نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
چون بود آن چون که از چوني رهيد
در
حياتستان بي چوني رسيد
او ز بي چوني دهدشان استخوان
در
جنابت تن زن اين سوره مخوان
گر پليدم ور نظيفم اي شهان
اين نخوانم پس چه خوانم
در
جهان
تو مرا گويي که از بهر ثواب
غسل ناکرده مرو
در
حوض آب
از برون حوض غير خاک نيست
هر که او
در
حوض نايد پاک نيست
هر دو چون
در
بعد و پرده مانده اند
يا سيه رو يا فسرده مانده اند
آن هلال از نقص
در
باطن بريست
آن به ظاهر نقص تدريج آوريست
درس گويد شب به شب تدريج را
در
تاني بر دهد تفريج را
در
تاني گويد اي عجول خام
پايه پايه بر توان رفتن به بام
حق نه قادر بود بر خلق فلک
در
يکي لحظه به کن بي هيچ شک
چون سر سفره رخ او توي توي
ليک
در
وي بود مانده عشق شوي
مرغ بي هنگام و راه بي رهي
آتشي پر
در
بن ديگ تهي
حرص
در
پيري جهودان را مباد
اي شقيي که خداش اين حرص داد
عشقشان و حرصشان
در
فرج و زر
دم به دم چون نسل سگ بين بيشتر
آن گدا
در
رفت و دامن بر کشيد
اندر آن خانه بحسبت خواست ريد
هم نه اي بلبل که عاشق وار زار
خوش بنالي
در
چمن يا لاله زار
در
چه کاري تو و بهر چت خرند
تو چه مرغي و ترا با چه خورند
عالم خاموشي آيد پيش بيست
واي آنک
در
درون انسيش نيست
چون رخت را نيست
در
خوبي اميد
خواه گلگونه نه و خواهي مداد
باد پنهانست از چشم اي امين
در
غبار و جنبش برگش ببين
معجزه بحرست و ناقص مرغ خاک
مرغ آبي
در
وي آمن از هلاک
چون نيابي اين سعادت
در
ضمير
پس ز ظاهر هر دم استدلال گير
چون نظر
در
فعل و آثارش کني
گرچه پنهانست اظهارش کني
اي زننده بي گناهان را قفا
در
قفاي خود نمي بيني جزا
زين مناره صد هزاران هم چو عاد
در
فتادند و سر و سر باد داد
پر مساز از کاغذ و از که مپر
که
در
آن سودا بسي رفتست سر
اين ببين باري که هر کش عقل هست
روز و شب
در
جست و جوي نيستست
در
گدايي طالب جودي که نيست
بر دکانها طالب سودي که نيست
زانک کان و مخزن صنع خدا
نيست غير نيستي
در
انجلا
گفته شد که هر صناعت گر که رست
در
صناعت جايگاه نيست جست
گر انيس لا نه اي اي جان به سر
در
کمين لا چرايي منتظر
زانک داري جمله دل برکنده اي
شست دل
در
بحر لا افکنده اي
هر دو چشمت بست سحر صنعتش
تا که جان را
در
چه آمد رغبتش
در
خيال او ز مکر کردگار
جمله صحرا فوق چه زهرست و مار
کز غزاي هند پيش آن همام
در
غنيمت اوفتادش يک غلام
طول و عرض و وصف قصه تو به تو
در
کلام آن بزرگ دين بجو
گفت کودک گريه ام زانست زار
که مرا مادر
در
آن شهر و ديار
از توم تهديد کردي هر زمان
بينمت
در
دست محمود ارسلان
پس پدر مر مادرم را
در
جواب
جنگ کردي کين چه خشمست و عذاب
من ز گفت هر دو حيران گشتمي
در
دل افتادي مرا بيم و غمي
تا چه دوزخ خوست محمود اي عجب
که مثل گشتست
در
ويل و کرب
چون ز بي صبري قرين غير شد
در
فراقش پر غم و بي خير شد
زين حواله رغبت افزا
در
سجود
کاهلي جبر مفرست و خمود
باز گرد اکنون تو
در
شرح عدم
که چو پازهرست و پنداريش سم
از وجودي ترس که اکنون
در
ويي
آن خيالت لاشي و تو لا شيي
قبله کردم من همه عمر از حول
آن خيالاتي که گم شد
در
اجل
شحم تو
در
شمعها نفزود تاب
لحم تو مخمور را نامد کباب
در
ميان اين دو فرقي بي شمار
سرمه جو والله اعلم بالسرار
ذکر آرد فکر را
در
اهتزاز
ذکر را خورشيد اين افسرده ساز
زانک ترک کار چون نازي بود
ناز کي
در
خورد جانبازي بود
چشمها چون شد گذاره نور اوست
مغزها مي بيند او
در
عين پوست
گفت صوفي
در
قصاص يک قفا
سر نشايد باد دادن از عمي
خيمه ويرانست و بشکسته وتد
او بهانه مي جود تا
در
فتد
ديو
در
شيشه کند افسون او
فتنه ها ساکن کند قانون او
بر سر حرف آ که صوفي بي دلست
در
مکافات جفا مستعجلست
رفت صوفي سوي آن سيلي زنش
دست زد چون مدعي
در
دامنش
کانک از زجر تو ميرد
در
دمار
بر تو تاوان نيست آن باشد جبار
در
حد و تعزير قاضي هر که مرد
نيست بر قاضي ضمان کو نيست خرد
در
دکان کفشگر چرمست خوب
قالب کفش است اگر بيني تو چوب
خواندش
در
سوره والنجم زود
ليک آن فتنه بد از سوره نبود
جمله کفار آن زمان ساجد شدند
هم سري بود آنک سر بر
در
زدند
مرده از يک روست فاني
در
گزند
صوفيان از صد جهت فاني شدند
هم چو جرجيس اند هر يک
در
سرار
کشته گشته زنده گشته شصت بار
بس بديدي مرده اندر گور تو
گور را
در
مرده بين اي کور تو
حق بکشت او را و
در
پاچه ش دميد
زود قصابانه پوست از وي کشيد
نفخ
در
وي باقي آمد تا مآب
نفخ حق نبود چو نفخه آن قصاب
ظلم چه بود وضع غير موضعش
هين مکن
در
غير موضع ضايعش
گفت قاضي تو چه داري بيش و کم
گفت دارم
در
جهان من شش درم
زار و رنجورست و درويش و ضعيف
سه درم
در
بايدش تره و رغيف
اين نداني که مي من چه کني
هم
در
آن چه عاقبت خود افکني
اين يکي حکمت چنين بد
در
قضا
که ترا آورد سيلي بر قفا
خوش دلم
در
باطن از حکم زبر
گرچه شد رويم ترش کالحق مر
سال قحط از آفتاب خيره خند
باغها
در
مرگ و جان کندن رسند
ذوق
در
غمهاست پي گم کرده اند
آب حيوان را به ظلمت برده اند
چشمها را چار کن
در
اعتبار
يار کن با چشم خود دو چشم يار
چونک
در
ياران رسي خامش نشين
اندر آن حلقه مکن خود را نگين
در
نماز جمعه بنگر خوش به هوش
جمله جمعند و يک انديشه و خموش
چشم
در
استارگان نه ره بجو
نطق تشويش نظر باشد مگو
گر دو حرف صدق گويي اي فلان
گفت تيره
در
تبع گردد روان
هين مشو شارع
در
آن حرف رشد
که سخن زو مر سخن را مي کشد
نيست
در
ضبطت چو بگشادي دهان
از پي صافي شود تيره روان
گفت قاضي صوفيا خيره مشو
يک مثالي
در
بيان اين شنو
او چو که
در
ناز ثابت آمده
عاشقان چون برگها لرزان شده
ضد و ندش نيست
در
ذات و عمل
زان بپوشيدند هستيها حلل
چونک دو مثل آمدند اي متقي
اين چه اوليتر از آن
در
خالقي
پس چنان بحري که
در
هر قطر آن
از بدن ناشي تر آمد عقل و جان
کي بگنجد
در
مضيق چند و چون
عقل کل آنجاست از لا يعلمون
بلک مي داند که گنج شاهوار
در
خرابيها نهد آن شهريار
بل حقيقت
در
حقيقت غرقه شد
زين سبب هفتاد بل صد فرقه شد
گردنت زين طوق زرين جهان
چست
در
دزد و ز حق سيلي ستان
ليک حاضر باش
در
خود اي فتي
تا به خانه او بيابد مر ترا
خود چه کم گشتي ز جود و رحمتش
گر نبودي خرخشه
در
نعمتش
خلق را
در
دزدي آن طايفه
مي نمود افسانه هاي سالفه
قصه پاره ربايي
در
برين
مي حکايت کرد او با آن و اين
در
سمر مي خواند دزدي نامه اي
گرد او جمع آمده هنگامه اي
نه حراره يادش آيد نه غزل
نه ده انگشتش بجنبد
در
عمل
آب تتماجي نريزي
در
تغار
تا سگي چندي نباشد طعمه خوار
گفت اي قصاص
در
شهر شما
کيست استاتر درين مکر و دغا
پس بگفتندش که از تو چست تر
مات او گشتند
در
دعوي مپر
رو به عقل خود چنين غره مباش
که شوي ياوه تو
در
تزويرهاش
صفحه قبل
1
...
1204
1205
1206
1207
1208
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن