167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • او خروس آسمان بوده ز پيش
    نعره هاي او همه در وقت خويش
  • آن خسان که در کژيها مانده اند
    انبيا را ساحر و کژ خوانده اند
  • کاي امير آن حجره را بگشاي در
    نيم شب که باشد او زان بي خبر
  • بازوش بست و گرفت آن نيش او
    بانک بر زد در زمان آن عشق خو
  • داند آن عقلي که او دل روشنيست
    در ميان ليلي و من فرق نيست
  • گفت معشوقي به عاشق ز امتحان
    در صبوحي کاي فلان ابن الفلان
  • گفت من در تو چنان فاني شدم
    که پرم از تتو ز ساران تا قدم
  • بر من از هستي من جز نام نيست
    در وجودم جز تو اي خوش کام نيست
  • زان سبب فاني شدم من اين چنين
    هم چو سرکه در تو بحر انگبين
  • پس نشايد که بگويد سنگ انا
    او همه تاريکيست و در فنا
  • آن انا را لعنة الله در عقب
    وين انا را رحمة الله اي محب
  • اين انا هو بود در سر اي فضول
    ز اتحاد نور نه از راي حلول
  • صبر کن اندر جهاد و در عنا
    دم به دم مي بين بقا اندر فنا
  • وصف سنگي هر زمان کم مي شود
    وصف لعلي در تو محکم مي شود
  • وصف هستي مي رود از پيکرت
    وصف مستي مي فزايد در سرت
  • هم چو چه کن خاک مي کن گر کسي
    زين تن خاکي که در آبي رسي
  • هر که رنجي ديد گنجي شد پديد
    هر که جدي کرد در جدي رسيد
  • گفت پيغمبر رکوعست و سجود
    بر در حق کوفتن حلقه وجود
  • حلقه آن در هر آنکو مي زند
    بهر او دولت سري بيرون کند
  • آن امينان بر در حجره شدند
    طالب گنج و زر و خمره بدند
  • تا که در چاه غرور اندر فتد
    آنگه از حکمت ملامت بشنود
  • چونک دردت دنبلش آغاز شد
    در نصيحت هر دو گوشش باز شد
  • اندر افتادند از در ز ازدحام
    هم چو اندر دوغ گنديده هوام
  • عاشقانه در فتد با کر و فر
    خورد امکان ني و بسته هر دو پر
  • بي عدد لا حول در هر سينه اي
    مانده مرغ حرصشان بي چينه اي
  • ور نهان کرديد دينار و تسو
    فر شادي در رخ و رخسار کو
  • آن امينان جمله در عذر آمدند
    هم چو سايه پيش مه ساجد شدند
  • مست و بي خود نفس ما زان حلم بود
    ديو در مستي کلاه از وي ربود
  • چونک در جنت شراب حلم خورد
    شد ز يک بازي شيطان روي زرد
  • اي اياز اکنون بيا و داده ده
    داد نادر در جهان بنياد نه
  • بهر اين لفظ الست مستبين
    نفي و اثباتست در لفظي قرين
  • زانک استفهام اثباتيست اين
    ليک در وي لفظ ليس شد قرين
  • دست در کرده درون آب جو
    هر يکي زيشان کلوخ خشک جو
  • پس کلوخ خشک در جو کي بود
    ماهيي با آب عاصي کي شود
  • جوز را در پوستها آوازهاست
    مغز و روغن را خود آوازي کجاست
  • دارد آوازي نه اندر خورد گوش
    هست آوازش نهان در گوش نوش
  • خود همين جا نامه خود را ببين
    دست چپ را شايد آن يا در يمين
  • موزه چپ کفش چپ هم در دکان
    آن چپ دانيش پيش از امتحان
  • مدتي زن شد مراقب هر دو را
    تاکشان فرصت نيفتد در خلا
  • تا در آمد حکم و تقدير اله
    عقل حارس خيره سر گشت و تباه
  • حکم و تقديرش چو آيد بي وقوف
    عقل کي بود در قمر افتد خسوف
  • خواجه در خانه ست و خلوت اين زمان
    پس دوان شد سوي خانه شادمان
  • هر دو عاشق را چنان شهوت ربود
    که احتياط و ياد در بستن نبود
  • هر دو با هم در خزيدند از نشاط
    جان به جان پيوست آن دم ز اختلاط
  • ياد آمد در زمان زن را که من
    چون فرستادم ورا سوي وطن
  • پنبه در آتش نهادم من به خويش
    اندر افکندم قج نر را به ميش
  • عقلها زين سر بود بيرون در
    زهره وهم ار بدرد گو بدر
  • کي رسند اين خايفان در گرد عشق
    که آسمان را فرش سازد درد عشق
  • آنچنان که در نماز با فروغ
    از گواهي خصيه شد زرقش دروغ
