167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • شب در آن حجره نشست آن گرمدار
    بر اميد وعده آن يار غار
  • اي ببسته خواب جان از جادوي
    سخت دل يارا که در عالم توي
  • بگذر از مستي و مستي بخش باش
    زين تلون نقل کن در استواش
  • گرچه اين مستي چو باز اشهبست
    برتر از وي در زمين قدس هست
  • رو سرافيلي شو اندر امتياز
    در دمنده روح و مست و مست ساز
  • نفي بهر ثبت باشد در سخن
    نفي بگذار و ز ثبت آغاز کن
  • نفي بگذار و همان هستي پرست
    اين در آموز اي پدر زان ترک مست
  • هر دو گر يک نام دارد در سخن
    ليک شتان اين حسن تا آن حسن
  • اشتباهي هست لفظي در بيان
    ليک خود کو آسمان تا ريسمان
  • اشتراک لفظ دايم ره زنست
    اشتراک گبر و مؤمن در تنست
  • جسمها چون کوزه هاي بسته سر
    تا که در هر کوزه چه بود آن نگر
  • لفظ را ماننده اين جسم دان
    معنيش را در درون مانند جان
  • در نبي فرمود کين قرآن ز دل
    هادي بعضي و بعضي را مضل
  • آن سر ميدان و اين پايان اوست
    دل شده چون گوي در چوگان اوست
  • چون جمال احمدي در هر دو کون
    کي بدست اي فر يزدانيش عون
  • در شعاع بي نظيرم لا شويد
    ورنه پيش نور نم رسوا شويد
  • ز آتش رشک گران آهنگ من
    با دو چشم و گوش خود در جنگ من
  • در خموشي گفت ما اظهر شود
    که ز منع آن ميل افزون تر شود
  • بلبلانه نعره زن در روي گل
    تا کني مشغولشان از بوي گل
  • پيش اين خورشيد کو بس روشنيست
    در حقيقت هر دليلي ره زنيست
  • مي ندانم که چه خدمت آرمت
    تن زنم يا در عبارت آرمت
  • هم چنين لب در ندانم باز کرد
    مي ندانم مي ندانم ساز کرد
  • آن بگو اي گيج که مي دانيش
    مي ندانم مي ندانم در مکش
  • در نوا آرم بنفي اين ساز را
    چون بميري مرگ گويد راز را
  • چون نمردي گشت جان کندن دراز
    مات شو در صبح اي شمع طراز
  • گرز بر خود زن مني در هم شکن
    زانک پنبه گوش آمد چشم تن
  • هم چو آن شيري که در چه شد فرو
    عکس خود را خصم خود پنداشت او
  • پس محمد صد قيامت بود نقد
    زانک حل شد در فناي حل و عقد
  • زاده ثانيست احمد در جهان
    صد قيامت بود او اندر عيان
  • آن سخنشان را وصيتها شمر
    که پدر گويد در آن دم با پسر
  • تو بدان نيت نگر در اقربا
    تا ز نزع او بسوزد دل ترا
  • کل آت آت آن را نقد دان
    دوست را در نزع و اندر فقد دان
  • سخت تر افشرده ام در شر قدم
    که لفي خسرم ز قهرت دم به دم
  • نعره هاشان مي رود در ويل و وشت
    پر همي گردد همه صحرا و دشت
  • ور نه اي آگه برو بر خود گري
    زانک در انکار نقل و حشري
  • در رخت کو از مي دين فرخي
    گر بديدي بحر کو کف سخي
  • تو ز خرمنهاي ما آن ديده اي
    که در آن دانه به جان پيچيده اي
  • داد دريا چون ز خم ما بود
    چه عجب در ماهيي دريا بود
  • مر شما را نيز در سوداگري
    دست کي جنبد چو نبود مشتري
  • چونک در ملکش نباشد حبه اي
    جز پي گنگل چه جويد جبه اي
  • در تجارت نيستش سرمايه اي
    پس چه شخص زشت او چه سايه اي
  • مايه در بازار اين دنيا زرست
    مايه آنجا عشق و دو چشم ترست
  • باز پران کن حمام روح گير
    در ره دعوت طريق نوح گير
  • گفت گفتي بشنو از چاکر جواب
    تا نماني در تحير و اضطراب
  • در حق تو آهنست آن و رخام
    پيش داود نبي مومست و رام
  • مال و تن در راه حج دوردست
    خوش همي بازند چون عشاق مست
  • تا بجوشد زين چنين ضرب سحور
    در درافشاني و بخشايش به حور
  • خلق در صف قتال و کارزار
    جان همي بازند بهر کردگار
  • آن يکي اندر بلا ايوب وار
    وان دگر در صابري يعقوب وار
  • من هم از بهر خداوند غفور
    مي زنم بر در به اوميدش سحور
  • فاش کرد اسپرد تن را در بلا
    کاي محمد اي عدو توبه ها
  • ماه را با زفتي و زاري چه کار
    در پي خورشيد پويد سايه وار
  • گربه در انبانم اندر دست عشق
    يک دمي بالا و يک دم پست عشق
  • عاشقان در سيل تند افتاده اند
    بر قضاي عشق دل بنهاده اند
  • گر نمي بيني تو جو را در کمين
    گردش دولاب گردوني ببين
  • گر زني در شاخ دستي کي هلد
    هر کجا پيوند سازي بسکلد
  • گر نمي بيني تو تدوير قدر
    در عناصر جوشش و گردش نگر
  • آفتاب اندر فلک کژ مي جهد
    در سيه روزي خسوفش مي دهد
  • که به قدر جرم مي گيرم ترا
    اين بود تقرير در داد و جزا
  • کان فلک پيماي ميمون بال چست
    اين زمان در عشق و اندر دام تست
  • باز سلطانست زان جغدان برنج
    در حدث مدفون شدست آن زفت گنج
  • عاشق است او را قيامت آمدست
    تا در توبه برو بسته شدست
  • زانک کان را در زري نبود شريک
    مرحبا اي کان زر لاشک فيک
  • هر بها که گويد او را مي خرم
    در زيان و حيف ظاهر ننگرم
  • ديو و غول ساحر از سحر و نبرد
    انبيا را در نظرشان زشت کرد
  • منکر بحرست و گوهرهاي او
    کي بود حيوان در و پيرايه جو
  • مر خران را هيچ ديدي گوش وار
    گوش و هوش خر بود در سبزه زار
  • احسن التقويم در والتين بخوان
    که گرامي گوهرست اي دوست جان
  • اي تو در دين جهودي ماده اي
    کين گمان داري تو بر شه زاده اي
  • در همه ز آيينه کژساز خود
    منگر اي مردود نفرين ابد
  • نه ز پيه آن مايه دارد نه ز پوست
    روي پوشي کرد در ايجاد دوست
  • استخوان و باد روپوشست و بس
    در دو عالم غير يزدان نيست کس
  • تن سپيد و دل سياهستش بگير
    در عوض ده تن سياه و دل منير
  • گفت صديقش که اين خنده چه بود
    در جواب پرسش او خنده فزود
  • گفت اگر جدت نبودي و غرام
    در خريداري اين اسود غلام
  • ديده اين هفت رنگ جسمها
    در نيابد زين نقاب آن روح را
  • گر مکيسي کرديي در بيع بيش
    دادمي من جمله ملک و مال خويش
  • حقه پر لعل را دادي به باد
    هم چو زنگي در سيه رويي تو شاد
  • شد خلالي در دهاني راه يافت
    جانب شيرين زباني مي شتافت
  • مصطفي اش در کنار خود کشيد
    کس چه داند بخششي کو را رسيد
  • ماهي پژمرده در بحر اوفتاد
    کاروان گم شده زد بر رشاد
  • خود تو داني که آفتابي در حمل
    تا چه گويد با نبات و با دقل
  • چون مقلد بود عقل اندر اصول
    دان مقلد در فروعش اي فضول
  • گفت اي صديق آخر گفتمت
    که مرا انباز کن در مکرمت
  • خوابها مي ديد جانم در شباب
    که سلامم کرد قرص آفتاب
  • يوسفي جستم لطيف و سيم تن
    يوسفستاني بديدم در تو من
  • مي دمد در گوش هر غمگين بشير
    خيز اي مدبر ره اقبال گير
  • آنک در خوابش همي جويي ويست
    چشم بگشا کان مه نيکو پيست
  • گفت عمرت چند سالست اي پسر
    بازگو و در مدزد و بر شمر
  • هست هفصدساله راه آن حقب
    که بکرد او عزم در سيران حب
  • آن چنان که کارواني مي رسيد
    در دهي آمد دري را باز ديد
  • هم برون افکن هر آنچ افکندنيست
    در ميا با آن که اين مجلس سنيست
  • سايسي کردي در آخر آن غلام
    ليک سلطان سلاطين بنده نام
  • رنگ طين پيدا و نور دين نهان
    هر پيمبر اين چنين بد در جهان
  • آن مناره ديد و در وي مرغ ني
    بر مناره شاه بازي پر فني
  • آن شهي در بندگي پنهان شده
    بهر جاسوسي به دنيا آمده
  • تو مگو کو بنده و آخرجي ماست
    اين بدان که گنج در ويرانه هاست
  • هم چو عيسي بر سرش گيرد فرات
    که ايمني از غرقه در آب حيات
  • هم چو من که بر هوا راکب شدم
    در شب معراج مستصحب شدم
  • کور بر اشکم رونده هم چو مار
    چشمها بگشاد در باغ و بهار