167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • قول بنده ايش شاء الله کان
    بهر آن نبود که تنبل کن در آن
  • بلک تحريضست بر اخلاص و جد
    که در آن خدمت فزون شو مستعد
  • ذره اي گر در تو افزوني ادب
    باشد از يارت بداند فضل رب
  • آنک مي لرزد ز بيم رد او
    وانک طعنه مي زند در جد او
  • ذره اي گر جهد تو افزون بود
    در ترازوي خدا موزون بود
  • چه غلام ار بر دري سگ باوفاست
    در دل سالار او را صد رضاست
  • دست و پا دادند در جرم قود
    آن به صد ساله عبادت کي شود
  • بود محتاج و برهنه و بي نوا
    در زمستان لرز لرزان از هوا
  • حکم او بر ديو باشد نه ملک
    رنج در خاکست نه فوق فلک
  • اي که در معني ز شب خامش تري
    گفت خود را چند جويي مشتري
  • سر بجنبانند پيشت بهر تو
    رفت در سوداي ايشان دهر تو
  • عاشقانت در پس پرده کرم
    بهر تو نعره زنان بين دم بدم
  • هم چنين بحثست تا حشر بشر
    در ميان جبري و اهل قدر
  • چون برون شوشان نبودي در جواب
    پس رميدندي از آن راه تباب
  • تا که اين هفتاد و دو ملت مدام
    در جهان ماند الي يوم القيام
  • اين روش خصم و حقود آن شده
    تا مقلد در دو ره حيران شده
  • چون ببازي عقل در عشق صمد
    عشر امثالت دهد يا هفت صد
  • با دو کهنه مهر جان آميخته
    هر دو را در حجره اي آويخته
  • چند گويي با دو کهنه نو سخن
    در جمادي مي دمي سر کهن
  • صورتي پيدا کند بر ياد او
    جذب صورت آردت در گفت و گو
  • آنچ بيند آن جوان در آينه
    پير اندر خشت مي بيند همه
  • زانک بس با عکس من در بافتي
    قوت تجريد ذاتم يافتي
  • چون ازين سو جذبه من شد روان
    او کشش را مي نبيند در ميان
  • هست دريا خيمه اي در وي حيات
    بط را ليکن کلاغان را ممات
  • گونه گونه شربت و کوزه يکي
    تا نماند در مي غيبت شکي
  • باده از غيبست و کوزه زين جهان
    کوزه پيدا باده در وي بس نهان
  • گردش سنگ آسيا در اضطراب
    اشهد آمد بر وجود جوي آب
  • کس نبودش در هوا و عشق جفت
    ليک قاصر بود از تسبيح و گفت
  • واعظي بد بس گزيده در بيان
    زير منبر جمع مردان و زنان
  • رفت جوحي چادر و روبند ساخت
    در ميان آن زنان شد ناشناخت
  • گفت واعظ چون شود عانه دراز
    پس کراهت باشد از وي در نماز
  • پيش دل جوز و مويز آمد جسد
    طفل کي در دانش مردان رسد
  • بود گبري در زمان بايزيد
    گفت او را يک مسلمان سعيد
  • مؤمن ايمان اويم در نهان
    گرچه مهرم هست محکم بر دهان
  • يک مؤذن داشت بس آواز بد
    در ميان کافرستان بانگ زد
  • او ستيزه کرد و پس بي احتراز
    گفت در کافرستان بانگ نماز
  • در دل او مهر ايمان رسته بود
    هم چو مجمر بود اين غم من چو عود
  • در عذاب و درد و اشکنجه بدم
    که بجنبد سلسله او دم به دم
  • هيچ چاره مي ندانستم در آن
    تا فرو خواند اين مؤذن آن اذان
  • باز رستم من ز تشويش و عذاب
    دوش خوش خفتم در آن بي خوف خواب
  • ليک از ايمان و صدق بايزيد
    چند حسرت در دل و جانم رسيد
  • قطره اي ز ايمانش در بحر ار رود
    بحر اندر قطره اش غرقه شود
  • هم چو ز آتش ذره اي در بيشه ها
    اندر آن ذره شود بيشه فنا
  • چون خيالي در دل شه يا سپاه
    کرد اندر جنگ خصمان را تباه
  • يک ستاره در محمد رخ نمود
    تا فنا شد گوهر گبر و جهود
  • خاک را بر سر زني سر نشکند
    آب را بر سر زني در نشکند
  • آن يخي بفسرده در خود مانده
    لا مساسي با درختان خوانده
  • باده مي بايستشان در نظم حال
    باده بود آن وقت ماذون و حلال
  • گنج و گوهر کي ميان خانه هاست
    گنجها پيوسته در ويرانه هاست
  • او نظر مي کرد در طين سست سست
