167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

مصيبت نامه عطار

  • هر که شد در خرقه شد حيله ساز
    پس دکان خويش را در کرد باز
  • بود دزدي دولتي در وقت خفت
    در وثاق احمد خضرويه رفت
  • دزد بر فرمان او در کار شد
    در نماز و ذکر و استغفار شد
  • آن چه در عقبي ترا آن در خورست
    کار آن کردن ترا لايق ترست
  • تا تصرف ميکني در ملک من
    خويش را آورده در سلک من
  • در دو عالم نيست حاصل جز دريغ
    هيچکس را نيست در دل جز دريغ
  • در همه چيزي رواني همچو روح
    در دو عالم با سر افتاد از تو نوح
  • نعمتي در پاکي و در طاعتي
    با تو گر صحبت کند يک ساعتي
  • نفس کافر را که در هر ساعتش
    آزمايش ميکنم در طاعتش
  • چون ترا در خانه جاي ماتمست
    در چنين جائي دلت چون خرمست
  • اين زمان در حيرت و در حسرتم
    ميکند از پر موري غيرتم
  • در کنارت گنج بينم صد هزار
    با ميان آر آنچه داري در کنار
  • تا در چون حق جهانداري بود
    بر در تو آمدن عاري بود
  • محتسب بود آن يکي الياس نام
    سخت در تقوي و در معني تمام
  • در تحمل باز گفتم حال خاک
    خاک شو تا در نماند جان پاک
  • لاجرم ساکن نه در هيچ باب
    در مروري روز و شب مرالسحاب
  • زلزله زين درد در ديوان کيست
    يا جبال اوبي در شان کيست
  • گرچه در صورت ثباتي دارد او
    در صفت جنبيده ذاتي دارد او
  • راه اول در شريعت رفتن است
    در عبادت بي طبيعت رفتن است
  • صوفئي را ديد يکروزي نظام
    در وفا و عهد و در صفوت تمام
  • شورشي در جان هندوي اوفتاد
    ز آرزوي کعبه در روي اوفتاد
  • گر بصانع در دلت راهي بود
    در بر آن صنع چون کاهي بود
  • سر بدوزخ در دهد ناگه ترا
    در چه شغلي ره بود آنگه ترا
  • گر نبودي شور در تو اي دريغ
    در کبودي گوهري بودي چو تيغ
  • اي عجب در تشنگي آغشته ام
    وز خجالت در عرق گم گشته ام
  • زين سخن الهام آمد در دلم
    شد جهاني درد در دل حاصلم
  • نه طراوت مانده در رخسار او
    نه حلاوت مانده در گفتار او
  • در رهي ميرفت شبلي دردناک
    ديد دو کودک در افتاده بخاک
  • در سياهي ساکنم زين غم مدام
    مانده ام در جامه ماتم مدام
  • آن ثريدي را که تو در کل حال
    در شکستي مدت هفتاد سال
  • دايما در خوي ناخوش مانده
    وز صفات بد در آتش مانده
  • در جهان نوباوه هر دم تراست
    صد بهشت عدن در عالم تراست
  • چون بسر سبزي بيابم راستي
    سر نهم در زردي و در کاستي
  • در گدائي و اسيري اوفتاد
    در بلا و رنج و پيري اوفتاد
  • سخت در خود مانده ام جان در خطر
    تا که از من اينچه دادي واببر
  • زود در پيچيد و پس بر سر گرفت
    قصد بردن کرد و راه در گرفت
  • ور گرو مي بر نگيري تن زند
    آتشت در جان و در خرمن زند
  • پاک همچون شاخ در گل ميشدند
    لاجرم در قرب کامل ميشدند
  • پايمال هر خس و دون گشته ايد
    در ميان خاک در خون گشته ايد
  • من که باشم در همه روي زمين
    تا مرا نامي بود در کوي دين
  • در گرفته بود طفلش آن زمان
    اي عجب پستان مادر در دهان
  • صد جهان حسرت بجان پاک در
    ميتوان ديدن بزير خاک در
  • مرده آوردند بسيارش به پيش
    در غلط افتاد زن در کار خويش
  • زن غمم در خون و در گل مانده
    همچو مرغي نيم بسمل مانده
  • هدهد از خود نيز در سر ميکند
    در سرش چيزيست سر بر ميکند
  • زانکه دنيا در بر دين ذره ايست
    صد هزاران ذره در هر تره ايست
  • نه نکوئي ماند در ديدار او
    نه طراوت ماند در رخسار او
  • خون فصد و حيض هم در طشت بود
    تا بسر آن طشت در هم گشت بود
  • آتش کفر تو در دين اوفتاد
    در همه عالم کرا اين اوفتاد
  • هم دل مؤمن تو داري در دهان
    هم توئي با خون دل در رگ روان
  • تا نگردد گرد آن در هيچکس
    در همه عالم مرا اين کار بس
  • گفت مي شد صوفئي در منزلي
    بود در مهد بزر سنگين دلي
  • گر چه شيريني و نيکوئيم هست
    در فشاني در سخن گوئيم هست
  • بود بس درويش و پير و ناتوان
    مانده در اطفال و در جفتي جوان
  • مرد شد در دشت تا خار آورد
    وآن دو حاجت نيز در کار آورد
  • صورتي ميديد بس صاحب جمال
    در صفت نايد که چون شد در جوال
  • در زمان فرمود زنرا شاه دهر
    تا که در صنودق بردنش بشهر
  • از لطافت نامدي در غور جسم
    جان رود در جسم و جان داري تو اسم
  • پس بدرد خرقه در شور عشق
    بي سر و بن گم شود در زور عشق
  • در شکم نان بر جگر آبي نداشت
    در همه عالم خور و خوابي نداشت
  • آتشي در جان آن مجنون فتاد
    خشمگين گشت و دلش در خون فتاد
  • مانده گه در حرص و گه درآز باز
    کشته گشته در غم ناز و نياز
  • هر که او در جان مردم اوفتاد
    هر دو عالم در دلش گم اوفتاد
  • راز اگر مي پرسم از بيرونيان
    در درون با اوست جانم در ميان
  • گر دو تن را در نظر آوردمي
    در ميان هر دو حکمي کردمي
  • از مسمي ابجدي در حد من
    در من آموز اي هم اب هم جد من
  • هر که در بي حرمتي گامي نهاد
    در شقاوت خويش را دامي نهاد
  • تو بدنيا در مشو مشغول خويش
    ليک در وي کار عقبي گير پيش
  • بر در حمام در حال اوفتاد
    همچو مرغي بي پر و بال اوفتاد
  • جمع الحق در تعجب آمدند
    در دعا گوئيش از حب آمدند
  • شور ازان يک قطره در دريافتد
    وآتشي زان شور در صحرافتد
  • آنچه در سرما و در گرما کشيد
    کي تواند کوه آن تنها کشيد
  • اين بگفت و سر برو زن در کشيد
    جان بداد و روي در چادر کشيد
  • در و جوهر ريخت در پيشش بسي
    وعده خوش داد از خويشش بسي
  • خويش در اصل اصول انداختي
    مهر و مه را در افول انداختي
  • سرنگون در خون و خاک افتاده بود
    هر دو چشمش در مغاک افتاده بود
  • در محبت تا که غيري ماندست
    در درون کعبه ديري ماندست
  • در سه روز و شب نجنبيد او ز جاي
    عقل زايد تن در افتاده ز پاي
  • در شباني گر رمه کردي بدست
    بلکه در يکشب همه کردي بدست
  • روزيت چون در شباني شد قوي
    در شباني ختم کردي شبروي
  • آتش حضرت ز راهت در ربود
    کهرباي حق چو کاهت در ربود
  • گر شوي در نيستي صاحب نظر
    در جهان فقر گردي ديده ور
  • زلف او در سر فکندن کاملي
    سر در افکنده بهر مويش دلي
  • رسته دندان او در بسته بود
    در همه بازار حسن آن رسته بود
  • در ميان اين سپاه اي نيک بخت
    در برش گير و بسي بفشار سخت
  • من کيم تا در ميان گردم خجل
    بند بندم جمله در فرمان تست
  • بود در جانت جهاني را ز نور
    آنهمه حق شرح دادت در زبور
  • پادشاهاني که در دين آمدند
    جمله در کار از پي اين آمدند
  • هر کرا دل در مودت زنده شد
    در خصوصيت خدا را بنده شد
  • در زمان معشوق آن مرد نژند
    نيم خشتي سخت در عاشق فکند
  • بر فراموشي نهادم در دهان
    چون بخوردم يادم آمد در زمان
  • من بهر در ميشدم در راه تو
    تا رسيدم من بدين درگاه تو
  • زان بهر در رفتم و هر گوشه
    تا دهندم در ره تو توشه
  • چون بعون تو بدين در آمدم
    وز در تو خاک بر سر آمدم
  • حال حاصل در ميان جان شود
    در مقام جانت کار آسان شود
  • در حلول اينجا مرو گر ره روي
    در تجلي رو تو تا آگه روي
  • پس برو اکنون ز راه خويش گير
    پنج وادي در درون در پيش گير
  • جمله را بي جوع آرامي نبود
    هيچ کس در نان در نامي نبود
  • در بياباني که صعلوکان راه
    در رکاب آرند پاي آن جايگاه
  • کار هر دو در گذشت از آسمان
    زانکه بود آن در ترقي هر زمان