت بنده را گويد خدا
    هين چه کردي آنچ دادم من ترا
  • چون به گور آن ولي نعمت رسيد
    گشت گريان زار و آمد در نشيد
  • اي در ابرويت نديده کس گره
    اي چو ميکائيل راد و رزق ده
  • واحد کالالف در رزم و کرم
    صد چو حاتم گاه ايثار نعم
  • تو کجايي تا بري در مخزنم
    تا کني از وام و فاقه آمنم
  • چون همي گنجد جهاني زير طين
    چون بگنجد آسماني در زمين
  • در هواي غيب مرغي مي پرد
    سايه او بر زميني مي زند
  • کو همان جا که اميد مرد و زن
    مي رود در وقت اندوه و حزن
  • جزر و مدش بد به بحري در زبد
    منتهي شد جزر و باقي ماند مد
  • حق کشيدت ماندم در کش مکش
    مي روم نوميد اي خاک تو خوش
  • همتي مي دار در پر حسرتت
    اي همايون روي و دست و همتت
  • آمدم بر چشمه و اصل عيون
    يافتم در وي به جاي آب خون
  • نقش ها گر بي خبر گر با خبر
    در کف نقاش باشد محتصر
  • دم به دم در صفحه انديشه شان
    ثبت و محوي مي کند آن بي نشان
  • چوب در دست دروگر معتکف
    ورنه چون گردد بريده و مؤتلف
  • هر دمي پر مي شوي تي مي شوي
    پس بدانک در کف صنع ويي
  • بود اميري را يکي اسپي گزين
    در گله سلطان نبودش يک قرين
  • او سواره گشت در موکب به گاه
    ناگهان ديد اسپ را خوارزمشاه
  • اي رخ شاهان بر من بيذقي
    نيم اسپم در ربايد بي حقي
  • فاتحه خواند و بسي لا حول کرد
    فاتحه ش در سينه مي افزود درد
  • زانک او را فاتحه خود مي کشيد
    فاتحه در جر و دفع آمد وحيد
  • چست آن جاذب نهان اندر نهان
    در جهان تابيده از ديگر جهان
  • هم چو آتش در رسيدند آن گروه
    هم چو پشمي گشت امير هم چو کوه
  • بي طمع بود او اصيل و پارسا
    رايض و شب خيز و حاتم در سخا
  • بس همايون راي و با تدبير و راد
    آزموده راي او در هر مراد
  • آن عمادالملک گريان چشم مال
    پيش سلطان در دويد آشفته حال
  • ليک اغلب هوش ها در افتکار
    هم چو خفاشند ظلمت دوستدار
  • در شب ار خفاش کرمي مي خورد
    کرم را خورشيد جان مي پرورد
  • در شب ار خفاش از کرميست مست
    کرم از خورشيد جنبنده شدست
  • گر به شب جويد چو خفاش او نمو
    در ادب خورشيد مالد گوش او