نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان سنايي
دورم از تو تا به روزي چشم و دل
در
ميان آب و آذر مانده ام
از خيال او و اشک خود مقيم
ديده
در
خورشيد و اختر مانده ام
هم ز چشمت وز دلت کز چشم و دل
اندر آبان و
در
آذر مانده ام
دگر بار اي مسلمانان به قلاشي
در
افتادم
به دست عشق رخت دل به ميخانه فرستادم
آن وقت بيا که من ز مستوري
در
شهر ز خويش زاهدي کردم
در
طمع وصال تو به ناداني
مال و تن خويش را سدي کردم
تيغ هجران از کف اخلاص بر حکم يقين
در
گذار مهره اصل بني آدم زنيم
بند من
در
عشق آن بت سخت بود
سخت تر شد بند تا بگسيختم
داشتم
در
بر نگاري را که از ديدار او
پايه تخت خود از خورشيد برتر داشتم
کردگارت ز بهر فتنه نگاشت
نيک
در
کار تو نگه کردم
يک بار مناجات تو
در
وصل شنيدم
بار دگر اميد مناجات تو دارم
روزي که رخ خوب تو
در
پيش ندارم
آن روز دل خلق و سر خويش ندارم
در
مجمره عشق و غمت سوخته گشتم
زين بيش سر گفت و کمابيش ندارم
وز درد فراق و رنج هجرش
از ديده و دل
در
آب و نارم
اي ماه
در
آتشم چه داري
چون با تو ز نار نيست عارم
پس آن بهتر که ما
در
وي مقيميم
شبان و روز با هم مست و خرم
تو گر هستي چو بلعم
در
عبادت
من آخر از سگي کمتر نيم هم
زدن
در
کوي معني دم نياري
همه پيراهن دعوي زني دم
دردت بود درمان شمر دشوارها آسان شمر
در
عاشقي يکسان شمر شير فلک شير علم
در
بازم با تو خويشتن را
تا با تو بمانم ار بمانم
چون سر بنهاد
در
کنارم
رفت از بر من جهان و جانم
هر گه که به تو
در
نگرم خيره بمانم
من روي ترا اي بت مانند ندانم
گر دولت ياري کند و بخت مساعد
من فرق سر از چرخ فلک
در
گذرانم
لبيک عاشقي بزنم
در
ميان کوه
وز حال خويش عالميان را خبر کنم
هر زمان گويند دل
در
مهر ديگر يار بند
پادشاهي کرده باشم پاسباني چون کنم
هست آب زندگاني
در
لب شيرين تو
بي لب شيرين تو من زندگاني چون کنم
ساختم با عاشقان تا سوختم
در
عاشقي
پس کنون بي روي خوبت کامراني چون کنم
هم قضاي آسماني از تو
در
هجرم فکند
دلبرا من دفع حکم آسماني چون کنم
مر مرا گويي که پيران را نزيبد عاشقي
پير گشتيم
در
هواي تو جواني چون کنم
در
ره تو ز رنج کهسارست
بي کناره ز غم بيابان هم
ما
در
غم تو تو هم نگويي
کاخر تو کجا و ما کجاييم
بر ما غم تو چو آسيا گشت
در
صبر چو سنگ آسياييم
از خاک
در
تو کي شکيبيم
تا عاشق چشم و توتياييم
ما را ميفگنيد که ما اوفتاده ايم
در
کار عشق تن به بلاها نهاده ايم
تا تولا کرده ايم از عاشقي
در
دوستيت
چون سنايي از همه عالم تبرا کرده ايم
از مدرسه و صومعه کرديم کناره
در
ميکده و مصطبه آرام گرفتيم
خال و کله تو صنما دانه و دامست
ما
در
طلب دانه ره دام گرفتيم
چشم روشن بادمان کز خود رهايي يافتيم
در
مغاک خاک تيره روشنايي يافتيم
از تف دل و آتش عشقت برهيديم
در
سايه ديوار صبوري بنشستيم
گر هيچ ظفر يابيم اي مايه شادي
در
خواب خيال تو بجز آن نپرستيم
قصه چکنم که
در
ره عشق
با محنت و غم جنابه زاديم
يک مر صلاح را مگر ما
در
ره روش قلندر آريم
چون مرکب عاشقي به معني
اندر صف کم زنان
در
آريم
گر جان و جهان و دين ببازيم
سرپوش زمانه
در
سر آريم
در
ره روش عقل تو ما کهتر عقليم
وز پرورش لفظ تو ما مهتر جانيم
در
کوي اميد تو و اندر ره ايمان
از نيستي و هستي بر بسته ميانيم
شايد که شب و روز همه مدح تو گوييم
در
نامه اقبال همه نام تو خوانيم
فرخنده حکيمي که
در
اقليم سنايي
بگذشت ز اندازه خوبي و ندانيم
زاهدا خيز و
در
نماز آويز
زان که ما خاک بي نيازانيم
گر وصال او به جور از ما ستاند روزگار
دست
در
عدل غياث الدين والدنيا زنيم
صفحه قبل
1
...
1198
1199
1200
1201
1202
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن