167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • چون بود آن چون که از چوني رهيد
    در حياتستان بي چوني رسيد
  • او ز بي چوني دهدشان استخوان
    در جنابت تن زن اين سوره مخوان
  • گر پليدم ور نظيفم اي شهان
    اين نخوانم پس چه خوانم در جهان
  • تو مرا گويي که از بهر ثواب
    غسل ناکرده مرو در حوض آب
  • از برون حوض غير خاک نيست
    هر که او در حوض نايد پاک نيست
  • هر دو چون در بعد و پرده مانده اند
    يا سيه رو يا فسرده مانده اند
  • آن هلال از نقص در باطن بريست
    آن به ظاهر نقص تدريج آوريست
  • درس گويد شب به شب تدريج را
    در تاني بر دهد تفريج را
  • در تاني گويد اي عجول خام
    پايه پايه بر توان رفتن به بام
  • حق نه قادر بود بر خلق فلک
    در يکي لحظه به کن بي هيچ شک
  • چون سر سفره رخ او توي توي
    ليک در وي بود مانده عشق شوي
  • مرغ بي هنگام و راه بي رهي
    آتشي پر در بن ديگ تهي
  • حرص در پيري جهودان را مباد
    اي شقيي که خداش اين حرص داد
  • عشقشان و حرصشان در فرج و زر
    دم به دم چون نسل سگ بين بيشتر
  • آن گدا در رفت و دامن بر کشيد
    اندر آن خانه بحسبت خواست ريد
  • هم نه اي بلبل که عاشق وار زار
    خوش بنالي در چمن يا لاله زار
  • در چه کاري تو و بهر چت خرند
    تو چه مرغي و ترا با چه خورند
  • عالم خاموشي آيد پيش بيست
    واي آنک در درون انسيش نيست
  • چون رخت را نيست در خوبي اميد
    خواه گلگونه نه و خواهي مداد
  • باد پنهانست از چشم اي امين
    در غبار و جنبش برگش ببين
  • معجزه بحرست و ناقص مرغ خاک
    مرغ آبي در وي آمن از هلاک
  • چون نيابي اين سعادت در ضمير
    پس ز ظاهر هر دم استدلال گير
  • چون نظر در فعل و آثارش کني
    گرچه پنهانست اظهارش کني
  • اي زننده بي گناهان را قفا
    در قفاي خود نمي بيني جزا
  • زين مناره صد هزاران هم چو عاد
    در فتادند و سر و سر باد داد
  • پر مساز از کاغذ و از که مپر
    که در آن سودا بسي رفتست سر
  • اين ببين باري که هر کش عقل هست
    روز و شب در جست و جوي نيستست
  • در گدايي طالب جودي که نيست
    بر دکانها طالب سودي که نيست
  • زانک کان و مخزن صنع خدا
    نيست غير نيستي در انجلا
  • گفته شد که هر صناعت گر که رست
    در صناعت جايگاه نيست جست
  • گر انيس لا نه اي اي جان به سر
    در کمين لا چرايي منتظر
  • زانک داري جمله دل برکنده اي
    شست دل در بحر لا افکنده اي
  • هر دو چشمت بست سحر صنعتش
    تا که جان را در چه آمد رغبتش
  • در خيال او ز مکر کردگار
    جمله صحرا فوق چه زهرست و مار
  • کز غزاي هند پيش آن همام
    در غنيمت اوفتادش يک غلام
  • طول و عرض و وصف قصه تو به تو
    در کلام آن بزرگ دين بجو
  • گفت کودک گريه ام زانست زار
    که مرا مادر در آن شهر و ديار
  • از توم تهديد کردي هر زمان
    بينمت در دست محمود ارسلان
  • پس پدر مر مادرم را در جواب
    جنگ کردي کين چه خشمست و عذاب
  • من ز گفت هر دو حيران گشتمي
    در دل افتادي مرا بيم و غمي
  • تا چه دوزخ خوست محمود اي عجب
    که مثل گشتست در ويل و کرب
  • چون ز بي صبري قرين غير شد
    در فراقش پر غم و بي خير شد
  • زين حواله رغبت افزا در سجود
    کاهلي جبر مفرست و خمود
  • باز گرد اکنون تو در شرح عدم
    که چو پازهرست و پنداريش سم
  • از وجودي ترس که اکنون در ويي
    آن خيالت لاشي و تو لا شيي
  • قبله کردم من همه عمر از حول
    آن خيالاتي که گم شد در اجل
  • شحم تو در شمعها نفزود تاب
    لحم تو مخمور را نامد کباب
  • در ميان اين دو فرقي بي شمار
    سرمه جو والله اعلم بالسرار
  • ذکر آرد فکر را در اهتزاز
    ذکر را خورشيد اين افسرده ساز
  • زانک ترک کار چون نازي بود
    ناز کي در خورد جانبازي بود
  • چشمها چون شد گذاره نور اوست
    مغزها مي بيند او در عين پوست
  • گفت صوفي در قصاص يک قفا
    سر نشايد باد دادن از عمي
  • خيمه ويرانست و بشکسته وتد
    او بهانه مي جود تا در فتد
  • ديو در شيشه کند افسون او
    فتنه ها ساکن کند قانون او
  • بر سر حرف آ که صوفي بي دلست
    در مکافات جفا مستعجلست
  • رفت صوفي سوي آن سيلي زنش
    دست زد چون مدعي در دامنش
  • کانک از زجر تو ميرد در دمار
    بر تو تاوان نيست آن باشد جبار
  • در حد و تعزير قاضي هر که مرد
    نيست بر قاضي ضمان کو نيست خرد
  • در دکان کفشگر چرمست خوب
    قالب کفش است اگر بيني تو چوب
  • خواندش در سوره والنجم زود
    ليک آن فتنه بد از سوره نبود
  • جمله کفار آن زمان ساجد شدند
    هم سري بود آنک سر بر در زدند
  • مرده از يک روست فاني در گزند
    صوفيان از صد جهت فاني شدند
  • هم چو جرجيس اند هر يک در سرار
    کشته گشته زنده گشته شصت بار
  • بس بديدي مرده اندر گور تو
    گور را در مرده بين اي کور تو
  • حق بکشت او را و در پاچه ش دميد
    زود قصابانه پوست از وي کشيد
  • نفخ در وي باقي آمد تا مآب
    نفخ حق نبود چو نفخه آن قصاب
  • ظلم چه بود وضع غير موضعش
    هين مکن در غير موضع ضايعش
  • گفت قاضي تو چه داري بيش و کم
    گفت دارم در جهان من شش درم
  • زار و رنجورست و درويش و ضعيف
    سه درم در بايدش تره و رغيف
  • اين نداني که مي من چه کني
    هم در آن چه عاقبت خود افکني
  • اين يکي حکمت چنين بد در قضا
    که ترا آورد سيلي بر قفا
  • خوش دلم در باطن از حکم زبر
    گرچه شد رويم ترش کالحق مر
  • سال قحط از آفتاب خيره خند
    باغها در مرگ و جان کندن رسند
  • ذوق در غمهاست پي گم کرده اند
    آب حيوان را به ظلمت برده اند
  • چشمها را چار کن در اعتبار
    يار کن با چشم خود دو چشم يار
  • چونک در ياران رسي خامش نشين
    اندر آن حلقه مکن خود را نگين
  • در نماز جمعه بنگر خوش به هوش
    جمله جمعند و يک انديشه و خموش
  • چشم در استارگان نه ره بجو
    نطق تشويش نظر باشد مگو
  • گر دو حرف صدق گويي اي فلان
    گفت تيره در تبع گردد روان
  • هين مشو شارع در آن حرف رشد
    که سخن زو مر سخن را مي کشد
  • نيست در ضبطت چو بگشادي دهان
    از پي صافي شود تيره روان
  • گفت قاضي صوفيا خيره مشو
    يک مثالي در بيان اين شنو
  • او چو که در ناز ثابت آمده
    عاشقان چون برگها لرزان شده
  • ضد و ندش نيست در ذات و عمل
    زان بپوشيدند هستيها حلل
  • چونک دو مثل آمدند اي متقي
    اين چه اوليتر از آن در خالقي
  • پس چنان بحري که در هر قطر آن
    از بدن ناشي تر آمد عقل و جان
  • کي بگنجد در مضيق چند و چون
    عقل کل آنجاست از لا يعلمون
  • بلک مي داند که گنج شاهوار
    در خرابيها نهد آن شهريار
  • بل حقيقت در حقيقت غرقه شد
    زين سبب هفتاد بل صد فرقه شد
  • گردنت زين طوق زرين جهان
    چست در دزد و ز حق سيلي ستان
  • ليک حاضر باش در خود اي فتي
    تا به خانه او بيابد مر ترا
  • خود چه کم گشتي ز جود و رحمتش
    گر نبودي خرخشه در نعمتش
  • خلق را در دزدي آن طايفه
    مي نمود افسانه هاي سالفه
  • قصه پاره ربايي در برين
    مي حکايت کرد او با آن و اين
  • در سمر مي خواند دزدي نامه اي
    گرد او جمع آمده هنگامه اي
  • نه حراره يادش آيد نه غزل
    نه ده انگشتش بجنبد در عمل
  • آب تتماجي نريزي در تغار
    تا سگي چندي نباشد طعمه خوار
  • گفت اي قصاص در شهر شما
    کيست استاتر درين مکر و دغا
  • پس بگفتندش که از تو چست تر
    مات او گشتند در دعوي مپر
  • رو به عقل خود چنين غره مباش
    که شوي ياوه تو در تزويرهاش