نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
که آب را گر
در
وضو صد روشنيست
چونک آن نبود تيمم کردنيست
برد صوفي آن اسير بسته را
در
پس خرگه که آرد او غزا
اي شده عاجز ز تلي کيش تو
صد هزاران کوهها
در
پيش تو
غازيان کشتند کافر را بتيغ
هم
در
آن ساعت ز حميت بي دريغ
گفت چون قصد سرش کردم به خشم
طرفه
در
من بنگريد آن شوخ چشم
چون ز چشم آن اسير بسته دست
غرقه گشتي کشتي تو
در
شکست
کي تواني کرد
در
خون آشنا
چون نه اي با جنگ مردان آشنا
تن برهنه مي شدم
در
پيش تير
تا يکي تيري خورم من جاي گير
تير خوردن بر گلو يا مقتلي
در
نيابد جز شهيدي مقبلي
چون شهيدي روزي جانم نبود
رفتم اندر خلوت و
در
چله زود
خيز هنگام غزا آمد برو
خويش را
در
غزو کردن کن گرو
در
غزا بجهم به يک زخم از بدن
خلق بيند مردي و ايثار من
زانک
در
خلوت هر آنچ تن کند
نه از براي روي مرد و زن کند
بر
در
و ديوار جسم گل سرشت
حق ز غيرت نقش صد صوفي نبشت
تا که گردد سخت بر نفس مجاز
در
تاني درد جان کندن دراز
اي بسا نفس شهيد معتمد
مرده
در
دنيا چو زنده مي رود
روح ره زن مرد و تن که تيغ اوست
هست باقي
در
کف آن غزوجوست
در
بيان نايد که حسنش بي حدست
نقش او اينست که اندر کاغذست
نقش
در
کاغذ چو ديد آن کيقباد
خيره گشت و جام از دستش فتاد
که اگر ندهد به تو آن ماه را
برکن از بن آن
در
و درگاه را
ور دهد ترکش کن و مه را بيار
تا کشم من بر زمين مه
در
کنار
زخم تير و سنگهاي منجنيق
تيغها
در
گرد چون برق از بريق
من روم بيرون شهر اينک
در
آ
تا نگيرد خون مظلومان ترا
من نيم
در
عهد ايمان بت پرست
بت بر آن بت پرست اوليترست
عشق بحري آسمان بر وي کفي
چون زليخا
در
هواي يوسفي
کي جمادي محو گشتي
در
نبات
کي فداي روح گشتي ناميات
ذره ذره عاشقان آن کمال
مي شتابد
در
علو هم چون نهال
پهلوان تن بد آن مردي نداشت
تخم مردي
در
چنان ريگي بکاشت
مشورت کو عقل کو سيلاب آز
در
خرابي کرد ناخنها دراز
آمده
در
قصدجان سيل سياه
تا که روبه افکند شيري به چاه
چون برون انداخت شلوار و نشست
در
ميان پاي زن آن زن پرست
تازيان چون ديو
در
جوش آمده
هر طويله و خيمه اندر هم زده
شير نر گنبذ همي کرد از لغز
در
هوا چون موج دريا بيست گز
ليک اندر غيب زايد آن صور
چون روي آن سو ببيني
در
نظر
منتظر
در
غيب جان مرد و زن
مول مولت چيست زوتر گام زن
جهد کن کز گوش
در
چشمت رود
آنچ که آن باطل بدست آن حق شود
چشم سر با چشم سر
در
جنگ بود
غالب آمد چشم سر حجت نمود
اين سخن پايان ندارد
در
کمال
پيش هر محروم باشد چون خيال
خشت و خشت موش
در
گوشش رسيد
خفت کيرش شهوتش کلي رميد
هر يکي را مخزني مفتاح آن
اي برادر
در
کف فتاح دان
در
دلم زين خنده ظني اوفتاد
راستي گو عشوه نتوانيم داد
من بدانم
در
دل من روشنيست
بايدت گفتن هر آنچ گفتنيست
در
دل شاهان تو ماهي دان سطبر
گرچه گه گه شد ز غفلت زير ابر
يک چراغي هست
در
دل وقت گشت
وقت خشم و حرص آيد زير طشت
در
بهار آن سرها پيدا شود
هر چه خوردست اين زمين رسوا شود
هم چنانک اين يک بيامد
در
جزا
آزمودم باز نزمايم ورا
در
امانت يافتم او را تمام
اين قضايي بود هم از کرده هام
پس به خود خواند آن امير خويش را
کشت
در
خود خشم قهرانديش را
مغز مردي اين شناس و پوست آن
آن برد دوزخ برد اين
در
جنان
اي به ديده لذت امر مرا
جان سپرده بهر امرم
در
وفا
شاه روزي جانب ديوان شتافت
