نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
او خروس آسمان بوده ز پيش
نعره هاي او همه
در
وقت خويش
آن خسان که
در
کژيها مانده اند
انبيا را ساحر و کژ خوانده اند
کاي امير آن حجره را بگشاي
در
نيم شب که باشد او زان بي خبر
بازوش بست و گرفت آن نيش او
بانک بر زد
در
زمان آن عشق خو
داند آن عقلي که او دل روشنيست
در
ميان ليلي و من فرق نيست
گفت معشوقي به عاشق ز امتحان
در
صبوحي کاي فلان ابن الفلان
گفت من
در
تو چنان فاني شدم
که پرم از تتو ز ساران تا قدم
بر من از هستي من جز نام نيست
در
وجودم جز تو اي خوش کام نيست
زان سبب فاني شدم من اين چنين
هم چو سرکه
در
تو بحر انگبين
پس نشايد که بگويد سنگ انا
او همه تاريکيست و
در
فنا
آن انا را لعنة الله
در
عقب
وين انا را رحمة الله اي محب
اين انا هو بود
در
سر اي فضول
ز اتحاد نور نه از راي حلول
صبر کن اندر جهاد و
در
عنا
دم به دم مي بين بقا اندر فنا
وصف سنگي هر زمان کم مي شود
وصف لعلي
در
تو محکم مي شود
وصف هستي مي رود از پيکرت
وصف مستي مي فزايد
در
سرت
هم چو چه کن خاک مي کن گر کسي
زين تن خاکي که
در
آبي رسي
هر که رنجي ديد گنجي شد پديد
هر که جدي کرد
در
جدي رسيد
گفت پيغمبر رکوعست و سجود
بر
در
حق کوفتن حلقه وجود
حلقه آن
در
هر آنکو مي زند
بهر او دولت سري بيرون کند
آن امينان بر
در
حجره شدند
طالب گنج و زر و خمره بدند
تا که
در
چاه غرور اندر فتد
آنگه از حکمت ملامت بشنود
چونک دردت دنبلش آغاز شد
در
نصيحت هر دو گوشش باز شد
اندر افتادند از
در
ز ازدحام
هم چو اندر دوغ گنديده هوام
عاشقانه
در
فتد با کر و فر
خورد امکان ني و بسته هر دو پر
بي عدد لا حول
در
هر سينه اي
مانده مرغ حرصشان بي چينه اي
ور نهان کرديد دينار و تسو
فر شادي
در
رخ و رخسار کو
آن امينان جمله
در
عذر آمدند
هم چو سايه پيش مه ساجد شدند
مست و بي خود نفس ما زان حلم بود
ديو
در
مستي کلاه از وي ربود
چونک
در
جنت شراب حلم خورد
شد ز يک بازي شيطان روي زرد
اي اياز اکنون بيا و داده ده
داد نادر
در
جهان بنياد نه
بهر اين لفظ الست مستبين
نفي و اثباتست
در
لفظي قرين
زانک استفهام اثباتيست اين
ليک
در
وي لفظ ليس شد قرين
دست
در
کرده درون آب جو
هر يکي زيشان کلوخ خشک جو
پس کلوخ خشک
در
جو کي بود
ماهيي با آب عاصي کي شود
جوز را
در
پوستها آوازهاست
مغز و روغن را خود آوازي کجاست
دارد آوازي نه اندر خورد گوش
هست آوازش نهان
در
گوش نوش
خود همين جا نامه خود را ببين
دست چپ را شايد آن يا
در
يمين
موزه چپ کفش چپ هم
در
دکان
آن چپ دانيش پيش از امتحان
مدتي زن شد مراقب هر دو را
تاکشان فرصت نيفتد
در
خلا
تا
در
آمد حکم و تقدير اله
عقل حارس خيره سر گشت و تباه
حکم و تقديرش چو آيد بي وقوف
عقل کي بود
در
قمر افتد خسوف
خواجه
در
خانه ست و خلوت اين زمان
پس دوان شد سوي خانه شادمان
هر دو عاشق را چنان شهوت ربود
که احتياط و ياد
در
بستن نبود
هر دو با هم
در
خزيدند از نشاط
جان به جان پيوست آن دم ز اختلاط
ياد آمد
در
زمان زن را که من
چون فرستادم ورا سوي وطن
پنبه
در
آتش نهادم من به خويش
اندر افکندم قج نر را به ميش
عقلها زين سر بود بيرون
در
زهره وهم ار بدرد گو بدر
کي رسند اين خايفان
در
گرد عشق
که آسمان را فرش سازد درد عشق
آنچنان که
در
نماز با فروغ
از گواهي خصيه شد زرقش دروغ
او به حمام زنان دلاک بود
در
دغا و حيله بس چالاک بود