    جان همي گفتش که طينم سد تست
  • زر بداد و باده چون زر خريد
    سنگ داد و در عوض گوهر خريد
  • پيشش آمد زاهدي غم ديده اي
    خشک مغزي در بلا پيچيده اي
  • ديده هر ساعت دلش در اجتهاد
    روز و شب چفسيده او بر اجتهاد
  • سال و مه در خون و خاک آميخته
    صبر و حلمش نيم شب بگريخته
  • گفت زاهد در سبوها چيست آن
    گفت باده گفت آن کيست آن
  • در تو نوري کي درآمد اي غوي
    تا تو بيهوشي و ظلمت جو شوي
  • در چنين راه بيابان مخوف
    اين قلاوز خرد با صد کسوف
  • خاک در چشم قلاوزان زني
    کاروان را هالک و گمره کني
  • نان جو حقا حرامست و فسوس
    نفس را در پيش نه نان سبوس
  • گفت در رو گفتن زشتي مرد
    آينه تاند که رو را سخت کرد
  • بر جهيد آن دلقک و در کنج رفت
    شش نمد بر خود فکند از بيم تفت
  • چون محله پر شد از هيهاي مير
    وز لگد بر در زدن وز دار و گير
  • اجتهادي مي کند با حزر و ظن
    کار در بوکست تا نيکو شدن
  • هر که محبوس است اندر بو و رنگ
    گرچه در زهدست باشد خوش تنگ
  • زاهدان را در خلا پيش از گشاد
    کارد و استره نشايد هيچ داد
  • باري اين مقبل فداي اين فنست
    کاندرو صد زندگي در کشتنست
  • عاشق و معشوق و عشقش بر دوام
    در دو عالم بهرمند و نيک نام
  • تا ز جرمت هم خدا عفوي کند
    زلتت را مغفرت در آکند
  • عفو کن تا عفو يابي در جزا
    مي شکافد مو قدر اندر سزا
  • گر رود در سنگ سخت از کوششم
    از دل سنگش کنون بيرون کشم
  • اي مه تابان چه خواهي کرد گرد
    اي که مه در پيش رويت روي زرد
  • انبيا زان زين خوشي بيرون شدند
    که سرشته در خوشي حق بدند
  • با بت زنده کسي چون گشت يار
    مرده را چون در کشد اندر کنار
  • در جهان مرده شان آرام نيست
    کين علف جز لايق انعام نيست
  • اين که در وقتست باشد تا اجل
    وان دگر يار ابد قرن ازل
  • در بن طشت از چه بود او دردناک
    شومي آميزش اجزاي خاک
  • يار ناخوش پر و بالش بسته بود
    ورنه او در اصل بس برجسته بود
  • چون طمع بستي تو در انوار هو
    مصطفي گويد که ذلت نفسه
  • حال باطن گر نمي آيد بگفت
    حال ظاهر گويمت در طاق وجفت
  • زان نبات ار گرد در دريا رود
    تلخي دريا همه شيرين شود
  • هين مگو کين مانند اندر گردنم
    که هم اکنون باز پرد در عدم
  • هرچه آيد از جهان غيب وش
    در دلت ضيفست او را دار خوش
  • پستر ما را بگستر سوي در
    بهر مهمان گستر آن سوي دگر
  • در سمر گفتند هر دو منتجب
    سرگذشت نيک و بد تا نيم شب
  • آن شب آنجا سخت باران در گرفت
    کز غليظي ابرشان آمد شگفت
  • زن بيامد بر گمان آنک شو
    سوي در خفتست و آن سو آن عمو
  • رفت عريان در لحاف آن دم عروس
    داد مهمان را به رغبت چند بوس
  • من روان گشتم شما را خير باد
    در سفر يک دم مبادا روح شاد
  • سجده و زاري زن سودي نداشت
    رفت و ايشان را در آن حسرت گذاشت
  • در درون هر دو از راه نهان
    هر زمان گفتي خيال ميهمان
  • خانه مي روبد به تندي او ز غير
    تا در آيد شادي نو ز اصل خير
  • غم ز دل هر چه بريزد يا برد
    در عوض حقا که بهتر آورد
  • هفت سال ايوب با صبر و رضا
    در بلا خوش بود با ضيف خدا
  • ور تو آن را فرع گيري و مضر
    چشم تو در اصل باشد منتظر
  • زهر آمد انتظارش اندر چشش
    دايما در مرگ باشي زان روش
  • اصل دان آن را بگيرش در کنار
    بازره دايم ز مرگ انتظار
  • حق کرا خواندست در قرآن رجال
    کي بود اين جسم را آنجا مجال
  • خربزه چون در رسد شد آبناک
    گر بنشکافي تلف گردد هلاک
  • پنبه را پرهيز از آتش کجاست
    يا در آتش کي حفاظست و تقاست
  • رفت يک صوفي به لشکر در غزا
    ناگهان آمد قطاريق و وغا