  • او به حمام زنان دلاک بود
    در دغا و حيله بس چالاک بود
  • چادر و سربند پوشيده و نقاب
    مرد شهواني و در غره شباب
  • توبه ها مي کرد و پا در مي کشيد
    نفس کافر توبه اش را مي دريد
  • رفت پيش عارفي آن زشت کار
    گفت ما را در دعايي ياد دار
  • بر لبش قفلست و در دل رازها
    لب خموش و دل پر از آوازها
  • آن دعا از هفت گردون در گذشت
    کار آن مسکين به آخر خوب گشت
  • گوهري از حلقه هاي گوش او
    ياوه گشت و هر زني در جست و جو
  • پس به جد جستن گرفتند از گزاف
    در دهان و گوش و اندر هر شکاف
  • در شکاف تحت و فوق و هر طرف
    جست و جو کردند دري خوش صدف
  • آن نصوح از ترس شد در خلوتي
    روي زرد و لب کبود از خشيتي
  • کرده ام آنها که از من مي سزيد
    تا چنين سيل سياهي در رسيد
  • نوبت جستن اگر در من رسد
    وه که جان من چه سختيها کشد
  • کاشکي مادر نزادي مر مرا
    يا مرا شيري بخوردي در چرا
  • اين همي زاريد و صد قطره روان
    که در افتادم به جلاد و عوان
  • اي خدا و اي خدا چندان بگفت
    که آن در و ديوار با او گشت جفت
  • در ميان يارب و يارب بد او
    بانگ آمد از ميان جست و جو
  • هم چو ديوار شکسته در فتاد
    هوش و عقلش رفت شد او چون جماد
  • چون تهي گشت و وجود او نماند
    باز جانش را خدا در پيش خواند
  • چون شکست آن کشتي او بي مراد
    در کنار رحمت دريا فتاد
  • جان به حق پيوست چون بي هوش شد
    موج رحمت آن زمان در جوش شد
  • بانگ آمد ناگهان که رفت بيم
    يافت شد گم گشته آن در يتيم
  • يافت شد واندر فرح در بافتيم
    مژدگاني ده که گوهر يافتيم
  • زانک ظن جمله بر وي بيش بود
    زانک در قربت ز جمله پيش بود
  • اول او را خواست جستن در نبرد
    بهر حرمت داشتش تاخير کرد
  • حق بديد آن جمله را ناديده کرد
    تا نگردم در فضيحت روي زرد
  • آه کردم چون رسن شد آه من
    گشت آويزان رسن در چاه من
  • گر سر هر موي من يابد زبان
    شکرهاي تو نيايد در بيان
  • در ميان سنگ لاخ بي گياه
    روز تا شب بي نوا و بي پناه
  • اندکي من مي خورم باقي شما
    من سبب باشم شما را در نوا
  • تا تواني در رضاي قطب کوش
    تا قوي گردد کند صيد وحوش
  • ياريي ده در مرمه کشتي اش
    گر غلام خاص و بنده گشتي اش
  • ياريت در تو فزايد نه اندرو
    گفت حق ان تنصروا الله تنصروا
  • مرده پيش او کشي زنده شود
    چرک در پاليز روينده شود
  • گفت چوني اندرين صحراي خشک
    در ميان سنگ لاخ و جاي خشک
  • شکر گويم دوست را در خير و شر
    زانک هست اندر قضا از بد بتر
  • جو کجا از کاه خشک او سير ني
    در عقب زخمي و سيخي آهني
  • گفت بسپارش به من تو روز چند
    تا شود در آخر شه زورمند
  • خر بدو بسپرد و آن رحمت پرست
    در ميان آخر سلطانش بست
  • بي کليد اين در گشادن راه نيست
    بي طلب نان سنت الله نيست
  • حد خود بشناس و بر بالا مپر
    تا نيفتي در نشيب شور و شر
  • از براي امتحان آن مرد رفت
    در بيابان نزد کوهي خفت تفت
  • که ببينم رزق مي آيد به من
    تا قوي گردد مرا در رزق ظن
  • گفت اين مرد اين طرف چونست عور
    در بيابان از ره و از شهر دور
  • نان بياوردند و در ديگي طعام
    تا بريزندش به حلقوم و به کام
  • هر کسي در مکسبي پا مي نهد
    ياري ياران ديگر مي کند
  • طبل خواري در ميانه شرط نيست
    راه سنت کار و مکسب کردنيست
  • گفت من به از توکل بر ربي
    مي ندانم در دو عالم مکسبي
  • بعد از آن گفتش بدان در مملکه
    نهي لا تلقوا بايدي تهلکه
  • صبر در صحراي خشک و سنگ لاخ
    احمقي باشد جهان حق فراخ
  • زانک مي گويي و شرحش مي کني
    چون نشاني در تو نامد اي سني
  • گفت از حمام گرم کوي تو
    گفت خود پيداست در زانوي تو