نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
در
شعاع نور گوهر گاو آب
مي چرد از سنبل و سوسن شتاب
مي چرد
در
نور گوهر آن بقر
ناگهان گردد ز گوهر دورتر
تاجري بر
در
نهد لجم سياه
تا شود تاريک مرج و سبزه گاه
بيست بار آن گاو تازد گرد مرج
تا کند آن خصم را
در
شاخ درج
لجم بيند فوق
در
شاه وار
پس ز طين بگريزد او ابليس وار
کان بليس از متن طين کور و کرست
گاو کي داند که
در
گل گوهرست
اهبطوا افکند جان را
در
حضيض
از نمازش کرد محروم اين محيض
وان گلي کز رش حق نوري نيافت
صحبت گلهاي پر
در
بر نتافت
هم چو تاري شد دل و جان
در
شهود
تا سر رشته به من رويي نمود
چون شد اندر آب و چونش
در
ربود
چغز آبي کي شکار زاغ بود
هين مشو صورت پرست و اين مگو
سر جنسيت به صورت
در
مجو
دام ديگر بد که عقلش
در
نيافت
وحي غايب بين بدين سو زان شتافت
نيست جنسيت به صورت لي و لک
عيسي آمد
در
بشر جنس ملک
بود عبدالغوث هم جنس پري
چون پري نه سال
در
پنهان پري
شد زنش را نسل از شوي دگر
وآن يتيمانش ز مرگش
در
سمر
بعد غيبت چونک آورد او قدوم
در
زمين مي گفت او درس نجوم
پيش او استارگان خوش صف زده
اختران
در
درس او حاضر شده
چيست جنسيت يکي نوع نظر
که بدان يابند ره
در
هم دگر
چون نهد
در
زن خدا خوي نري
طالب زن گردد آن زن سعتري
چون نهد
در
تو صفات جبرئيل
هم چو فرخي بر هواجويي سبيل
منتظر بنهاده ديده
در
هوا
از زمين بيگانه عاشق بر سما
چون نهد
در
تو صفت هاي خري
صد پرت گر هست بر آخر پري
در
پي خو باش و با خوش خو نشين
خوپذيري روغن گل را ببين
اي بسا
در
گور خفته خاک وار
به ز صد احيا به نفع و انتشار
سايه برده او و خاکش سايه مند
صد هزاران زنده
در
سايه ويند
نه هزارش وام بد از زر مگر
بود
در
تبريز بدرالدين عمر
گر بدادي تشنه را بحري زلال
در
کرم شرمنده بودي زان نوال
ور بکردي ذره اي را مشرقي
بودي آن
در
همتش نالايقي
يک سواره تاخت تا قلعه بکر
تا
در
قلعه ببستند از حذر
گفت آخر نه يکي مرديست فرد
گفت منگر خوار
در
فردي مرد
شسته
در
زين آن چنان محکم پيست
گوييا شرقي و غربي با ويست
در
دل موش ار بدي جمعيتي
جمع گشتي چند موش از حميتي
او ز حق
در
خواسته تا توبره
گردد آن نور قوي را ساتره
کان کسا از نور صبري يافتست
نور جان
در
تار و پودش تافتست
در
دل مؤمن بگنجيدم چو ضيف
بي ز چون و بي چگونه بي ز کيف
روزن چشمم ز مه ويران شدست
ليک مه چون گنج
در
ويران نشست
نور روي يوسفي وقت عبور
مي فتادي
در
شباک هر قصور
پس بگفتندي درون خانه
در
يوسفست اين سو به سيران و گذر
راه کن
در
اندرونها خويش را
دور کن ادراک غيرانديش را
آن غريب ممتحن از بيم وام
در
ره آمد سوي آن دارالسلام
سايه اش گرچه پناه خلق بود
در
نورديد آفتابش زود زود
نعره اي زد مرد و بيهوش اوفتاد
گوييا او نيز
در
پي جان بداد
او وثاقم داد و تو چرخ و زمين
در
وثاقت او و صد چون او سمين
هرچه
در
وي مي نمايد عکس اوست
هم چو عکس ماه اندر آب جوست
عنکبوت و اين صطرلاب رشاد
بي منجم
در
کف عام اوفتاد
در
چه دنيا فتادند اين قرون
عکس خود را ديد هر يک چه درون
برد خرگوشيش از ره کاي فلان
در
تگ چاهست آن شير ژيان
در
رو اندر چاه کين از وي بکش
چون ازو غالب تري سر بر کنش
تو هم از دشمن چو کيني مي کشي
اي زبون شش غلط
در
هر ششي
وآن گنه
در
وي ز جنس جرم تست
بايد آن خو را ز طبع خويش شست
کين ستاره نحس
در
آب آمدست
تا کند او سعد ما را زيردست
عکس آخر چند پايد
در
نظر
اصل بيني پيشه کن اي کژنگر
داد حق با تو
در
آميزد چو جان
آنچنان که آن تو باشي و تو آن
فربهي گر رفت حق
در
لاغري
فربهي پنهانت بخشد آن سري
علمشان و عدلشان و لطفشان
چون ستاره چرخ
در
آب روان
هم به اصل خود رود اين خد و خال
دايما
در
آب کي ماند خيال
خواجه را که
در
گذشتست از اثير
جنس اين موشان تاريکي مگير
عکس ها را ماند اين و عکس نيست
در
مثال عکس حق بنمودنيست
آنچ
در
جو ديد کي باشد خيال
چونک شد از ديدنش پر صد جوال
در
ميان شمس و اين روزن رهي
هست روزنها نشد زو آگهي
غير راه اين هوا و شش جهت
در
ميان روزن و خور مالفت
چون ز روي اين زمين تابد شروق
من چرا بالا کنم رو
در
عيوق
شد فنا هستش مخوان اي چشم شوخ
در
چنين جو خشک کي ماند کلوخ
دو مگو و دو مدان و دو مخوان
بنده را
در
خواجه خود محو دان
خواجه هم
در
نور خواجه آفرين
فانيست و مرده و مات و دفين
چون دو ديدي ماندي از هر دو طرف
آتشي
در
خف فتاد و رفت خف
چون شنيد او هم عمر نان
در
کشيد
پس فرستادت به دکان بعيد
چون به يک دکان عمر بودي برو
در
همه کاشان ز نان محروم شو
اندرين جو آنچ بر بالاست هست
خواه بالا خواه
در
وي دار دست
شکر مي کن مر خدا را
در
نعم
نيز مي کن شکر و ذکر خواجه هم
در
قيامت بنده را گويد خدا
هين چه کردي آنچ دادم من ترا
چون به گور آن ولي نعمت رسيد
گشت گريان زار و آمد
در
نشيد
اي
در
ابرويت نديده کس گره
اي چو ميکائيل راد و رزق ده
واحد کالالف
در
رزم و کرم
صد چو حاتم گاه ايثار نعم
تو کجايي تا بري
در
مخزنم
تا کني از وام و فاقه آمنم
چون همي گنجد جهاني زير طين
چون بگنجد آسماني
در
زمين
در
هواي غيب مرغي مي پرد
سايه او بر زميني مي زند
کو همان جا که اميد مرد و زن
مي رود
در
وقت اندوه و حزن
جزر و مدش بد به بحري
در
زبد
منتهي شد جزر و باقي ماند مد
حق کشيدت ماندم
در
کش مکش
مي روم نوميد اي خاک تو خوش
همتي مي دار
در
پر حسرتت
اي همايون روي و دست و همتت
آمدم بر چشمه و اصل عيون
يافتم
در
وي به جاي آب خون
نقش ها گر بي خبر گر با خبر
در
کف نقاش باشد محتصر
دم به دم
در
صفحه انديشه شان
ثبت و محوي مي کند آن بي نشان
چوب
در
دست دروگر معتکف
ورنه چون گردد بريده و مؤتلف
هر دمي پر مي شوي تي مي شوي
پس بدانک
در
کف صنع ويي
بود اميري را يکي اسپي گزين
در
گله سلطان نبودش يک قرين
او سواره گشت
در
موکب به گاه
ناگهان ديد اسپ را خوارزمشاه
اي رخ شاهان بر من بيذقي
نيم اسپم
در
ربايد بي حقي
فاتحه خواند و بسي لا حول کرد
فاتحه ش
در
سينه مي افزود درد
زانک او را فاتحه خود مي کشيد
فاتحه
در
جر و دفع آمد وحيد
چست آن جاذب نهان اندر نهان
در
جهان تابيده از ديگر جهان
هم چو آتش
در
رسيدند آن گروه
هم چو پشمي گشت امير هم چو کوه
بي طمع بود او اصيل و پارسا
رايض و شب خيز و حاتم
در
سخا
بس همايون راي و با تدبير و راد
آزموده راي او
در
هر مراد
آن عمادالملک گريان چشم مال
پيش سلطان
در
دويد آشفته حال
ليک اغلب هوش ها
در
افتکار
هم چو خفاشند ظلمت دوستدار
در
شب ار خفاش کرمي مي خورد
کرم را خورشيد جان مي پرورد
در
شب ار خفاش از کرميست مست
کرم از خورشيد جنبنده شدست
گر به شب جويد چو خفاش او نمو
در
ادب خورشيد مالد گوش او
صفحه قبل
1
...
1207
1208
1209
1210
1211
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن