نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
بامدادان اطلسي زد
در
بغل
شد به بازار و دکان آن دغل
گفت صد خدمت کنم اي ذو وداد
در
قبولش دست بر ديده نهاد
پس بپيمود و بديد او روي کار
بعد از آن بگشاد لب را
در
فشار
اطلس چه دعوي چه رهن چه
ترک سرمستست
در
لاغ اچي
رحم آمد بر وي آن استاد را
کرد
در
باقي فن و بيداد را
که چرا زهره طرب
در
رقص نيست
بر سعود و رقص سعد او مه ايست
در
لواطه مي فتيد از قحط زن
فاعل و مفعول رسواي زمن
آن نسوزد وين بسوزد اي عجب
نعل معکوس است
در
راه طلب
دور دارد از ضعيفان
در
کمين
مکر نفس و فتنه ديو لعين
گفت قاضي گر نبودي امر مر
ور نبودي خوب و زشت و سنگ و
در
ورنه
در
دلشان بود آن مفتکر
نيست معشوقي ز عاشق بي خبر
هم چنان دوغي ترش
در
معدني
خود نگردي زو مخلص روغني
مي روي هر روز تا شب هروله
خويش مي بيني
در
اول مرحله
گاو طبعي زان نکوييهاي زفت
از دلت
در
عشق اين گوساله رفت
ذکر نعمتهاي رزاق جهان
که نهان شد آن
در
اوراق زمان
هست آن يخ زان صعوبت يادگار
يادگار صيف
در
دي اين ثمار
هم چنان هر جزو جزوت اي فتي
در
تنت افسانه گوي نعمتي
هر درختي
در
رضاع کودکان
هم چو مريم حامل از شاهي نهان
گرچه صد
در
آب آتشي پوشيده شد
صد هزاران کف برو جوشيده شد
در
جمال حال وا مانده دهان
چشم غايب گشته از نقش جهان
هم چو آن ميوه که
در
وقت شتا
مي کند افسانه لطف خدا
پنج گوهر داديم
در
درج سر
پنج حس ديگري هم مستتر
چون شدي نوميد
در
جهد از کلال
از جناب حق شنيدي که تعال
صد هزاران سايه کوتاه و دراز
شد يکي
در
نور آن خورشيد راز
نه درازي ماند نه کوته نه پهن
گونه گونه سايه
در
خورشيد رهن
که معاني آن جهان صورت شود
نقشهامان
در
خور خصلت شود
جز بنادر
در
تن زن رستمي
گشته باشد خفيه هم چون مريمي
آنچنان که
در
تن مردان زنان
خفيه اند و ماده از ضعف جنان
آن جهان صورت شود آن مادگي
هر که
در
مردي نديد آمادگي
روز عدل و عدل داد
در
خورست
کفش آن پا کلاه آن سرست
تا به مطلب
در
رسد هر طالبي
تا به غرب خود رود هر غاربي
رزق ما
در
کاس زرين شد عقار
وآن سگان را آب تتماج و تغار
لايق آنک بدو خو داده ايم
در
خور آن رزق بفرستاده ايم
ديد
در
خواب او شبي و خواب کو
واقعه بي خواب صوفي راست خو
هاتفي گفتش کاي ديده تعب
رقعه اي
در
مشق وراقان طلب
از حجب چون حس سمعش
در
گذشت
شد سرافراز و ز گردون بر گذشت
در
بغل زد گفت خواجه خير باد
اين زمان وا مي رسم اي اوستاد
پشت با وي کن تو رو
در
قبله آر
وانگهان از قوس تيري بر گذار
پس کمان سخت آورد آن فتي
تير پرانيد
در
صحن فضا
چونک اين را پيشه کرد او بر دوام
فجفجي
در
شهر افتاد و عوام
ترک تاز و تن گداز و بي حيا
در
بلا چون سنگ زير آسيا
ني خدا را امتحاني مي کنند
ني
در
سود و زياني مي زنند
گشت آمن او ز خصمان و ز نيش
رفت و مي پيچيد
در
سوداي خويش
روي
در
روي خود آر اي عشق کيش
نيست اي مفتون ترا جز خويش خويش
قبله از دل ساخت آمد
در
دعا
ليس للانسان الا ما سعي
گر دمي منکر شود دزدانه روح
در
اداي شکرت اي فتح و فتوح
دو دهان داريم گويا هم چو ني
يک دهان پنهانست
در
لبهاي وي
در
دل که لعلها دلال تست
باغها از خنده مالامال تست
منتظر گو باش بي گنج آن فقير
زآنک ما غرقيم اين دم
در
عصير
باد سبلت کي بگنجد و آب رو
در
شرابي که نگنجد تار مو
در
ده اي ساقي يکي رطلي گران
خواجه را از ريش و سبلت وا رهان
رو به دريايي که ماهي زاده اي
هم چو خس
در
ريش چون افتاده اي
خس نه اي دور از تو رشک گوهري
در
ميان موج و بحر اوليتري
چون به صد حرمت بزد حلقه درش
زن برون کرد از
در
خانه سرش
يا مگر ديوت دو شاخه بر نهاد
بر تو وسواس سفر را
در
گشاد
از مثل وز ريش خند بي حساب
آن مريد افتاد از غم
در
نشيب
سبطيند اين قوم و گوساله پرست
در
چنين گاوي چه مي مالند دست
گر ترا چشميست بگشا
در
نگر
بعد لا آخر چه مي ماند دگر
گر نبودي او نيابيدي به حار
هيبت و ماهي و
در
شاهوار
گر نبودي او نيابيدي زمين
در
درونه گنج و بيرون ياسمين
هين که معکوس است
در
امر اين گره
صدقه بخش خويش را صدقه بده
دادمي آن نوح را از تو خلاص
تا مشرف گشتمي من
در
قصاص
باز نفسش حمله مي آورد زود
زين تعرف
در
دلش چون کاه دود
خواند بر وي يک به يک آن ذوفنون
آنچ
در
ره رفت بر وي تا کنون
بعد از آن
در
مشکل انکار زن
بر گشاد آن خوش سراينده دهن
من نيم
در
امر و فرمان نيم خام
تا بينديشم من از تشنيع عام
فردي ما جفتي ما نه از هواست
جان ما چون مهره
در
دست خداست
چون مراد و حکم يزدان غفور
بود
در
قدمت تجلي و ظهور
در
ميان آن دو لشکرگاه زفت
چالش و پيکار آنچ رفت رفت
هم نکر سازيد از بهر ثمود
صيحه اي که جانشان را
در
ربود
هم نکر سازيد بر قارون ز کين
در
حليمي اين زمين پوشيد کين
در
خيال از بس که گشتي مکتسي
نک بسوفسطايي بدظن رسي
در
بيان آنک بر فرمان رود
گر گلي را خار خواهد آن شود
ليک دادش حق چنين خوف وجع
تا مصالح حاصل آيد
در
تبع
هر يکي بر درد جويد مرهمي
در
تبع قايم شده زين عالمي
حق ستون اين جهان از ترس ساخت
هر يکي از ترس جان
در
کار باخت
گر نبيني کشتي و دريا به پيش
لرزها بين
در
همه اجزاي خويش
کي دروغي قيمت آرد بي ز راست
در
دو عالم هر دروغ از راست خاست
بل ز کشتيهاش کان پند دلست
گويم از کل جزو
در
کل داخلست
پس نشان نشف آب اندر غصون
آن بود کان مي نجنبد
در
رکون
چون نماند بيشه و سر
در
کشد
بيشه ها از عين دريا سر کشد
تا ز لعبت اندک اندک
در
صبا
جانش گردد با يم عقل آشنا
عقل از آن بازي همي يابد صبي
گرچه با عقلست
در
ظاهر ابي
بانگ او تو نشنوي من بشنوم
زانک
در
اسرار همراز ويم
ليک خورشيد عنايت تافته ست
آيسان را از کرم
در
يافته ست
کوه با وحشت
در
آن ابر ظلم
بر گشايد بانگ چنگ و زير و بم
گفت يا رب توبه کردم زين شتاب
چون تو
در
بستي تو کن هم فتح باب
بر سر خرقه شدن بار دگر
در
دعا کردن بدم هم بي هنر
هر يکي گويد به هنگام سحر
چون ز بطن حوت شب آيد به
در
کاي کريمي که
در
آن ليل وحش
گنج رحمت بنهي و چندين چشش
ليک حق اصحابنا اصحاب را
در
گشاد و برد تا صدر سرا
در
عدم ما مستحقان کي بديم
که برين جان و برين دانش زديم
برده
در
درياي رحمت ايزدم
تا ز چه فن پر کند بفرستدم
در
ندارم هم تو داراييم کن
رنج ديدم راحت افزاييم کن
کو بگفتت
در
کمان تيري بنه
کي بگفتندت که اندر کش تو زه
او نگفتت که کمان را سخت کش
در
کمان نه گفت او نه پر کنش
ترک اين سخته کماني رو بگو
در
کمان نه تير و پريدن مجو
زيرکان با صنعتي قانع شده
ابلهان از صنع
در
صانع شده
مانده
در
کاروانسرا خرد و شگرف
روزها با هم ز سرما و ز برف
پر گشايد پيش ازين بر شوق و ياد
در
هواي جنس خود سوي معاد
صفحه قبل
1
...
1205
1206
1207
1208
1209
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن