نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
مصيبت نامه عطار
هر که شد
در
خرقه شد حيله ساز
پس دکان خويش را
در
کرد باز
بود دزدي دولتي
در
وقت خفت
در
وثاق احمد خضرويه رفت
دزد بر فرمان او
در
کار شد
در
نماز و ذکر و استغفار شد
آن چه
در
عقبي ترا آن
در
خورست
کار آن کردن ترا لايق ترست
تا تصرف ميکني
در
ملک من
خويش را آورده
در
سلک من
در
دو عالم نيست حاصل جز دريغ
هيچکس را نيست
در
دل جز دريغ
در
همه چيزي رواني همچو روح
در
دو عالم با سر افتاد از تو نوح
نعمتي
در
پاکي و
در
طاعتي
با تو گر صحبت کند يک ساعتي
نفس کافر را که
در
هر ساعتش
آزمايش ميکنم
در
طاعتش
چون ترا
در
خانه جاي ماتمست
در
چنين جائي دلت چون خرمست
اين زمان
در
حيرت و
در
حسرتم
ميکند از پر موري غيرتم
در
کنارت گنج بينم صد هزار
با ميان آر آنچه داري
در
کنار
تا
در
چون حق جهانداري بود
بر
در
تو آمدن عاري بود
محتسب بود آن يکي الياس نام
سخت
در
تقوي و
در
معني تمام
در
تحمل باز گفتم حال خاک
خاک شو تا
در
نماند جان پاک
لاجرم ساکن نه
در
هيچ باب
در
مروري روز و شب مرالسحاب
زلزله زين درد
در
ديوان کيست
يا جبال اوبي
در
شان کيست
گرچه
در
صورت ثباتي دارد او
در
صفت جنبيده ذاتي دارد او
راه اول
در
شريعت رفتن است
در
عبادت بي طبيعت رفتن است
صوفئي را ديد يکروزي نظام
در
وفا و عهد و
در
صفوت تمام
شورشي
در
جان هندوي اوفتاد
ز آرزوي کعبه
در
روي اوفتاد
گر بصانع
در
دلت راهي بود
در
بر آن صنع چون کاهي بود
سر بدوزخ
در
دهد ناگه ترا
در
چه شغلي ره بود آنگه ترا
گر نبودي شور
در
تو اي دريغ
در
کبودي گوهري بودي چو تيغ
اي عجب
در
تشنگي آغشته ام
وز خجالت
در
عرق گم گشته ام
زين سخن الهام آمد
در
دلم
شد جهاني درد
در
دل حاصلم
نه طراوت مانده
در
رخسار او
نه حلاوت مانده
در
گفتار او
در
رهي ميرفت شبلي دردناک
ديد دو کودک
در
افتاده بخاک
در
سياهي ساکنم زين غم مدام
مانده ام
در
جامه ماتم مدام
آن ثريدي را که تو
در
کل حال
در
شکستي مدت هفتاد سال
دايما
در
خوي ناخوش مانده
وز صفات بد
در
آتش مانده
در
جهان نوباوه هر دم تراست
صد بهشت عدن
در
عالم تراست
چون بسر سبزي بيابم راستي
سر نهم
در
زردي و
در
کاستي
در
گدائي و اسيري اوفتاد
در
بلا و رنج و پيري اوفتاد
سخت
در
خود مانده ام جان
در
خطر
تا که از من اينچه دادي واببر
زود
در
پيچيد و پس بر سر گرفت
قصد بردن کرد و راه
در
گرفت
ور گرو مي بر نگيري تن زند
آتشت
در
جان و
در
خرمن زند
پاک همچون شاخ
در
گل ميشدند
لاجرم
در
قرب کامل ميشدند
پايمال هر خس و دون گشته ايد
در
ميان خاک
در
خون گشته ايد
من که باشم
در
همه روي زمين
تا مرا نامي بود
در
کوي دين
در
گرفته بود طفلش آن زمان
اي عجب پستان مادر
در
دهان
صد جهان حسرت بجان پاک
در
ميتوان ديدن بزير خاک
در
مرده آوردند بسيارش به پيش
در
غلط افتاد زن
در
کار خويش
زن غمم
در
خون و
در
گل مانده
همچو مرغي نيم بسمل مانده
هدهد از خود نيز
در
سر ميکند
در
سرش چيزيست سر بر ميکند
زانکه دنيا
در
بر دين ذره ايست
صد هزاران ذره
در
هر تره ايست
نه نکوئي ماند
در
ديدار او
نه طراوت ماند
در
رخسار او
خون فصد و حيض هم
در
طشت بود
تا بسر آن طشت
در
هم گشت بود
آتش کفر تو
در
دين اوفتاد
در
همه عالم کرا اين اوفتاد
هم دل مؤمن تو داري
در
دهان
هم توئي با خون دل
در
رگ روان
تا نگردد گرد آن
در
هيچکس
در
همه عالم مرا اين کار بس
گفت مي شد صوفئي
در
منزلي
بود
در
مهد بزر سنگين دلي
گر چه شيريني و نيکوئيم هست
در
فشاني
در
سخن گوئيم هست
بود بس درويش و پير و ناتوان
مانده
در
اطفال و
در
جفتي جوان
مرد شد
در
دشت تا خار آورد
وآن دو حاجت نيز
در
کار آورد
صورتي ميديد بس صاحب جمال
در
صفت نايد که چون شد
در
جوال
در
زمان فرمود زنرا شاه دهر
تا که
در
صنودق بردنش بشهر
از لطافت نامدي
در
غور جسم
جان رود
در
جسم و جان داري تو اسم
پس بدرد خرقه
در
شور عشق
بي سر و بن گم شود
در
زور عشق
در
شکم نان بر جگر آبي نداشت
در
همه عالم خور و خوابي نداشت
آتشي
در
جان آن مجنون فتاد
خشمگين گشت و دلش
در
خون فتاد
مانده گه
در
حرص و گه درآز باز
کشته گشته
در
غم ناز و نياز
هر که او
در
جان مردم اوفتاد
هر دو عالم
در
دلش گم اوفتاد
راز اگر مي پرسم از بيرونيان
در
درون با اوست جانم
در
ميان
گر دو تن را
در
نظر آوردمي
در
ميان هر دو حکمي کردمي
از مسمي ابجدي
در
حد من
در
من آموز اي هم اب هم جد من
هر که
در
بي حرمتي گامي نهاد
در
شقاوت خويش را دامي نهاد
تو بدنيا
در
مشو مشغول خويش
ليک
در
وي کار عقبي گير پيش
بر
در
حمام
در
حال اوفتاد
همچو مرغي بي پر و بال اوفتاد
جمع الحق
در
تعجب آمدند
در
دعا گوئيش از حب آمدند
شور ازان يک قطره
در
دريافتد
وآتشي زان شور
در
صحرافتد
آنچه
در
سرما و
در
گرما کشيد
کي تواند کوه آن تنها کشيد
اين بگفت و سر برو زن
در
کشيد
جان بداد و روي
در
چادر کشيد
در
و جوهر ريخت
در
پيشش بسي
وعده خوش داد از خويشش بسي
خويش
در
اصل اصول انداختي
مهر و مه را
در
افول انداختي
سرنگون
در
خون و خاک افتاده بود
هر دو چشمش
در
مغاک افتاده بود
در
محبت تا که غيري ماندست
در
درون کعبه ديري ماندست
در
سه روز و شب نجنبيد او ز جاي
عقل زايد تن
در
افتاده ز پاي
در
شباني گر رمه کردي بدست
بلکه
در
يکشب همه کردي بدست
روزيت چون
در
شباني شد قوي
در
شباني ختم کردي شبروي
آتش حضرت ز راهت
در
ربود
کهرباي حق چو کاهت
در
ربود
گر شوي
در
نيستي صاحب نظر
در
جهان فقر گردي ديده ور
زلف او
در
سر فکندن کاملي
سر
در
افکنده بهر مويش دلي
رسته دندان او
در
بسته بود
در
همه بازار حسن آن رسته بود
در
ميان اين سپاه اي نيک بخت
در
برش گير و بسي بفشار سخت
من کيم تا
در
ميان گردم خجل
بند بندم جمله
در
فرمان تست
بود
در
جانت جهاني را ز نور
آنهمه حق شرح دادت
در
زبور
پادشاهاني که
در
دين آمدند
جمله
در
کار از پي اين آمدند
هر کرا دل
در
مودت زنده شد
در
خصوصيت خدا را بنده شد
در
زمان معشوق آن مرد نژند
نيم خشتي سخت
در
عاشق فکند
بر فراموشي نهادم
در
دهان
چون بخوردم يادم آمد
در
زمان
من بهر
در
ميشدم
در
راه تو
تا رسيدم من بدين درگاه تو
زان بهر
در
رفتم و هر گوشه
تا دهندم
در
ره تو توشه
چون بعون تو بدين
در
آمدم
وز
در
تو خاک بر سر آمدم
حال حاصل
در
ميان جان شود
در
مقام جانت کار آسان شود
در
حلول اينجا مرو گر ره روي
در
تجلي رو تو تا آگه روي
پس برو اکنون ز راه خويش گير
پنج وادي
در
درون
در
پيش گير
جمله را بي جوع آرامي نبود
هيچ کس
در
نان
در
نامي نبود
در
بياباني که صعلوکان راه
در
رکاب آرند پاي آن جايگاه
کار هر دو
در
گذشت از آسمان
زانکه بود آن
در
ترقي هر زمان
صفحه قبل
1
...
118
119
120
121
122
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن