167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • تا کف دريا نيايد سوي خاک
    که اصل او آمد بود در اصطکاک
  • خاکي است آن کف غريبست اندر آب
    در غريبي چاره نبود ز اضطراب
  • صد دليل آرد مقلد در بيان
    از قياسي گويد آن را نه از عيان
  • تا که پشکي مشک گردد اي مريد
    سالها بايد در آن روضه چريد
  • که نبايد خورد و جو هم چون خران
    آهوانه در ختن چر ارغوان
  • آن مقلد صد دليل و صد بيان
    در زبان آرد ندارد هيچ جان
  • پس حديثش گرچه بس با فر بود
    در حديثش لرزه هم مضمر بود
  • آب باران باغ صد رنگ آورد
    ناودان همسايه در جنگ آورد
  • بر همه درس توکل مي کني
    در هوا تو پشه را رگ مي زني
  • خسرو شيرين جان نوبت زدست
    لاجرم در شهر قند ارزان شدست
  • تو ز چرخ و اختران هم برتري
    گرچه بهر مصلحت در آخري
  • اين در آن حيران که او از چيست خوش
    وآن درين خيره که حيرت چيستش
  • گفت روبه شير را اي شاه ما
    چون نکردي صبر در وقت وغا
  • تا به نزديکم نيايد خر تمام
    من نجنبم خفته باشم در قوام
  • بوک توبه بشکند آن سست خو
    در رسد شومي اشکستن درو
  • نقض ميثاق و شکست توبه ها
    موجب لعنت شود در انتها
  • هر زمان خواند ترا تا خرگهي
    که در اندازد ترا اندر چهي
  • که فلان جا حوض آبست و عيون
    تا در اندازد به حوضت سرنگون
  • آدمي را با همه وحي و نظر
    اندر افکند آن لعين در شور و شر
  • گفت روبه آن طلسم سحر بود
    که ترا در چشم آن شيري نمود
  • ديدمت در جوع کلب و بي نوا
    مي شتابيدم که آيي تا دوا
  • رفته اي در خون جانم آشکار
    که ترا من ره برم تا مرغزار
  • آنچ من ديدم ز هول بي امان
    طفل ديدي پير گشتي در زمان
  • بي دل و جان از نهيب آن شکوه
    سرنگون خود را در افکندم ز کوه
  • بسته شد پايم در آن دم از نهيب
    چون بديدم آن عذاب بي حجاب
  • ورنه اندر من رسيدي شير نر
    چون بدي در زير پنجه شير خر
  • غرق گشته عقلهاي چون جبال
    در بحار وهم و گرداب خيال
  • کوهها را هست زين طوفان فضوح
    کو اماني جز که در کشتي نوح
  • صد هزاران کشتي با هول و سهم
    تخته تخته گشته در درياي وهم
  • زاهدي در غزني از دانش مزي
    بد محمد نام و کفيت سررزي
  • او فرو افکند خود را از وداد
    در ميان عمق آبي اوفتاد
  • گفت اي داناي رازم مو به مو
    چه کنم در شهر از خدمت بگو
  • که زمين و آسمان پر نور شد
    در مقالات آن همه مذکور شد
  • از فرح خلقي به استقبال رفت
    او در آمد از ره دزديده تفت
  • بعد ازين کد و مذلت جان من
    بيست عباس اند در انبان من
  • بندگي کن تا شوي عاشق لعل
    بندگي کسبيست آيد در عمل
  • اين سخن پايان ندارد اي فلان
    باز رو در قصه شيخ زمان
  • منتهي در عشق چون او بود فرد
    پس مر او را ز انبيا تخصيص کرد
  • شيخ روزي چار کرت چون فقير
    بهر کديه رفت در قصر امير
  • در کفش زنبيل و شي لله زنان
    خالق جان مي بجويد تاي نان
  • بهر نان در خويش حرصي ديدمي
    اشکم نان خواه را بدريدمي
  • هفت سال از سوز عشق جسم پز
    در بيابان خورده ام من برگ رز
  • عشق غيرت کرد و زيشان در کشيد
    شد چنين خورشيد زيشان ناپديد
  • نور چشمي کو به روز استاره ديد
    آفتابي چون ازو رو در کشيد
  • وقت نازک باشد و جان در رصد
    با تو نتوان گفت آن دم عذر خود
  • واجبست و جايزست و مستحيل
    اين وسط را گير در حزم اي دخيل
  • اين بگفت و گريه در شد هاي هاي
    اشک غلطان بر رخ او جاي جاي
  • رو برو آورده هر دو در نفير
    گشته گريان هم امير و هم فقير
  • اين بهانه کرد و مهره در ربود
    مانع آن بدکان عطا صادق نبود
  • هر که خواهد از تو از يک تا هزار
    دست در زير حصيري کن بر آر
  • هين ز گنج رحمت بي مر بده
    در کف تو خاک گردد زر بده
  • زر شدي خاک سيه اندر کفش
    حاتم طايي گدايي در صفش
  • آنچ در دل داشتي آن پشت خم
    قدر آن دادي بدو نه بيش و کم
  • گر در آبي نخل يا عرجون نمود
    جز ز عکس نخله بيرون نبود
  • در تگ آب ار ببيني صورتي
    عکس بيرون باشد آن نقش اي فتي
  • ليک تا آب از قذي خالي شدن
    تنقيه شرطست در جوي بدن
  • جز گلابه در تنت کو اي مقل
    آب صافي کن ز گل اي خصم دل
  • چون دل آن آب زينها خاليست
    عکس روها از برون در آب جست
  • اي خري ز استيزه ماند در خري
    کي ز ارواح مسيحي بو بري
  • چون خيالي مي شود در زهد تن
    تا خيالات از درونه روفتن
  • رنج جوع از رنجها پاکيزه تر
    خاصه در جوعست صد نفع و هنر
  • جوع خود سلطان داروهاست هين
    جوع در جان نه چنين خوارش مبين
  • گفت جوع از صبر چون دوتا شود
    نان جو در پيش من حلوا شود
  • ترس جوع و قحط در فکر مريد
    هر دمي مي گشت از غفلت پديد
  • شيخ آگه بود و واقف از ضمير
    گفت او را چند باشي در زحير
  • اين تب لرزه ز خوف جوع چيست
    در توکل سير مي تانند زيست
  • هين چه مي گردي تو جويان با چراغ
    در ميان روز روشن چيست لاغ
  • گفت خواهم مرد بر جاده دو ره
    در ره خشم و به هنگام شره
  • کو درين دو حال مردي در جهان
    تا فداي او کنم امروز جان
  • گفت حق ايوب را در مکرمت
    من بهر موييت صبري دادمت
  • گردش کف را چو ديدي مختصر
    حيرتت بايد به دريا در نگر
  • آنک کفها ديد باشد در شمار
    و آنک دريا ديد شد بي اختيار
  • آنک او کف ديد در گردش بود
    وانک دريا ديد او بي غش بود
  • چون کسي بي خواست او بر وي براند
    خاربن در ملک و خانه او نشاند
  • بنده اين ديو مي بايد شدن
    چونک غالب اوست در هر انجمن
  • حاش لله ايش شاء الله کان
    حاکم آمد در مکان و لامکان
  • ملک ملک اوست فرمان آن او
    کمترين سگ بر در آن شيطان او
  • ترکمان را گر سگي باشد به در
    بر درش بنهاده باشد رو و سر
  • بر در خرگاه قدرت جان او
    چون نباشد حکم را قربان بگو
  • بر در کهف الوهيت چو سگ
    ذره ذره امرجو بر جسته رگ
  • تا بيايم بر در خرگاه تو
    حاجتي خواهم ز جود و جاه تو
  • ترک هم گويد اعوذ از سگ که من
    هم ز سگ در مانده ام اندر وطن
  • اي که خود را شير يزدان خوانده اي
    سالها شد با سگي در مانده اي
  • آدمي را کس نگويد هين بپر
    يا بيا اي کور تو در من نگر
  • اختياري هست در ظلم و ستم
    من ازين شيطان و نفس اين خواستم
  • اختيار و داعيه در نفس بود
    روش ديد آنگه پر و بالي گشود
  • وآن فرشته خيرها بر رغم ديو
    عرضه دارد مي کند در دل غريو
  • آن گره بابات را بوده عدي
    در خطاب اسجدوا کرده ابا
  • اين زمان ما را و ايشان را عيان
    در نگر بشناس از لحن و بيان
  • ور دو کس در شب خبر آرد ترا
    روز از گفتن شناسي هر دو را
  • بانگ شير و بانگ سگ در شب رسيد
    صورت هر دو ز تاريکي نديد
  • روز شد چون باز در بانگ آمدند
    پس شناسدشان ز بانگ آن هوشمند
  • در خرد جبر از قدر رسواترست
    زانک جبري حس خود را منکرست
  • جمله عالم مقر در اختيار
    امر و نهي اين ميار و آن بيار
  • درک وجداني به جاي حس بود
    هر دو در يک جدول اي عم مي رود
  • تو به عکس آن کني بر در روي
    لاجرم از زخم سگ خسته شوي
  • در يکي تره چو اين عذر اي فضول
    مي نيايد پيش بقالي قبول
  • چون برد يک حبه از تو يار سود
    اختيار جنگ در جانت گشود
  • حاکمي بر صورت بي اختيار
    هست هر مخلوق را در اقتدار
  • گاو چون معذور نبود در فضول
    صاحب گاو از چه معذورست و دول