چادر و سربند پوشيده و نقاب
مرد شهواني و
در
غره شباب
توبه ها مي کرد و پا
در
مي کشيد
نفس کافر توبه اش را مي دريد
رفت پيش عارفي آن زشت کار
گفت ما را
در
دعايي ياد دار
بر لبش قفلست و
در
دل رازها
لب خموش و دل پر از آوازها
آن دعا از هفت گردون
در
گذشت
کار آن مسکين به آخر خوب گشت
گوهري از حلقه هاي گوش او
ياوه گشت و هر زني
در
جست و جو
پس به جد جستن گرفتند از گزاف
در
دهان و گوش و اندر هر شکاف
در
شکاف تحت و فوق و هر طرف
جست و جو کردند دري خوش صدف
آن نصوح از ترس شد
در
خلوتي
روي زرد و لب کبود از خشيتي
کرده ام آنها که از من مي سزيد
تا چنين سيل سياهي
در
رسيد
نوبت جستن اگر
در
من رسد
وه که جان من چه سختيها کشد
کاشکي مادر نزادي مر مرا
يا مرا شيري بخوردي
در
چرا
اين همي زاريد و صد قطره روان
که
در
افتادم به جلاد و عوان
اي خدا و اي خدا چندان بگفت
که آن
در
و ديوار با او گشت جفت
در
ميان يارب و يارب بد او
بانگ آمد از ميان جست و جو
هم چو ديوار شکسته
در
فتاد
هوش و عقلش رفت شد او چون جماد
چون تهي گشت و وجود او نماند
باز جانش را خدا
در
پيش خواند
چون شکست آن کشتي او بي مراد
در
کنار رحمت دريا فتاد
جان به حق پيوست چون بي هوش شد
موج رحمت آن زمان
در
جوش شد
بانگ آمد ناگهان که رفت بيم
يافت شد گم گشته آن
در
يتيم
يافت شد واندر فرح
در
بافتيم
مژدگاني ده که گوهر يافتيم
زانک ظن جمله بر وي بيش بود
زانک
در
قربت ز جمله پيش بود
اول او را خواست جستن
در
نبرد
بهر حرمت داشتش تاخير کرد
حق بديد آن جمله را ناديده کرد
تا نگردم
در
فضيحت روي زرد
آه کردم چون رسن شد آه من
گشت آويزان رسن
در
چاه من
گر سر هر موي من يابد زبان
شکرهاي تو نيايد
در
بيان
در
ميان سنگ لاخ بي گياه
روز تا شب بي نوا و بي پناه
اندکي من مي خورم باقي شما
من سبب باشم شما را
در
نوا
تا تواني
در
رضاي قطب کوش
تا قوي گردد کند صيد وحوش
ياريي ده
در
مرمه کشتي اش
گر غلام خاص و بنده گشتي اش
ياريت
در
تو فزايد نه اندرو
گفت حق ان تنصروا الله تنصروا
مرده پيش او کشي زنده شود
چرک
در
پاليز روينده شود
گفت چوني اندرين صحراي خشک
در
ميان سنگ لاخ و جاي خشک
شکر گويم دوست را
در
خير و شر
زانک هست اندر قضا از بد بتر
جو کجا از کاه خشک او سير ني
در
عقب زخمي و سيخي آهني
گفت بسپارش به من تو روز چند
تا شود
در
آخر شه زورمند
خر بدو بسپرد و آن رحمت پرست
در
ميان آخر سلطانش بست
بي کليد اين
در
گشادن راه نيست
بي طلب نان سنت الله نيست
حد خود بشناس و بر بالا مپر
تا نيفتي
در
نشيب شور و شر
از براي امتحان آن مرد رفت
در
بيابان نزد کوهي خفت تفت
که ببينم رزق مي آيد به من
تا قوي گردد مرا
در
رزق ظن
گفت اين مرد اين طرف چونست عور
در
بيابان از ره و از شهر دور
نان بياوردند و
در
ديگي طعام
تا بريزندش به حلقوم و به کام
هر کسي
در
مکسبي پا مي نهد
ياري ياران ديگر مي کند
طبل خواري
در
ميانه شرط نيست
راه سنت کار و مکسب کردنيست
گفت من به از توکل بر ربي
مي ندانم
در
دو عالم مکسبي
بعد از آن گفتش بدان
در
مملکه
نهي لا تلقوا بايدي تهلکه
صبر
در
صحراي خشک و سنگ لاخ
احمقي باشد جهان حق فراخ
زانک مي گويي و شرحش مي کني
چون نشاني
در
تو نامد اي سني
گفت از حمام گرم کوي تو
گفت خود پيداست
در
زانوي تو
صفحه قبل
1
...
1198
1199
1200
1201
1202
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن