167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان سنايي

  • از براي چشم زخم بچه ديو لعين
    عنبر اشهب مسوز و ورد خود ياسين مکن
  • بوده چو يوسف بچه و رفته باز
    تا فلک از جذبه حبل المتين
  • بجز بچه مرگ بازت که خرد
    ز مشتي سگ کاهل کاهداني
  • حافظ چون خاطري صافي چون جوهري
    ساکن چون کوه و کان روشن چون آذري
  • حديقة الحقيقة و شريعة الطريقة سنايي

  • خالق و رازق زمين و زمان
    حافظ و ناصر مکين و مکان
  • او ترا حافظ و تو خود غافل
    اينت بي عقل ظالم و جاهل
  • استر آنرا که زن بود حامل
    بد بود بچه نايدش حاصل
  • بچه بط اگر چه دينه بود
    آب درياش تا به سينه بود
  • آن نمايد ره اين کند تدبير
    اين شود حافظ آن کند تعبير
  • هر که را او گزيد هم بر جاي
    شود از بيم گربه سگ بچه زاي
  • چون برافشاند زلف مشکين را
    بچه دارد چنان دل و دين را
  • دور و نزديک بي من و با من
    سطح آبست حافظ روغن
  • تيغ او خصم را عقيم کند
    بچه خصم را يتيم کند
  • گر شره سوي جانش حمله برد
    بچه را لقمه سازد و بخورد
  • شير گردون چو گربه دارد کيش
    خورد از مهر خون بچه خويش
  • ديوان سيف فرغاني

  • حسن روي تو عجب تا بچه حد است که هست
    جرم عشاق تو همچون حسنات ابرار
  • چون جهان سربسر آرايش از آن رو دارد
    بچه آراسته شد روي جهان آرايش
  • عشق عنقاست وما بچه آن عنقاييم
    ازپي نام ونشان رنگ بشر پوشيده
  • آن هما سايه چو مي ديد که ما مي باليم
    بچه خويش همي داشت بپر پوشيده
  • چون بدانست که ما لايق پرواز شديم
    گفت ما بچه نداريم دگر پوشيده
  • دل گواهي همي دهد که بتو
    بچه خون جگر رسد دستم
  • ديوان شاه نعمت الله ولي

  • حافظ گنج اله صورت و معني تست
    تا تو رعايت کني گنج نيابد خلل
  • هر توانگر که با سخا باشد
    حافظ و ناصرش خدا باشد
  • او کرد نزول و ما ترقي کرديم
    تحقيق چنين کجا تواند حافظ
  • از لوح وجود بخوان تو حافظ قرآن
    وز لوح قدر باز بگيرش فرقان
  • ج: گنج و گنجينه عالمش خوانند
    حافظ هر دو آدمش خوانند
  • گزيده غزليات شهريار

  • روي مسند حافظ شهريار بي مايه
    تا کجا بيانجامد انحطاط ايراني
  • به آتشگاه حافظ رونق سوز و گداز ازماست
    چراغ جاودانست اين و بي روغن نخواهد شد
  • ما را رسد مديحه حافظ که وصف گل
    با بلبلان قافيه پرداز مي دهند
  • يک شعر عاقلي و دگر شعر عاشقي است
    سعدي يکي سخنور و حافظ قلندر است
  • تو عشق پاکي و پيوند حسن جاودان داري
    نه حسنت انتها دارد نه عشقت ابتدا حافظ
  • تا جهان باقي و آئين محبت باقي است
    شعر حافظ همه جا ورد زبان خواهد بود
  • شهريار اين نه شعر حافظ بود
    که به سرزد هواي شيرازت
  • سفر مپسند هرگز شهريار از مکتب حافظ
    که سير معنوي اينجا و کنج خانقاه اينجا
  • صداي حافظ شيراز بشنوي که رسيد
    به شهر شيفتگان شهريار شيدائي
  • شهريارا تو عجب خضر رهي چون حافظ
    که من تشنه هم از چشمه حيوان گويم
  • کشکول شيخ بهايي

  • يارب بچه روي جانب کعبه رود؟
    رندي که کليسيا از او دارد عار
  • يکدم بخود آي و ببين چه کسي؟
    بچه بسته دلي، بکه هم نفسي
  • حافظ گرت زپند حکيمان ملالت است
    کوته کنيم قصه که عمرت دراز باد
  • زخانقاه به ميخانه مي رود حافظ
    مگر زمستي زهد و ريا به هوش آمد
  • رندي حافظ نه گناهي است صعب
    با کرم پادشه جرم پوش
  • حافظ خام طمع شرمي از اين قصه بدار
    کار ناکرده چه اميد عطا ميداري
  • ديوان صائب

  • ز جام حافظ شيراز مست گرديده است
    کلام صائب ازان رو شراب شيرازست
  • صائب اين آن غزل حافظ شيرين سخن است
    کلک ما نيز زباني و بياني دارد
  • صائب اين آن غزل حافظ شيرين سخن است
    مطرب عشق عجب ساز و نوايي دارد
  • صائب اين آن غزل حافظ شيراز که گفت
    ديگران هم بکنند آنچه مسيحا مي کرد
  • صائب اين آن غزل حافظ شيرين سخن است
    که درين خيل، حصاري به سواري گيرند
  • صائب اين آن غزل حافظ شيراز که گفت
    مژده اي دل که مسيحا نفسي مي آيد
  • کمال حافظ شيراز را ز صائب پرس
    که قدر گوهر شهوار جوهري داند
  • جواب آن غزل حافظ است اين صائب
    که مستحق کرامت گناهکارانند
  • نغمه حافظ شنو ز خامه صائب
    چندنشيني که خواجه کي بدر آيد
  • صائب اين آن غزل حافظ شيرين سخن است
    کاي صبا نکهتي از خاک ره يار بيار
  • به فکر صائب ازان مي کنند رغبت خلق
    که ياد مي دهد از طرز حافظ شيراز
  • صائب اين آن غزل حافظ شيراز که گفت
    اين اشارت ز جهان گذران ما را بس
  • کلام صائب ما چون نگيرد رتبه حافظ؟
    که استمداد همت مي کند ازخاک پر نورش
  • ز بلبلان خوش الحان اين چمن صائب
    مريد زمزمه حافظ خوش الحان باش
  • جواب آن غزل حافظ است اين صائب
    که جان زنده دلان سوخت دربيابانش
  • اين آن غزل که حافظ شيراز گفته است
    زان بحر قطره اي به من خاکسار بخش
  • جواب آن غزل حافظ است اين صائب
    که کس مباد ز کردار ناصواب خجل
  • صائب اين آن غزل حافظ والا گهرست
    که درين بحر کرم غرق گناه آمده ايم
  • ز شعر حافظ شيراز چون بپردازي
    به گوشه اي بنشين شعر صائب از بر کن
  • درين غزل نظر از خواجه يافتي صائب
    به روح حافظ شيراز مي به ساغر کن
  • اي وامصيبتاه که شد خرج مردگان
    چون حافظ مزار سراسر کلام من
  • رحم است بر کسي که شود خرج مردگان
    چون حافظ مزار سراسر کلام او
  • شرمي از حافظ شيراز نداري صائب؟
    اين چنين تيغ زبان آخته اي يعني چه؟
  • صائب اين آن غزل حافظ مشکين نفس است
    بشنو اي خواجه اگر زان که مشامي داري
  • بيکسان راست خدا حافظ از آفات زمان
    دزد کمتر بود آنجا که نباشد عسسي
  • ديوان عطار

  • گر هندوي زلفت ز درازي به ره افتاد
    زنگي بچه خال تو بر جايگه افتاد
  • جادو بچه دو چشمش آن خواهد
    تا رسم گدا و شاه برگيرد
  • صد بالغ را ببين که چون از راه
    جادو بچه سياه برگيرد
  • جمله درين آينه جلوه گرند
    واينه را حافظ آن ديده ام
  • آن روز مبادا که بدين چشم ببينم
    هندو بچه اي را به شبيخون شده من
  • صد مرد چو رستم را چون بچه يک روزه
    پرورده به زير پر سيمرغ جمال تو
  • مويت همه شير شد و از بچه طبعي
    گويي تو که امروز لبت شير مکيده است
  • منطق الطير عطار

  • سايلي گفتش که اي برده سبق
    تو بچه از ماسبق بردي به حق
  • آتش آن هيزم چو خاکستر کند
    از ميان ققنس بچه سر برکند
  • الهي نامه عطار

  • مگر آن گربه بد آبستن آنگاه
    برفت آورد سه بچه بسه راه
  • ز گربه آنچه کرد او نه غريب است
    که پيوند بچه کاري عجيب است
  • شهش گفت اين همه چابک سواري
    بچه بگرفته اي اينجا شکاري
  • يکي بچه بدش خناس نام او
    بحوا دادش و برداشت گام او
  • چو آدم آمد و آن بچه را ديد
    ز حوا خشمگين شد زو بپرسيد
  • بکشت آن بچه را و پاره کردش
    بصحرا بردش و آواره کردش
  • چو آدم شد دگر بار آمد ابليس
    بخواند آن بچه خود را به تلبيس
  • چو رفت ابليس و آدم آمد آنجا
    بديد آن بچه او را همان جا
  • بکشت آن بچه را و آتش برافروخت
    وزان پس بر سر آن آتشش سوخت
  • دگر بار آمد ابليس سيه روي
    بخواند آن بچه خود را ز هر سوي
  • بگفت اين و بکشت آن بچه را باز
    پس آنگه قليه اي زان کرد آغاز
  • دگر بار آمد ابليس لعين باز
    بخواند آن بچه خود را بآواز
  • چنين بر آب چون بشتافتي تو
    بچه چيز اين کرامت يافتي تو
  • کند بانگي عجب از دور ناگاه
    که آن خيل بچه گردند آگاه
  • تو هرگز عشق نتواني نکو باخت
    بچه سرمايه خواهي عشق او باخت
  • نه اي چون بچه شش روزه آگاه
    که اين شش روزه طفلت برد از راه
  • دوزنگي بچه هر يک با کماني
    به تير انداختن هر جا که جاني
  • که اين مادر بر اين دو بچه امروز
    کز او گشتيد جمله شفقت آموز
  • خسرو نامه عطار

  • که گر او را ز قيصر بچه آيد
    همه کار منش بازيچه آيد
  • مگر زين دارو آن مرغ سبکدل
    بيندازد بچه چون مرغ بسمل
  • کنيزک ماند با آن بچه خرد
    برهنه پاي و سر بر دست ميبرد
  • چو کارم مي بنگشايي تو آخر
    بچه کارم همي آيي توآخر
  • نميدانم که اين درياي مضطر
    بچه دل زهره خواهي برد تاسر
  • مختار نامه عطار

  • اين سخت نيايدت که مي بايد بود
    سلطان بچه اي را به گدائي قانع