167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

گلشن راز شبستري

  • هر آنچ آن هست بالقوه در اين دار
    به فعل آيد در آن عالم به يک بار
  • ديوان صائب

  • چنان از فکر صائب شور افتاده است در عالم
    که مرغان اين سخن دارند با هم در گلستان ها
  • رنگ و بوي عاريت پا در رکاب رحلت است
    خارخاري در دل از گلزار مي ماند به جا
  • تا دم رفتن سبک از جا تواني خاستن
    مال را در در زندگي از خويش کن کم کم جدا
  • عشق هيهات است در خلوت شود غافل ز حسن
    نيست در زندان زليخا از مه کنعان جدا
  • قامت خم زندگي را مي کند پا در رکاب
    مي گذارد پل در آتش نعل اين سيلاب را
  • باغبان در بستن در سعي بي جا مي کند
    چوب منع از جوش گل باشد گلستان ترا
  • در هواي کام دنيا مي فشاني جان چرا؟
    مي کني در راه بت صيد حرم قربان چرا؟
  • در ره دوري که مي بايد نفس در يوزه کرد
    عمر صرف پوچ گويي چون جرس کرد چرا
  • حسن هم در پرده ناموس مي ماند نهان
    مي کشد خورشيد اگر سر در گريبان صبح را
  • در ديار ما که کفر و دين ز يک سر رشته اند
    سبحه در آغوش گيرد رشته زنار را
  • جمع سازد برگ عيش از بهر تاراج خزان
    در بهار آن کس که مي بندد در گلزار را
  • در غريبي کي فتند از جستجو روشندلان؟
    در سفر کردن به جز خود نيست منزل بحر را
  • گر چه مي سازند خود را ديگران در خانه جمع
    گم کند در خانه آيينه خودبين خويش را
  • تا در ايام خزان از زردرويي وارهي
    در بهار از خود بيفشان برگ و بار خويش را
  • اي که در چشم خود از يوسف فزوني در جمال
    از دو چشم خصم کن آيينه دار خويش را
  • در گذر از کشتنم کز جوش خون گرم من
    مي شود سوراخ ها در دل چو مجمر تيغ را
  • اي که پرسي چيست حال دل ترا در چنگ عشق
    گوي مومين چون بود در پيش چوگان برق را؟
  • تيشه اي در کار هستي مي کنم چون کوهکن
    چند دارم در پس کوه آفتاب عشق را
  • مي رسد در خانه در بسته روزي چون اجل
    حرص دارد اين چنين خاطر پريشان خلق را
  • اشک را مي باشد الوان ثمر در چاشني
    گريه بي جا نيست در فصل بهاران تاک را
  • وسعت مشرب مرا در صد بلا انداخته است
    هست در دل عقده ها از خوش عناني تاک را
  • گريه را در پرده دل آب و تاب ديگرست
    حسن ديگر هست در مينا مي گلرنگ را
  • مي رساند شوق در دل سالکان را باغ ها
    در گريبان از کف خويش است نسرين سيل را
  • قطره اي هم در سواد ديده اش مي بود کاش
    اينقدر آبي که در تيغ است جلاد مرا