167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

گزيده غزليات شهريار

  • تا که در ديده من کون و مکان آينه گشت
    هم در آن آينه آن آينه رو مي بينم
  • در نمازند درختان و گل از باد وزان
    خم به سرچشمه و در کار وضو مي بينم
  • صبا به شوق در ايوان شهريار آمد
    که خيز و سر به در از دخمه کن بهار آمد
  • گشود پير در خم و باغبان در باغ
    شراب و شهد به بازار و گل به بارآمد
  • ماهم آمد به در خانه و در خانه نبودم
    خانه گوئي به سرم ريخت چو اين قصه شنودم
  • آن که مي خواست برويم در دولت بگشايد
    با که گويم که در خانه به رويش نگشودم
  • به جاي آب روان نيستم دريغ که در جوي
    به سر بغلطم و در پيش راه باغ تو گيرم
  • تو با اغيار پيش چشم من مي در سبو کردي
    من از بيم شماتت گريه پنهان در گلو کردم
  • مشکل از گير تو جان در برم اي ناصح عاقل
    که تو در حلقه زنجير جنون گير نکردي
  • در بهاران چون ز دست نوجوانان جام گيرم
    چون خمار باده ام در سر کند غوغا جواني
  • در کار ما پروائي از طعن بدانديشان مکن
    پروانه گو در محفل اين شمع بي پروا بيا
  • در دياري که در او نيست کسي يار کسي
    کاش يارب که نيفتد به کسي کار کسي
  • منم آن مرغ گرفتار که در کنج قفس
    سوخت در فصل گلم حسرت بي بال و پري
  • چشم خود در شکن خط بنهفتم که بدزدي
    يک نظر در تو ببينم چو تو اين نامه بخواني
  • اي بسا شب به اميدي که زني حلقه به در
    ديده را حلقه صفت دوخته بر در کردم
  • اي سرشگ اينهمه لبريز شدن آن تو نيت
    آتشي بود در اين سينه که در جوش شدي
  • با سر نامه گشودم در گنجينه راز
    که هم از خواجه گشوده است در راز به من
  • در گلشن دل آب و هوائي است بهشتي
    گل باش و در اين آب و هوا نشو و نما کن
  • ديوان شيخ بهايي

  • مي کند زلفت منادي بر در دلها که من
    گوهر خورشيد در دامان شب گم کرده اي
  • چون منتظران به هر زماني صد بار
    جان بر در چشم آيد و دل بر در گوش
  • کشکول شيخ بهايي

  • من چو ايشان ام ولي در راه دين
    نه زنم نه مرد در دين آه از اين
  • قامتت راست چو تير است و عقابست تيري
    که زن دور و مرا در دل و در جان گذرد.
  • چون در ازل وجود يکي ثابت است و بس
    اين مبحث وجود و عدم در ميانه چيست
  • بندي آن چشم مخمورم که از مستي و ناز
    در ميان شهر در هر گوشه اي غوغاي اوست
  • افغان برآيد هر طرف کان مه خرامان در رسد
    کآو از بلبل خوش بود چون گل به بستان در رسد