جمله ارکان را
در
آن ديوان بيافت
گوهري بيرون کشيد او مستنير
پس نهادش زود
در
کف وزير
چون روا دارم که مثل اين گهر
که نيايد
در
بها گردد هدر
دست کي جنبد مرا
در
کسر او
که خزينه شاه را باشم عدو
شاه خلعت داد ادرارش فزود
پس دهان
در
مدح عقل او گشود
بعد يک ساعت به دست مير داد
در
را آن امتحان کن باز داد
گفت افزون زانچ تانم گفت من
گفت اکنون زود خردش
در
شکن
سنگها
در
آستين بودش شتاب
خرد کردش پيش او بود آن صواب
پشت سوي لعبت گل رنگ کن
عقل
در
رنگ آورنده دنگ کن
اندر آ
در
جو سبو بر سنگ زن
آتش اندر بو و اندر رنگ زن
گر نه اي
در
راه دين از ره زنان
رنگ و بو مپرست مانند زنان
خواب چون
در
مي رمد از بيم دلق
خواب نسيان کي بود با بيم حلق
گرچه نسيان لابد و ناچار بود
در
سبب ورزيدن او مختار بود
که تهاون کرد
در
تعظيمها
تا که نسيان زاد يا سهو و خطا
گويدش ليکن سبب اي زشتکار
از تو بد
در
رفتن آن اختيار
گر تو ترک اين نجس خرقه کني
نيل را
در
نيل جان غرقه کني
هين بدار از مصر اي فرعون دست
در
ميان مصر جان صد مصر هست
آن انايي بر تو اي سگ شوم بود
در
حق ما دولت محتوم بود
کو گريزان و انايي
در
پيش
مي دود چون ديد وي را بي ويش
اي اياز گشته فاني ز اقتراب
هم چو اختر
در
شعاع آفتاب
عفو کن اي عفو
در
صندوق تو
سابق لطفي همه مسبوق تو
هر که را سوزيد دوزخ
در
قود
من برويانم دگر بار از جسد
پر زنان بار دگر
در
وقت شام
مي پرند از عشق آن ايوان و بام
پر زنان آمن ز رجع سرنگون
در
هوا که انا اليه راجعون
راه ده آلودگان را العجل
در
فرات عفو و عين مغتسل
تا که غسل آرند زان جرم دراز
در
صف پاکان روند اندر نماز
چون سخن
در
وصف اين حالت رسيد
هم قلم بشکست و هم کاغذ دريد
فضل تو گويد دل ما را که رو
اي شده
در
دوغ عشق ما گرو
چون مگس
در
دوغ ما افتاده اي
تو نه اي مست اي مگس تو باده اي
کوهها چون ذره ها سرمست تو
نقطه و پرگار و خط
در
دست تو
يک دهان دارم من آن هم منکسر
در
خجالت از تو اي داناي سر
خاک بي بادي به بالا بر جهد
کشتي بي بحر پا
در
ره نهد
هر يکي
در
دفع ديو بدگمان
هست نفط انداز قلعه آسمان
گشت از جذب چو تو علامه اي
در
جهان گردان حسامي نامه اي
پيش کش مي آرمت اي معنوي
قسم سادس
در
تمام مثنوي
يا شب مهتاب از غوغاي سگ
سست گردد بدر را
در
سير تگ
در
قران اين جهان با آن جهان
اين جهان از شرم مي گردد جهان
زاغ
در
رز نعره زاغان زند
بلبل از آواز خوش کي کم کند
ذره اي کان محو شد
در
آفتاب
جنگ او بيرون شد از وصف و حساب
در
فروغ راه اي مانده ز غول
لاف کم زن از اصول اي بي اصول
جنگ ما و صلح ما
در
نور عين
نيست از ما هست بين اصبعين
جنگ طبعي جنگ فعلي جنگ قول
در
ميان جزوها حربيست هول
هست احوالم خلاف همدگر
هر يکي با هم مخالف
در
اثر
موج لشکرهاي احوالم ببين
هر يکي با ديگري
در
جنگ و کين
مي نگر
در
خود چنين جنگ گران
پس چه مشغولي به جنگ ديگران
يا مگر زين جنگ حقت وا خرد
در
جهان صلح يک رنگت برد
زانک ما فرعيم و چار اضداد اصل
خوي خود
در
فرع کرد ايجاد اصل
گر شدي عطشان بحر معنوي
فرجه اي کن
در
جزيره مثنوي
در
جهان روح هر سه منتظر
گه ز صورت هارب و گه مستقر
چونک خواهد که آب آيد
در
سبو
شاه گويد جيش جان را که ارکبوا
صفحه قبل
1
...
1201
1202
1203
1204
1205
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن